زندگی حکیم نظامی گنجوی
نام او الیاس و لقبش نظامی بود. او در شهر گنجه، که امروزه در کشور جمهوری آذربایجان قرار دارد، به دنیا آمد. اطلاعات دقیقی از تاریخ تولد و وفات او در دست نیست، اما بیشتر مورخان معتقدند در سده ششم هجری قمری میزیسته است.
نظامی در همان شهر گنجه زندگی میکرد و به ندرت از آنجا خارج میشد. او فردی بسیار دانشآموخته و فرهیخته بود و در علوم مختلف زمان خود مانند فلسفه، نجوم، فقه و زبان عربی تبحر داشت.
مهمترین اثر او، پنج کتاب شعر داستانی به نام «پنج گنج» یا «خمسه» است. این پنج کتاب، از مشهورترین آثار ادبیات فارسی به شمار میروند و عبارتند از: مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه.
سبک شعر نظامی، بسیار روان، زیبا و پر از تصویرسازیهای بدیع است. او در سرودن داستانهای عاشقانه و اخلاقی، استادی بینظیر بود. اشعار او نه تنها در ایران، بلکه در بسیاری از کشورهای دیگر نیز مورد تحسین و ستایش قرار گرفته است.
نظامی گنجوی، پس از یک عمر آفرینش آثار جاودان، در زادگاه خود، گنجه، چشم از جهان فروبست. آرامگاه او امروزه در این شهر، زیارتگاه دوستداران ادب و فرهنگ پارسی است.

زندگینامه نظامی گنجوی
جمالالدین ابومحمّد الیاس پسر یوسف پسر زکی پسر مؤیَّد، که به نام نظامی شناخته میشود، یکی از شاعران و داستانگویان بزرگ ایرانی در سده ششم هجری است. در ادامه، بیشتر با زندگی این شاعر آشنا خواهیم شد.
نظامی گنجوی در سال ۵۲۵ هجری در شهر گنجه به دنیا آمد. او در سنین کم پدر و مادر خود را از دست داد و از همان کودکی تحت سرپرستی دایی مادرش قرار گرفت و تحصیلاتش را با حمایت او گذراند. مادر نظامی از بزرگان جامعه کرد بود، که این موضوع از بیتی در آغاز کتاب لیلی و مجنون او برداشت شده است: «گر مادر من رئیسهٔ کرد…».
خود نظامی در شعرهایش به نام و نسبش اشاره کرده است. بر اساس این ابیات، نام او الیاس و نام پدرش یوسف پسر زکی پسر مؤید بوده است:
> در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام
> والیاس که الف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش
> ز اینگونه هزار و یک حصارم با صد کم یک سلیح دارم
> گر شد پدرم به سنت جد یوسف، پسر زکی مؤید
همانطور که از سرودههایش برمیآید، نظامی تنها به شعر و شاعری محدود نبوده است. او از جوانی به ادبیات، تاریخ و داستانها علاقهمند بوده و در آموختن دانش بسیار کوشیده است. به ویژه در نجوم اطلاعات گستردهای داشت، چنانکه خود میگوید:
> هر چه هست از دقیقه های نجوم با یکایک نهفته های علوم
> خواندم و هر ورق که می جستم چون ترا یافتم ورق شستم
زندگی نظامی همزمان با فرمانروایی اتابکان آذربایجان و موصل و شروانشاهان بود. گرایش او به عرفان و تصوف، باعث شد زندگیاش همراه با پرهیزگاری و گوشهنشینی باشد و از همین رو، کمتر به دربار پادشاهان وابسته شد.
درگذشت و آرامگاه نظامی گنجوی
نظامی بیشتر عمرش را در شهر گنجه، با زندگی ساده و دور از هیاهو گذراند. او تنها یک بار در سال ۵۸۱، به درخواست سلطان قزل ارسلان، سفری کوتاه به منطقهای در فاصله سی فرسنگ گنجه انجام داد و در آنجا با احترام و پذیرایی گرم پادشاه روبرو شد.
او در فاصله سالهای ۶۰۲ تا ۶۱۲ در گنجه از دنیا رفت و امروزه آرامگاهی در همان شهر به نام او شناخته میشود.
آثار نظامی گنجوی
کتاب بزرگ و مشهور نظامی گنجوی، که “خمسه” یا “پنج گنج” نام دارد، یکی از برترین آثار در زمینه داستانهای عاشقانه به حساب میآید و او را میتوان سرآمد و پیشگام این سبک از شعر در ادبیات فارسی دانست. نظامی در مجموع، حدود سی سال از عمر خود را صرف سرودن و کامل کردن این آثار کرده است. کتاب خمسه یا پنج گنج، از پنج داستان بلند تشکیل شده است:
• مخزن الاسرار
• خسرو و شیرین
• لیلی و مجنون
• هفت پیکر
• اسکندرنامه
مخزن الاسرار
این کتاب یکی از بهترین نمونههای ادبیات آموزشی به زبان فارسی به شمار میرود.
این اثر در وزن سریع سروده شده و نزدیک به ۲۲۶۰ بیت دارد که در بیست بخش با موضوعات اخلاقی، پندآموز و حکمتآمیز گردآوری شدهاست.
کار سرایش این کتاب در حدود سال ۵۷۰ هجری و زمانی که شاعر تقریباً چهل سال داشت، به پایان رسیدهاست.
خسرو و شیرین
شاه برای نخستین بار، شیرین را در حال شنا در یک چشمه میبیند. این داستان در قالب شعری با وزن “بحر هزج مسدس مقصور و محذوف” سروده شده و در حدود ۶۵۰۰ بیت دارد. کار سرودن این شعر در سال ۵۷۶ هجری قمری به پایان رسیده است.
لیلی و مجنون
اگرچه پیش از نظامی گنجوی نیز نام لیلی و مجنون در شعر و ادبیات فارسی دیده میشود، اما این نظامی بود که برای اولین بار، این داستان را به درخواست پادشاه شروان، به صورت یک منظومهی کامل در ۴۷۰۰ بیت به نظم درآورد. او خود از این سفارش راضی نبود و بیاشتیاق این کار را تنها در چهار ماه به پایان رساند.
وزن شعری که نظامی برای این مثنوی انتخاب کرد، تازه و نو بود و پس از او، شاعران زیادی داستانهای عاشقانه خود را در همین وزن سرودند. علاوه بر این، دهها شاعر در ایران، هند و ترکستان با الهام از لیلی و مجنون، منظومههای مشابهی سرودند و برخی از ادیبان دیگر نیز به این داستان بخشهای تازهای افزودند یا آن را دگرگون کردند.
هفت پیکر
این کتاب که با نامهای «بهرامنامه» و «هفت گنبد» نیز شناخته میشود، در قالب شعری به وزن «بحر خفیف مسدس مخبون مقصور و محذوف» سروده شده است. این اثر دربردارنده ۵۱۳۶ بیت است و داستان زندگی پرماجرا و افسانهای «بهرام گور» را روایت میکند.
اسکندرنامه
این کتاب که با وزن بحر متقارب و در قالب مثمن سروده شده، حدود ۱۰۵۰۰ بیت دارد. اثر از دو بخش اصلی به نامهای شرفنامه و اقبالنامه تشکیل شده است. کار سرایش این کتاب حدود سال ۶۰۰ هجری قمری به پایان رسید.
نمونه ای از اشعار نظامی گنجوی
گفتوگوی خسرو و فرهاد
خسرو از فرهاد پرسید: “اهل کجایی؟”
فرهاد پاسخ داد: “از سرزمینی آشنا میآیم.”
خسرو پرسید: “مردم آنجا چه پیشهای دارند؟”
فرهاد گفت: “غم میخرند و جان میفروشند.”
خسرو گفت: “جان فروشی درست نیست.”
فرهاد پاسخ داد: “برای عاشقان این کار عجیبی نیست.”
خسرو پرسید: “اینقدر دلباخته شدهای؟”
فرهاد گفت: “تو از دل میگویی، من از جان.”
خسرو پرسید: “عشق شیرین با تو چه میکند؟”
فرهاد گفت: “از جان شیرینم برایم عزیزتر است.”
خسرو پرسید: “هر شب او را مثل ماه میبینی؟”
فرهاد گفت: “آری، اما وقتی خوابم میبرد، چگونه میتوانم ببینمش؟”
خسرو پرسید: “چه زمانی دل از عشق او پاک میکنی؟”
فرهاد گفت: “وقتی که در خاک خوابیده باشم.”
خسرو پرسید: “اگر به حضورش رفتی چه میکنی؟”
فرهاد گفت: “سرم را زیر پایش میگذارم.”
خسرو پرسید: “اگر چشمانت را کور کند؟”
فرهاد گفت: “چشم دیگری دارم که او را ببینم.”
خسرو پرسید: “اگر کسی بخواهد به او آسیب برساند؟”
فرهاد گفت: “حتی اگر از سنگ باشد، آهن خواهد خورد.”
خسرو پرسید: “اگر به او راه نیابی؟”
فرهاد گفت: “از دور هم میتوان ماه را دید.”
خسرو پرسید: “دوری از ماه شایسته نیست.”
فرهاد گفت: “دیوانه از ماه بهتر است دور بماند.”
خسرو پرسید: “اگر هر چه داری از تو بخواهد؟”
فرهاد گفت: “این را از خدا با زاری میخواهم.”
خسرو پرسید: “اگر با رسیدن به او خشنود شوی؟”
فرهاد گفت: “به سرعت این بار را از گردن میاندازم.”
خسرو پرسید: “دوستیات را کنار بگذار.”
فرهاد گفت: “از دوستان چنین کاری برنمیآید.”
خسرو گفت: “آرام بگیر که این کار بیهوده است.”
فرهاد گفت: “آرامش برایم حرام است.”
خسرو گفت: “در این درد صبر کن.”
فرهاد گفت: “چگونه میتوان از جان صبر کرد؟”
خسرو گفت: “هیچکس از صبر کردن شرمنده نمیشود.”
فرهاد گفت: “این کار از دل برمیآید، نه از هر دلی.”
خسرو گفت: “عشق تو را به سختی انداخته است.”
فرهاد گفت: “از عاشقی چه کاری شیرینتر است؟”
خسرو گفت: “جان مده، تنها دل با اوست.”
فرهاد گفت: “این دو بدون یار دشمن یکدیگرند.”
خسرو پرسید: “از کسی در غمش نمیترسی؟”
فرهاد گفت: “از رنج دوری او به اندازه کافی است.”
خسرو پرسید: “آیا به همدم خواب نیاز داری؟”
فرهاد گفت: “حتی اگر من نباشم نیز ممکن است.”
خسرو پرسید: “از عشق زیباییاش چه حال داری؟”
فرهاد گفت: “کسی جز خیالش نمیداند.”
خسرو گفت: “عشق شیرین را از دل جدا کن.”
فرهاد گفت: “چگونه بدون جان شیرین زندگی کنم؟”
خسرو گفت: “او مال من شده، دیگر به یادش نباش.”
فرهاد گفت: “این کار را فرهاد بیچاره چگونه میتواند بکند؟”
خسرو گفت: “اگر من به او نگاهی کنم؟”
فرهاد گفت: “جهان را با آه خود میسوزانم.”
وقتی خسرو از پاسخ دادن درماند، دیگر پرسیدن را سودمند ندید.
به یارانش گفت: “هیچکس را با اینهمه پاسخهای آماده ندیدهام.
دیدم که با پول نمیتوانم بر او چیره شوم،
گویی طلا را بر سنگ میآزمایم.”
سپس زبانش مانند تیغ فولاد تیز شد
و الماس را بر سنگ بنیاد فکند:
“ما را کوهی در راه است
که عبور از آن دشوار است.
باید راهی در میان کوه بسازیم
تا رفتوآمد برایمان میسر شود.
هیچکس را توانایی این کار نیست،
چون این کار از تو برمیآید و کار دیگری نیست.
به حق شیرین دلبندم
– که سوگند بهتری نمیشناسم –
که این درخواست را با من درمیان بگذاری
و چون نیازمندم، این حاجتم را برآوری.”
مرد آهنین پنجه پاسخ داد:
“این سنگ را از راه خسرو برمیدارم،
به شرطی که خدمتی کرده باشم
و چنین شرطی را انجام داده باشم:
دل خسرو رضایت مرا بخواهد
و بگوید شکر شیرین را رها کند.”
خسرو از فرهاد آنقدر خشمگین شد
که خواست گلویش را با فولاد آزار دهد.
بار دیگر گفت: “از این شرط چه باک؟
آنچه گفتم سنگ است، نه خاک.
اگر خاک است چگونه میتوان برید؟
و اگر بریده شود، کجا میتوان کشید؟”
با گرمی گفت: “کاری را شرط کردم
و اگر از این شرط برگردم، مرد نیستم.
دست از کار بگشا
و بیرون رو و توانایی خود را نشان بده.”
وقتی فرهاد ناامید این سخن را شنید،
از شاه عادل اجازه خواست تا به کوه برود.
خسرو او را به کوهی راهنمایی کرد
که همه آن را بیستون میخواندند.
چون سنگی سخت بود
و روی آن آشکارا دشوار.
فرهاد با دل خوش از ادعای خسرو
روانه شد و مانند کوهی آتشین به کوهکنی پرداخت.
بر آن کوه بلند مانند باد رفت،
کمر بست و ضربه تیشه را آغاز کرد.
نخست احترام آن تختگاه را نگه داشت
و نقشهای زیبا بر آن حک کرد.
با تیشه تصویر شیرین را بر سنگ
چنان کوبید که گویی نقش ارژنگ است.
سپس با نوک تیشه تیز
شکل شاه و اسبش شبدیز را ترسیم کرد.
*************
آغاز سخن
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پردهدار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورشآموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بیانتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کلهوار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پردهنشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانهایست
کز گل باغش ارم افسانهایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست