انشا در مورد سفر به کربلا

انشا در مورد سفر به کربلا

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

خاطره سفر به کربلا

یکی از زیباترین خاطرات زندگی من، سفر به شهر کربلاست. این سفر، یک مسافرت معمولی نبود؛ بلکه یک سفر معنوی و به یاد ماندنی بود.

وقتی به کربلا رسیدیم، اولین چیزی که توجه من را جلب کرد، گنبد طلایی و زیبای حرم امام حسین (ع) بود. این گنید از دور می درخشید و گویی به همه خوش آمد می گفت.

هنگامی که وارد حرم شدم، احساس عجیبی داشتم. احساس آرامش و سبکی. در میان جمعیت بودم، اما انگار تنها با خودم و خداوند صحبت می کردم. هوای آنجا پر از عشق و ایمان بود. صدای ذکر و دعای مردم، که از جان و دل می آمد، فضایی روحانی به وجود آورده بود.

کنار ضریح مطهر، دستانم را به دعا بلند کردم و از خداوند چیزهای زیادی خواستم. اما بیشتر از هر چیز، شکرگزار این فرصت بودم که در این مکان مقدس حضور دارم. اشک هایم جاری شد، بدون آنکه بخواهم. این اشک ها، از شوق و از احساس نزدیکی به خدا بود.

پس از زیارت، در صحن حرم نشستم و به مردم نگاه کردم. افرادی از هر قشر و از هر کشوری را می دیدم که با چشمانی پر از امید و دل هایی پر از عشق، به این مکان پناه آورده بودند. در آن لحظه فهمیدم که اینجا فقط یک مکان فیزیکی نیست؛ خانه امید و پناهگاه دل های شکسته است.

این سفر به من یادآوری کرد که در زندگی، چیزهای بزرگی وجود دارد که فراتر از مشکلات روزمره ما هستند. خاطره آن روز و آن احساس پاک، همیشه در قلب من زنده است و مانند چراغی، راه را در زندگی به من نشان می دهد.

انشا در مورد سفر به کربلا

سفر به دیار کربلا، سفری است که در عمق جان آدمی رخ می‌دهد. این سفر، تنها گذر از مکان‌ها نیست، بلکه گذر از احساس‌ها و یادهاست.

هنگامی که به سوی این سرزمین مقدس حرکت می‌کنی، گویی با هر قدم، به آرامش نزدیک‌تر می‌شوی. گنبد طلایی حرم، از دور مانند خورشیدی می‌درخشد و قلب‌ها را به سوی خود می‌خواند. وقتی وارد حرم می‌شوی، بوی خوش عطر و گل، فضایی روحانی می‌آفریند. صدای زیبا و دلنشین دعا و ذکر، در فضا می‌پیچد و هر شنونده‌ای را به تفکر و آرامش دعوت می‌کند.

در این مکان، گنبد و گلدسته‌های بلند، نمادی از ایمان و بزرگی هستند. زیر این گنید، انسان احساس می‌کند که در پناه محبتی بی‌پایان قرار گرفته است. اینجا، تنها یک مکان معمولی نیست؛ جایی است که می‌توان با تمام وجود، احساس نزدیکی به خداوند را تجربه کرد.

سفر به کربلا، سفری برای تازه کردن ایمان و زدودن غبار خستگی از روح است. این سفر، یادآور عشق و فداکاری است و به انسان درس صبر و امید می‌دهد.

موضوع انشا در مورد سفر به کربلا

روزی که فهمیدم قرار است به کربلا برویم، احساسات مختلفی داشتم. هم ذوق زده بودم که به یک کشور جدید سفر می‌کنم و هم بی‌میلی عجیبی در دل داشتم. در نهایت، با صحبت دیگران، قبول کردم که همراهشان بروم. باید اعتراف کنم که با شوق زیاد این راه را شروع نکردم، بلکه با دل‌خواهی کامل نبود.

اما وقتی سفر شروع شد، تصمیم گرفتم از این مسیر نهایت استفاده را ببرم. ما با ماشین از راه زمینی می‌رفتیم و از شهرهای مختلف ایران عبور کردیم. جاده پر از پیچ بود، باران بهاری آرام می‌بارید و درختان سبز و جوان، چشم‌انداز زیبایی به راه داده بودند. نزدیک‌های غروب به مرز مهران رسیدیم. آنجا برای استراحت شب ماندیم.

صبح زود به سمت مرز حرکت کردیم تا از آنجا به نجف برویم. بعد از بررسی گذرنامه‌ها، سوار اتوبوسی شدیم که راننده‌اش عراقی بود. نجف هوای گرم و شرجی داشت. به حرم امام علی (ع) رفتیم. حال عجیبی داشتم؛ باور نمی‌کردم که بالاخره در کنار ضریح اولین امام شیعیان ایستاده‌ام. بعد از سلام و ادای احترام، برای دعا و راز و نیاز به گوشه‌ای پناه بردم.

مسجد کوفه را هم دیدیم و اعمالش را انجام دادیم. دیگر آن بی‌حوصلگی اول از بین رفته بود. حسی عمیق در وجودم ریشه دوانده بود. کمک‌کم باید خود را برای رفتن به کربلا آماده می‌کردیم. پیش از حرکت به کربلا، سری به وادی السلام زدیم؛ قبرستانی بزرگ و تماشایی، اما ترسناک. جرات نداشتم حتی یک لحظه تنها در آنجا بمانم.

وقتی به کربلا رسیدیم، از همان اول، غم و دلتنگی این شهر، قلبم را فشرد. هر گوشه‌ای از شهر، داستان‌های کربلا را برایم زنده می‌کرد. اول به حرم حضرت عباس (ع) رفتیم تا برای زیارت برادرش، از او اجازه بگیریم. نزدیک غروب، گروهی مرد با کت و شلوار مشکی، روبروی حرم علمدار کربلا ایستادند و با صدایی گیرا، به عربی سرود خواندند. مدیر کاروان توضیح داد که آن‌ها از قبیله بنی‌هاشم هستند و اینطور ارادت خود را به حضرت عباس (ع) نشان می‌دهند.

بین‌الحرمین، امن‌ترین نقطه دنیا، جایی که از یک سو قمر بنی‌هاشم و از سوی دیگر پسر فاطمه (س) قرار دارد. بعد به سمت حرم امام حسین (ع) رفتیم. وارد گودال قتلگاه شدیم. آنجا نشستیم، قرآن تلاوت کردیم، دعا خواندیم و در سکوتی پر از اشک، برای آن امام مظلوم سوگواری کردیم.

همه چیز در آن فضا معنای دیگری داشت. شب به کف العباس و تل زینبیه رفتیم. مدیر کاروان، با چنان شور و حسی، تمام رخدادهای دشت کربلا را برایمان تعریف می‌کرد. وقتی رود فرات را دیدیم، به یاد تشنگی کودکان امام حسین (ع) افتادیم و باز هم گریستیم.

سفر ما پر از خاطره و حس‌های عمیق بود و خیلی زود تمام شد. اما انگار در دل مرز، صدایی به ما می‌گفت: «به زودی برمی‌گردی». نمی‌دانم چرا، اما همه مطمئن بودیم که باز خواهیم گشت. شاید همین اطمینان باعث شد راضی به برگشت شویم، وگرنه جدا شدن از کربلا برایمان سخت بود.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *