انشای دانشآموزی درباره چشمان خسته یک رهگذر
امروز در راه برگشت از مدرسه، مردی را دیدم که از خیابان رد میشد. چشمانش را نگاه کردم و انگار تمام خستگی دنیا را در آنها دیدم.
پلکهایش سنگین بود و زیر چشمهایش حلقههای تیره داشت. نگاهش مبهم و دور بود، مثل کسی که خیلی راه آمده و هنوز راه زیادی در پیش دارد. در چهرهاش داستانهایی بود که هرگز تعریف نشدهاند.
با خودم فکر کردم چه چیزهایی این مرد را اینقدر خسته کرده؟ شاید کار سخت، شاید نگرانی زندگی، شاید دلشکستگی، یا شاید همه اینها با هم. انگار بار سنگینی روی شانههایش بود که با هر قدم سنگینتر میشد.
اما با وجود همه این خستگی، او همچنان راه میرفت. به جلو حرکت میکرد. این مرا به فکر فرو برد که زندگی گاهی سخت میشود، اما ما انسانها قویتر از آنیم که فکر میکنیم.
آن نگاه خسته به من یادآوری کرد که هر کسی داستان خودش را دارد، هر کسی battles خودش را میجنگد که ما از آن بیخبریم. شاید بهتر باشد با همه مهربانتر باشیم، چون نمیدانیم چه بارهایی را با خود حمل میکنند.
امروز از یک رهگذر معمولی درس بزرگی یاد گرفتم: زندگی ادامه دارد، حتی وقتی خستهای. مهم این است که همچنان راه بروی.

نگاه خسته یک عابر
در خیابانهای شلوغ شهر، گاهی چشمان ما به چهرههایی میافتد که قصهای در خود پنهان کردهاند. یکی از این قصهها، در نگاه خستهٔ فردی است که از کنار ما میگذرد. این نگاه، گویای رنجهای بیزبان و روزهایی است که با سختی سپری شدهاند.
چشمانش بینور، چهرهاش آینهٔ فرسودگی است. گویی بار سنگین زندگی، شانههایش را خم کرده و امید از چهرهاش رخت بربسته. در میان جمعیت، تنهاست؛ انگار که هیچکس صدایش را نمیشنود و دردش را درک نمیکند.
این نگاه خسته فقط متعلق به یک نفر نیست؛ نشانهای از رنج بسیاری از انسانهاست که هر روز در کنار ما راه میروند، بیآنکه کسی به حالشان توجه کند. شاید اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم، بتوانیم مهربانی بیشتری در دل خود ایجاد کنیم و با نگاهی پر از مهر، اندکی از بار غم آنان بکاهیم.
موضوع انشا نگاه خسته یک عابر
خیابان، سرد و پوشیده از برف است. از پشت پنجره به بیرون نگاه میکنم. به نظر میرسد چراغ راهنما از شدت سرما یخ زده است. چند دقیقهای است که رنگ قرمزش ثابت مانده و عوض نمیشود. یک عابر پیاده کنار خیابان ایستاده، منتظر است تا ماشینها بایستند و او بتواند از خیابان عبور کند. چهرهاش خسته به نظر میرسد. نورش از چشمانش رفته و به چیزی خیره شده است. به زمین نگاه میکند؛ شاید در جستجوی ردپایی است. نگاهش پر از حرفهای نزده است، اما سکوت، به او اجازه فریاد زدن نمیدهد.
چشمانم را میبندم و سعی میکنم خودم را جای آن مرد مسن، که شاید هشتاد سال داشته باشد، بگذارم تا دلیل این نگاه خسته را بفهمم. مردی سالخورده که تنها در خانهای قدیمی زندگی میکند. امید در دلش کمرنگ شده و تنها ذرهای از آن باقی مانده است. فرزندانش در شهرهای دور هستند و همسرش را سالها پیش از دست داده. هر روز در ساعت مشخصی از این خیابان عبور میکند و بازمیگردد. گویی این مسیر، راه مدرسه بچههایش بوده و او با این کار میخواهد خاطرات گذشته را زنده نگه دارد. مردم محل او را میشناسند و میگویند سالهاست منتظر بازگشت فرزندانش است. نگاهش از خستگیِ انتظار حکایت دارد؛ انتظار روزی که در خانه باز شود و بچههایش ـ که حالا هرکدام بزرگ شدهاند ـ به دیدنش بیایند.
چشمانم را باز میکنم. زندگی او پر از غم است. چراغ راهنما سبز میشود. عابر با قدمهایی آرام و سنگین از خیابان رد میشود. برای اولین بار در این مدت، سرش را به سمت آسمان بلند میکند. پشت خمیدهاش اجازه نمیدهد به خوبی آسمان را ببیند. دوباره نگاه خستهاش به خیابان برمیگردد. انگار تنها ذرهای تا خاموشی آخرین شعلههای امید در وجودش فاصله دارد.
ناگهان چشمم به جوانی میافتد که با عجله از ثانیههای سبز چراغ استفاده میکند تا قبل از قرمز شدن از خیابان بگذرد. دستش را روی شانه پیرمرد میگذارد. پیرمرد به پشت سر نگاه میکند. نوری که از چشمانش رفته بود، دوباره بازمیگردد. شادی، جای نگاه خستهاش را میگیرد. برف میبارد و پیرمرد همراه پسرش در میان مه ناپدید میشود.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی