سلامتی و آسایش زمانی ارزش خود را نشان میدهد که فرد با یک مشکل یا بلا روبرو شود.

در این نوشته، به بررسی معنای اصلی و داستان پشت ضربالمثل ایرانی «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید» میپردازیم. این ضربالمثل در کتاب فارسی پایه پنجم دبستان نیز آمده است. در ادامه با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
نعمتها و روزهای خوش و بیدردی، همیشگی نیستند. آدم معمولاً وقتی قدر این چیزها را به خوبی درک میکند که آنها را از دست داده و درگیر سختی شود.
این ضربالمثل به انسانهای راحتطلب و بیخبری گفته میشود که رنج دیگران را نمیفهمند.
کسانی که در زندگی با مشکلات روبرو شدهاند و با تلاش و زحمت به موفقیت رسیدهاند، بهتر میدانند جایگاه خود را چطور حفظ کنند.
آن که درد و محنت کشیده، آرامش را بسیار بیشتر از کسی که همیشه در رفاه بوده، میستاید.
این سخن یادآور حدیث گرانقدری از امام حسن (ع) است که میفرمایند: «تُجْهَلُ النِّعَمُ ما اَقامَتْ، فَاِذا وَلَّتْ عُرِفَتْ؛ نعمتها تا هستند ناشناختهاند و همین که رفتند شناخته میشوند».
داستان ضرب المثل قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
پادشاهی همراه با خدمتکاری که اصالتاً غیرعرب بود، سوار یک کشتی شد. آن خدمتکار تا به حال دریا را ندیده بود و هرگز سختیهای سفر با کشتی را تجربه نکرده بود. او شروع به گریه و ناله کرد و ترس تمام وجودش را فراگرفت. آنقدر میلرزید که هیچکس با صحبت و دلداری نتوانست او را آرام کند. این وضعیت، آرامش و خوشی پادشاه را هم برهم زده بود و هیچکس راه چارهای نمیدانست.
در همان کشتی، فرد خردمندی حضور داشت. او به پادشاه گفت: “اگر اجازه بدهید، من میتوانم او را ساکت و آرام کنم.” پادشاه پاسخ داد: “این کار لطف بزرگی در حق من خواهد بود.”
پس پادشاه دستور داد تا خدمتکار را در دریا بیندازند. او چند بار در آب غوطه خورد، تا اینکه موهایش را گرفتند و به کنار کشتی کشیدند. او با دو دست محکم به سکان کشتی چسبید. وقتی به داخل کشتی بازگشت، گفت: “قبلاً درد و ترس غرق شدن را نمیدانستم و ارزش امنیت این کشتی را نمیشناختم.”
آری، تنها کسی ارزش سلامتی و آسایش را میداند که بلایایی را تجربه کرده باشد.
ای سیر، تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
«سعدی»
نمونه ی دیگری از داستان این ضرب المثل
در روزگاران گذشته، بازرگانی زندگی میکرد که قصد داشت کالاهای فراوانی را با کشتی به سرزمینهای دوردست ببرد و با فروش آنها سود خوبی به دست آورد. او بارهای خود را به بندر رساند و همه را درون کشتی قرار داد. شاگردی که مورد اعتماد بازرگان بود نیز همواره همراه او بود و در کارها کمکش میکرد.
پس از بارگیری کشتی، بازرگان و شاگردش با خوشحالی سوار کشتی شدند. بازرگان بارها با کشتی به سفر رفته بود، اما این اولین بار بود که شاگردش پای به کشتی میگذاشت. تا وقتی کشتی در بندر بود، شاگرد سرحال و خوشحال بود و برای مردمی که آنان را بدرقه میکردند دست تکان میداد و در رویایش سفری خوش و پر از موفقیت را تصور میکرد.
اما همین که کشتی از ساحل دور شد، شاگرد به اطراف نگاه کرد و ترس وجودش را فرا گرفت. هیچ خبری از خشکی نبود؛ تا چشم کار میکرد، فقط آب بود و آب. گاهی موج بزرگی کشتی را تکان میداد و گاه باد آن را به این سو و آن سو میکشاند، تا جایی که مسافران برای حفظ تعادل خود به نردهها و ستونها چنگ میزدند.
ناگهان ترس تمام وجود شاگرد را گرفت و با خود گفت: “این چه کاری بود که کردم؟ چرا سوار این کشتی شدم؟ کاش همین جا میماندم!” بازرگان که متوجه ترس شاگرد شده بود، نزد او رفت و با مهربانی گفت: “سفر دریایی بسیار لذتبخش است. در ابتدا ممکن است کمی بترسی، اما به تدریج به آن عادت میکنی و از زیباییهای دریا لذت میبری.”
اما رنگ رخسار شاگرد پریده بود، چشمانش از ترس گرد شده بود و به دریا خیره مانده بود. آنقدر ترسیده بود که حتی سخنان بازرگان را نمیشنید. بازرگان وقتی دید حرفهایش تأثیری ندارد، تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد تا شاید کمکم به شرایط عادت کند.
اما اینطور نشد. هنوز یک ساعت از حرکت کشتی نگذشته بود که شاگرد شروع به فریاد زدن کرد: “به دادم برسید! من اشتباه کردم که سوار کشتی شدم. لطفاً مرا به ساحل برگردانید!” بازرگان نزد او رفت، او را تکان داد و گفت: “ساکت شو! کمی صبر کن تا به تکانهای کشتی عادت کنی.”
اما شاگرد به فریادهایش ادامه داد و اصرار داشت که کشتی برگردد. مسافران اطراف او جمع شدند و برخی او را مسخره میکردند. بازرگان که از این رفتار شاگرد شرمنده شده بود، نقشهای کشید. او به یکی از نجاتغریقهای کشتی اشاره کرد و گفت: “آماده باش تا شاگردم را نجات دهی.” سپس با حالتی عصبانی به شاگرد نزدیک شد و گفت: “من به شاگردی اینقدر ترسو نیاز ندارم! همین حالا تو را به دریا میاندازم تا خودت شنا کنی و به ساحل برسی!”
بازرگان در حالی که با شاگردش بحث میکرد، او را هل داد و به دریا انداخت. شاگرد که هرگز چنین اتفاقی را پیشبینی نمیکرد، حس کرد مرگ به او نزدیک شده است. شروع به گریه و التماس کرد تا کسی نجاتش دهد. کمی بعد، نجاتغریق به آب پرید و او را safe به کشتی بازگرداند.
شاگرد که حالا فهمیده بود روی کشتی امنتر از دریا است، در گوشهای نشست و ساکت شد. مسافران که از خرد بازرگان شگفتزده شده بودند، از او پرسیدند: “این چه فکری بود که به ذهن ما نرسید؟” بازرگان پاسخ داد: “وقتی او را به دریا انداختم، مطمئن بودم که میفهمد بودن روی کشتی بهتر از غرق شدن در آب است. تا وقتی دریا را از نزدیک حس نکرده بود، ارزش کشتی و امنیت آن را درک نمیکرد.”
از آن روز به بعد، در مورد کسانی که تا مصیبتی به آنان نرسد، ارزش نعمتهای خود را نمیدانند، میگویند: “قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید”.