توصیف و انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

توصیف و انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در آن سکوت سپیده‌دم، وقتی مه همچون پتویی نرم روی دشت پهن شده بود، پای من در میان علف‌های خیس و بلند گیر کرد. یک آن، همه چیز به هم ریخت. ترسی سرد از ستون فقراتم پایین دوید. او آنجا بود، بی‌حرکت و تیره، مثل سنگی کبود در میان روشنی محو صبح.

چشمانش را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ دو نقطهٔ درخشان و بی‌رحمانه که از دور مرا سوراخ می‌کرد. در آن نگاه، چیزی جز سکون مرگ ندیدم. نفس در سینه‌ام حبس شد و دنیا به گردابی از هراس تبدیل گشت. بوی علف و نم خاک به مشامم می‌رسید، همان بویی که همیشه نویدبخش زندگی بود، اما اکنون بوی خطر می‌داد.

صدای ضربان قلبم، مثل طبل‌های جنگی، در گوشم کوبیده می‌شد. هر عضله از وجودم فریاد می‌زد: “فرار کن!” اما ترس، پاهایم را به زمین میخکوب کرده بود. او آرام و مصمم، مانند سایه‌ای مرگبار نزدیک‌تر شد. در چشمانش اثری از تردید نبود، تنها یک هدف وجود داشت: من.

در آن لحظهٔ آخر، پیش از آنکه تیر او رها شود، دنیا را به یاد آوردم: آسمان آبی، سبزیِ دشت، آواز پرندگان و طراوت آبشخور. همهٔ این نعمت‌های ساده و زیبا، در یک چشم‌برهم‌زدن، در معرض نابودی قرار گرفته بود. او فقط یک شکارچی بود که به شکار خود می‌اندیشید، اما برای من، این پایانِ همه چیز بود.

توصیف و انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

یک آهوی کوچک در دشت سرسبز مشغول چریدن بود. بوی علف‌های تازه و نسیم خنک صبحگاهی، حس زندگی را در او بیدار می کرد. ناگهان، صدای خش‌خش برگ‌ها توجهش را جلب کرد. سرش را بلند کرد و چشمانش به چیزی دوخت که قلبش را به لرزه انداخت: یک شکارچی.

انگار زمان ایستاده بود. شکارچی آرام و بی‌حرکت، مثل یک مجسمه سنگی، در پشت بوته‌ها قایم شده بود. چشمانش برق می‌زد و مثل دو تیغ تیز، به آهو خیره شده بود. نفسش در سینه حبس شده بود و هر عضله از بدنش برای جهش ناگهانی آماده بود.

در آن نگاه سنگین و مرگبار، آهو整个世界 را فراموش کرد. دیگر خبری از زیبایی دشت یا آواز پرندگان نبود. فقط ترسی گزنده و عمیق وجودش را فرا گرفته بود. پاهایش بی‌اراده می‌لرزید و تنها فکری که در سرش می‌چرخید، فرار بود. فرار به سمتی که امنیت در آن معنا داشت.

این صحنه، رویارویی بی‌رحم زندگی و مرگ بود. شکارچی، نماد قدرت و گرسنگی، و آهو، نماد ظرافت و آرزوی زندگی. در یک لحظه، تمام وجود آهو فریاد زد: “فرار کن!” و این فریاد خاموش، او را به حرکت درآورد.

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

ما آهوها گوش‌های تیزی داریم. حتی صدای حرکت ملایم باد را هم می‌شنویم. اما چشمانمان از گوش‌هایمان هم تیزتر است. کوچکترین حرکتی در اطرافمان را به وضوح می‌بینیم. مثلاً همین شکارچی که پشت آن درخت بزرگ پنهان شده را کاملاً می‌بینم. گاهی سرش را بیرون می‌آورد و سریع به اطراف نگاه می‌کند. هنوز ما را که در میان علف‌های بلند قایم شده‌اید، ندیده است. اما بی‌دلیل هم اینجا نیامده. حتماً می‌داند که ما آهوها معمولاً برای آب خوردن به این برکه می‌آییم.

این شکارچی هم مانند بیشتر شکارچی‌ها، جلیقه‌ای پوشیده. جلیقه‌اش سبز رنگ است و چندین جیب دارد. احتمالاً پر از چیزهایی است که برای شکار لازم دارد. دور کمرش هم جای فشنگ بسته و چند فشنگ دیده می‌شود. من بارها دیده‌ام که چطور به ما شلیک می‌کنند. بعضی از شکارچی‌ها ایستاده به ما نشانه می‌روند. بعضی هم در حالت‌های دیگر؛ مثلاً دراز می‌کشند یا روی زانو می‌نشینند.

اما این شکارچی که پشت درخت قایم شده، نمی‌دانم وقتی ما را ببیند چطور تیراندازی خواهد کرد. اسلحه‌اش دو لوله دارد. ما آهوها می‌دانیم شکارچی‌هایی که با اسلحه دولول به شکار می‌آیند، معمولاً دست خالی برنمی‌گردند. الان دارم می‌بینم که شکارچی قمقمه آبش را از کمربندش برداشت. با چه عجله‌ای آب می‌خورد. تفنگش را هم به تنه درخت تکیه داد. حالا دوربین شکاری‌اش را که روی سینه‌اش آویزان بود برداشت و به چشمانش نزدیک کرد. من خودم را بیشتر بین علف‌ها پنهان می‌کنم. بقیه آهوها هم همین کار را می‌کنند.

شکارچی با دقت دوربین را حرکت می‌دهد. از سمت چپ به راست. از راست به چپ. به روبرو خیره می‌شود. دقیقاً به جایی که ما در پناه علف‌های بلند و خاکی‌رنگ پنهان شده‌ایم. شکارچی برای یک لحظه دوربین را از چشمانش برمی‌دارد. می‌بینم که با آستینش عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. خورشید دقیقاً بالای سر است و ما گله آهوها هنوز نتوانسته‌ایم به کنار برکه آب برویم.

شکارچی به سمت اسلحه‌اش می‌رود. آن را برمی‌دارد و قنداقش را روی شانه‌اش قرار می‌دهد. با خودم فکر می‌کنم کدام یک از ما را نشانه رفته؟ چطور ممکن است ما را دیده باشد؟ ناگهان صدایی می‌شنوم. سینه‌ام درد می‌گیرد و چشمانم تاریک می‌شود. دیگر شکارچی را نمی‌بینم.

 
_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته اید می توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *