معنی ضرب المثل ” راستی، راه نجات است “

راستی، راه نجات است

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

درستکاری و راستگویی، مسیر رهایی و نجات انسان است. وقتی فردی همواره حقیقت را می‌گوید و بر اساس صداقت رفتار می‌کند، در واقع راهی مطمئن و درست را برای زندگی خود انتخاب کرده است. این مسیر، او را از گمراهی، پشیمانی و گرفتاری‌های ناشی از دروغ و فریب نجات می‌دهد. در حقیقت، پایبندی به راستی، مانند چراغی روشن در تاریکی است که راه را نشان می‌دهد و انسان را به مقصد امن و ارزشمند می‌رساند.

راستی، راه نجات است

در این نوشته، می‌خواهیم با هم معنی، مفهوم و داستان پشت ضرب‌المثل ایرانی «راستی راه نجات است» آشنا شویم. با ما همراه باشید.

معنی راستی، راه نجات است

کسی که دروغ را کنار می‌گذارد و همیشه راستگو است و دستورات خدا را انجام می‌دهد، مورد رضایت پروردگار قرار می‌گیرد و در تمام کارهایش از حمایت و یاری الهی برخوردار می‌شود.

راستی و درستکاری، در مجموع راهی برای نجات و خوشبختی است و انسان را از کارهای بد و گناه دور نگه می‌دارد.

روایت راستی، راه نجات است

فردی نزد پیامبر(ص) آمد و پرسید: دوزخیان چه کاری انجام می‌دهند؟ حضرت فرمودند: دروغ می‌گویند؛ زیرا دروغ، انسان را به گناهکار بودن و انجام کارهای ناشایست می‌کشاند و وقتی کسی گناهکار شد، ممکن است به کفر برسد و سرانجام جایگاه فرد کافر، آتش دوزخ خواهد بود. [وسائل الشیعه، ج3، ص232]

شعر درباره صداقت و راستگویی

ما راستگاری و پاکدلی می‌آموزیم
شیوه عشق و پایداریمی‌شناسیم

ای دل! از این نابخردان پست آزار مخور
چرا که آنان همگی می‌روند و ما می‌مانیم
(ملک‌الشعراء بهار)

داستان (حکایت) راستی، راه نجات است

روزی جوانی از شهر مکه بیرون آمد و برای یادگیری دانش به سمت بغداد راه افتاد. سنش از دوازده سال بیشتر نبود، اما پیش از ترک خانه، از مادرش خواست که نصیحتی به او بکند. مادرش گفت: پسرم، با من قول بده که هرگز دروغ نگویی. جوان این قول را به مادرش داد و سپس خداحافظی کرد.

مبلغ چهارصد درهم همراه خود داشت تا در سفر خرج کند. سوار بر مرکبش شد و به راه افتاد. در میان راه، گروهی از راهزنان به او حمله کردند و جلوی او را گرفتند. از او پرسیدند: ای جوان، آیا پول یا مال ارزشمندی با خود داری؟

جوان پاسخ داد: بله، چهارصد درهم با خود دارم. راهزنان او را مسخره کردند و گفتند: زود از اینجا برو، وگرنه آسیب می‌بینی! تو که چنین آدم ساده‌ای هستی، چطور چهارصد درهم همراهت است؟!

جوان از آنجا دور شد. کمی بعد، رئیس راهزنان خودش راه را بر او بست و پرسید: ای جوان، آیا چیزی از مال دنیا همراه داری؟

جوان گفت: بله، دارم.
رئیس پرسید: چقدر داری؟
جوان پاسخ داد: چهارصد درهم.

رئیس راهزنان پول را گرفت و پرسید: چه چیزی باعث شد راست بگویی؟ چرا دروغ نگفتی، در حالی که می‌دانستی با راستگویی پولت را از دست می‌دهی؟

جوان گفت: به این دلیل راست گفتم که با مادرم عهد بسته‌ام هرگز به هیچکس دروغ نگویم.

در این لحظه، دل رئیس راهزنان نرم شد و در برابر خداوند خاشع گردید. گفت: ای جوان، من از کار تو شگفت‌زده‌ام! تو از شکستن عهدت با مادرت می‌ترسی، اما ما از پیمان خود با خداوند عزوجل نمی‌ترسیم، حتی اگر به آن خیانت کرده باشیم.

بس کن ای جوان! پولت را پس بگیر و با امان از اینجا برو. من با خدا عهد می‌بندم که به درگاهش توبه کنم، توبه‌ای که پس از آن دیگر نافرمانی‌اش نکنم.

عصر که شد، همه راهزنان در نقطه مشخصی جمع شدند تا اموال زیادی را که از مردم گرفته بودند، به رئیس خود تحویل دهند. اما او را دیدند که از روی پشیمانی، سخت گریه می‌کند.

پرسیدند: چرا گریه می‌کنی؟
او گفت: چون خداوند فرموده است:
«اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤدُّوا الاَماناتِ اِلی اَهلِها» (نساء/۸۵).
یعنی خداوند به شما امر می‌فرماید که امانات را به صاحب اصلی برگردانید.

همه راهزنان به رئیس خود گفتند: ای بزرگ ما، اگر تو چنین تصمیمی گرفته‌ای، ما نیز از تو پیروی می‌کنیم. پس همگی در پیشگاه خدا توبه کردند و از آن پس از بندگان شایسته او شدند.
[حکایت های حکمت آمیز ص۱۴۴.]

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *