در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه (یک بند انشا)

در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در اتاقم نشسته بودم و نگاهم بی‌هدف روی جلد کتاب‌های قفسه می‌چرخید. همین‌طور که آن‌ها را مرور می‌کردم، ناگهان نگاهم روی یک کتاب خاص متوقف شد.

در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه

متن زیر را ادامه دهید

در اتاق نشسته بودم و چشمم به کتاب‌های قفسه می‌چرخید. یکدفعه نگاهم به جلد کتاب «آبنبات هل‌دار» افتاد. انگار آبنبات‌های روی جلد کتاب به من چشمک می‌زدند! اینقدر از این کتاب تعریف شنیده بودم که بی‌معطلی از جَم بلند شدم و کتاب را از قفسه برداشتم و خواندنش را شروع کردم.

داستان کتاب از زبان پسربچه‌ای به نام محسن نقل می‌شود که اهل بجنورد است و همه خاطراتش را با زبانی شوخ و بامزه نوشته.
باور کنید صفحه به صفحه کتاب را که می‌خواندم، مدام می‌خندیدم. آنقدر خنده‌دار بود که داشتم از خنده روده‌بر می‌شدم! مخصوصاً صحنه‌ای که با خانواده می‌روند برای برادرش خواستگاری… هر کدام از اعضای خانواده یک مشکل درست می‌کنند! توی این میان، زیپ شلوار پدر هم باز است و محسن کلی نقشه می‌کشد تا به پدر بفهماند زیپش باز است، اما طوری که کسی متوجه نشود!

من که واقعاً عاشق این کتاب شدم 🤩 📕
کافی است خودتان این کتاب را بخوانید تا ببینید چرا اینقدر از آن تعریف می‌کنم. قول می‌دهم با خواندنش کلی می‌خندید. 😂

 

براتون یه بخشی از کتاب رو هم میذارم:

این الاغ فروشی است!
مادر امین دسته گل را از من گرفت و روی صورتم بوسید. این اولین باری بود که یک زن، جز مادرم، من را می‌بوسید. حتی عمه بتول هم این کار را نکرده بود؛ چون خیلی حساس بود و معتقد بود من مثل موجود کثیفی هستم. وقتی مادر امین به داخل خانه رفت، من سریع جای بوس را پاک کردم تا بعداً دچار مشکل نشوم.
– امین عزیز، ببین چه کسی آمده تا تو را ببیند…
وقتی امین مرا دید، به جای خوشحالی، سریع سرش را داخل لگنی که کنار تختش بود، خم کرد. مادرش با خجالت گفت: «نمیدانم کدام یک از دوستانش به اجبار به او تخم مرغ فاسد داده و پسرم را به این حالت انداخته.»
صورتم سفید شد و التماس کنان به امین نگاه کردم که مبادا رازم را فاش کند! امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم، اما امین با دست به من اشاره کرد که نزدیک نشوم. مادر امین سریع پنجره را باز کرد و گفت: «فکر کنم به بوی عطرت حساسیت دارد.» در دلم گفتم: «چه آدم نازنینی!» اما برای اینکه خودم را فرد خوبی نشان دهم، گفتم: «این عطر از مشهد است. خودم سال گذشته آن را خریدم. امروز زدم تا با برکتش، انشاالله حال امینم زودتر خوب شود.»
مادر امین، در حالی که از مهربانی و ادب من تشکر می‌کرد، کنار پنجره نشست. به نظر می‌رسید به خاطر بوی عطر، حال خودش هم داشت بد می‌شد.
بعد از آن، تا جایی که توانستم از خودم تعریف کردم و بقیه را زیر سؤال بردم. به همین دلیل، تمام مدت نشستنم، همه مرا تحسین می‌کردند و من هم داشتم به شخصیتی که ساخته بودم، علاقه‌مند می‌شدم. اما همین که بلند شدم تا بروم، امین و دریا با صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده‌اش گرفته بود؛ اما سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. وقتی پشتم را لمس کردم، متوجه شدم یک کاغذ به آن چسبیده. با خجالت و عرق‌ریزی، کاغذ را از پشتم کندم. روی آن نوشته بود: «این خر به فروش می‌رسد.»
– چه کسی اینقدر بی‌ادب بوده که این را به پشتت چسبانده، محسن جان؟
– فرهاد… باز هم می‌گویید چقدر پسر مودبی است… اگر دستم به او برسد!
با پادرمیانی مادر امین قرار شد به فرهاد کاری نداشته باشم؛ اما وقتی می‌خواستم ملیحه را تنبیه کنم، کسی نبود که میانجیگری کند؟!

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *