معنی ضرب المثل ” هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید ” + داستان

هر چیز که خوار آید

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

هر چیزی که به نظر بی‌ارزش و ناچیز می‌رسد، ممکن است روزی به کارمان بیاید و برایمان مفید واقع شود. هیچ چیز را نباید کوچک شمرد، زیرا حتی اشیای ساده و معمولی نیز می‌توانند در زمان مناسب نقش مهمی در زندگی ما ایفا کنند.

هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید» را می‌خوانید. امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. همچنان با مدیر تولز همراه باشید.

معنی ضرب المثل هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید

1- این ضرب‌المثل به ما یادآوری می‌کند که قناعت پیشه کنیم و برای روزهای سخت پس‌انداز داشته باشیم.
2- معنایش این است که نباید چیزها را زود دور بریزیم، چون ممکن است در آینده به کارمان بیایند.
3- یعنی حتی وسیله‌ای که الآن به نظر بی‌فایده می‌رسد، شاید روزی بسیار کاربردی و ضروری شود.
4- گاهی چیزی که امروز کم‌ارزش به نظر می‌رسد، فردا می‌تواند بسیار ارزشمند و مفید باشد.

داستان ضرب المثل هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید

روایت شده است که پیرمردی کشاورز به همراه پسرش قصد سفر کردند. آن‌ها مقداری خوراکی برداشتند و پیاده به راه افتادند. هنوز خیلی از روستایشان فاصله نگرفته بودند که یک نعل اسب فرسوده در مسیر دیدند. پیرمرد که فردی با تجربه و خردمند بود، به پسرش گفت: این نعل را بردار، شاید روزی به دردمان بخورد. پسر جوان گفت: این نعل خیلی قدیمی و بی‌ارزش است، ما که اسبی نداریم. حتی زحمت برداشتنش هم نمی‌ارزد. و به راهش ادامه داد. اما پیرمرد خم شد، نعل را از زمین برداشت و درون کیفه‌اش گذاشت.

پدر و پسر پس از پیمودن مسافتی طولانی، به شهر بعدی رسیدند. شب را در یک کاروانسرا استراحت کردند. فردا صبح، وقتی پسر هنوز خواب بود، پدر به مغازه نعل‌بندی رفت و نعل کهنه را فروخت. با پول آن، مقداری گیلاس خرید و داخل کیسه‌اش گذاشت.

پیرمرد پس از برگشت به کاروانسرا، پسرش را بیدار کرد و دوباره با هم راه افتادند. هوا بسیار گرم بود و آن‌ها از مسیری خشک و بی‌آب عبور می‌کردند. بعد از چند ساعت راهپیمایی، پسر جوان شدیداً تشنه شد و از پدر تقاضای آب کرد. پدر مشک آب را نشانش داد و گفت: تمام آب را خودت خوردی و دیگر چیزی نمانده. پسر همه جا را گشت، اما هیچ آبی پیدا نکرد. کم‌طاقت و بسیار تشنه شده بود.

پیرمرد که ناراحتی پسر را دید، یک دانه گیلاس از کیسه درآورد و روی زمین انداخت. پسر با خوشحالی خم شد، گیلاس را برداشت و خورد. تازگی و آبدار بودن گیلاس، جان تازه‌ای به او داد.

از آن به بعد، هر چند قدم یک بار، پیرمرد یک گیلاس روی زمین می‌انداخت و پسر جوان خم می‌شد و آن را برمی‌داشت. این‌طور بود که تا رسیدن به شهر بعدی پیش رفتند و در آنجا آب گوارا پیدا کردند. وقتی پسر به اندازه کافی آب نوشید و تشنگی‌اش برطرف شد، از پدر پرسید: پدر، این گیلاس‌ها را از کجا آوردی؟ اگر این‌ها نبودند، شاید از شدت تشنگی نمی‌توانستم ادامه دهم و به این شهر نمی‌رسیدم.

پیرمرد پاسخ داد: یادت می‌آید دیروز که از تو خواستم آن نعل کهنه را برداری و تو نپذیرفتی؟ من آن را برداشتم و امروز صبح وقتی تو خواب بودی، به بازار رفتم و فروختم. با پولش این گیلاس‌ها را خریدم.

این گیلاس‌ها حاصل پول همان نعلی بود که تو برای برداشتنش خم نشدی، اما وقتی تشنه بودی، چندین بار برای برداشتن گیلاس‌ها خم شدی. پسر، خرد و دوراندیشی پدرش را ستود و به این حقیقت پی برد که: هر چیزی که کوچک و بی‌ارزش به نظر برسد، ممکن است روزی بسیار مفید واقع شود!

کلیک کنید: ضرب المثل‌های شیرین فارسی
پیشنهادی: ضرب المثل با کار

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *