این ضربالمثل برای کسانی به کار میرود که پس از انجام یک کار نادرست، به شدت پشیمان میشوند، اما دیگر فرصتی برای جبران ندارند.
داستان این مثل اینگونه است:
روزی مردی سگ وفاداری داشت که همیشه از خانه و اموال او محافظت میکرد. یک شب، دزدان به خانه مرد حمله کردند. سگ با شجاعت با آنها درگیر شد و همه را فراری داد. در این درگیری، بدن سگ زخمی و خونین شد.
صبح که مرد از خواب بیدار شد، سگ را خونآلود در کنار در خانه دید. بدون اینکه در جریان ماجرا قرار بگیرد، فکر کرد سگ به گوسفندانش حمله کرده است. از روی خشم، سنگی برداشت و به سوی سگ پرتاب کرد. سنگ به سر سگ اصابت کرد و او درجا کشته شد.
کمی بعد، مرد متوجه شد که گوسفندانش سالم هستند و سپس جنازه دزدان را در اطراف خانه دید. تازه فهمید که سگش قهرمان خانه بوده و چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
به همین دلیل، هرگاه کسی کاری کند که نتیجه آن غیرقابل برگشت باشد و پس از فهمیدن حقیقت، تا آخر عمر حسرت بخورد، میگویند: “مثل سگ پشیمان است.”

در این نوشته، داستان و مفهوم ضربالمثل ایرانی «مثل سگ پشیمان است» را با هم مرور میکنیم. امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید. همچنان با مدیر تولز همراه باشید.
معنی ضرب المثل مثل سگ پشیمان است
⭕ این اصطلاح برای کسی به کار میرود که به دلیل بیفکری و سادهلوحی مرتکب اشتباهی شده و بعداً از کرده خود پشیمان گشته است.
⭕ به حالتی اشاره دارد که فردی به شدت از عمل خود احساس ندامت و پشیمانی کند.
⭕ معنای آن این است که هر کاری که بدون تأمل و دوراندیشی انجام شود، در نهایت باعث حسرت و پشیمانی خواهد شد.
⭕ مفهوم اصلی این ضربالمثل، بیانگر اندوه و تأسف عمیق پس از соверن یک اشتباه بزرگ است.
داستان ضرب المثل مثل سگ پشیمان است
روایت شده است که سگی در یک ده زندگی میکرد. این سگ، بسیار تنبل و بیکار بود و همیشه احساس گرسنگی میکرد. او هیچ وقت یک وعده غذای کامل و سیر نمیخورد، چون برای خوردن هر لقمه باید منتظر میماند تا کسی به او ترحم کند و تکهای گوشت یا استخوان برایش بیندازد. یا اینکه یکی از همسایهها، باقیمانده غذای دیروزش را که قصد دور ریختن داشت، جلوی او میگذاشت.
پس از سالها، سگ از این شرایط خسته شد. او مصمم شد تا شغلی برای خود پیدا کند و خوراکی ثابت و مطمئن داشته باشد. اول به این فکر کرد که سگ پلیس شود، اما بلافاصله با خود گفت: نه، اگر سگ پلیس شوم، ممکن است نیمهشب برای مأموریت بیدارم کنند و مجبور شوم از خواب بیدار شوم — من از عهده چنین کاری برنمیآیم.
سپس یکی از دوستانش را به یاد آورد که سگ نگهبان بود و از زندگی و کارش کاملاً راضی به نظر میرسید. آن سگ تمام شب را بیدار میماند و روزها استراحت میکرد. اما سگ تنبل با خود گفت: این هم برای من مناسب نیست، چون من باید شبها بخوابم. باید دنبال شغلی بگردم که در طول روز کار کنم و شبها آزاد باشم.
در همین فکرها بود که ناگهان چشمش به گلهای گوسفند افتاد که از روستا به سمت چراگاه میرفتند. سه سگ همراه چوپان، گله را هدایت میکردند. سگ تنبل از یکی از آن سگها پرسید: کار شما چیست؟
سگ گله پاسخ داد: ما باید از گوسفندها مراقبت کنیم تا حیوانات وحشی به آنها حمله نکنند. از صبح تا غروب مشغول این کاریم و شبها هم استراحت میکنیم.
سگ تنبل که فکر میکرد این کار، هم خواب راحت دارد و هم غذای خوب، تصمیم گرفت به این حرفه روی بیاورد. اما در روستای خودش سگ گله داشت. بنابراین تصمیم گرفت آن شب را استراحت کند و صبح روز بعد به راه بیفتد و به روستاهای اطراف سر بزند؛ شاید آنها به یک سگ نگهبان گله نیاز داشته باشند.
آن شب را خوابید و فردا صبح، وقتی قصاب محل یک تکه استخوان برایش انداخت، آن را نخورد؛ بلکه آن را به دندان گرفت و از روستا خارج شد. قصد داشت تا وقتی بسیار گرسنه نشده، استخوان را نخورد. وقتی از روستا بیرون رفت، از یک تپه بالا رفت و به آن سوی آن رسید. کمکم به رودخانه نزدیک میشد و احساس تشنگی کرد.
کنار رودخانه رفت تا آب بنوشد که ناگهان سگ دیگری را در آب دید که استخوانی در دهان داشت. با خود فکر کرد: اگر بتوانم آن استخوان را بگیرم، مدت بیشتری سیر میمانم و میتوانم روستاهای بیشتری را برای پیدا کردن کار بگردم.
با این فکر، خودش را به داخل آب پرتاب کرد تا استخوان سگ دیگر را بگیرد. اما هرچه گشت و جستجو کرد، هیچ سگی پیدا نکرد. در همین حین، استخوان خودش از دهانش افتاد و در آب گم شد. در واقع، آنچه در آب دیده بود، انعکاس تصویر خودش بود و با این فکر اشتباه، نه تنها استخوانی به دست نیاورد، بلکه تنها لقمه نانی را هم که داشت از دست داد.
سگ در آب دست و پا میزد تا خود را نجات دهد که ناگهان به لبه یک آبشار رسید و به پایین پرتاب شد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و کسی هم نبود تا او را نجات دهد. در نهایت، با زحمت و تلاش بسیار توانست خود را به یک تخته سنگ در پایین رودخانه برساند و جان سالم به در ببرد.
همان جا بود که سگ، پشیمان شد! این ضربالمثل را هم در مورد کسانی به کار میبرند که مانند این سگ، پس از انجام کاری نادرست، پشیمان میشوند.
منبع: مجموعه هزار سال داستان