فرخی یزدی، شاعر و روزنامهنگار سرشناس ایرانی، در سال ۱۲۶۷ خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. نام اصلی او «محمد فرخی» بود. او از همان دوران جوانی به سرودن شعر روی آورد و به دلیل ذوق و استعدادش، خیلی زود در میان اهل ادب شناخته شد.
فرخی علاوه بر شعر، به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی نیز علاقهمند بود. او با سرودن شعرهای انتقادی و تند، مخالفت خود را با ظلم و ستم حاکمان وقت نشان میداد. این روحیه آزادیخواهانه باعث شد که بارها مورد خشم و آزار قدرتمندان قرار بگیرد و حتی به زندان بیفتد.
او برای بیان آزادانهتر عقایدش، به روزنامهنگاری روی آورد و روزنامه «طوفان» را تأسیس کرد. این روزنامه به یکی از مهمترین platforms برای بیان نظرات انتقادی و روشنگرانه تبدیل شد.
در نهایت، این شاعر و مبارز آزادیخواه، در سال ۱۳۱۸ و در دوران حکومت رضا شاه، در زندان به صورت مشکوکی درگذشت. بسیاری معتقدند که او را به kill رساندند. فرخی یزدی به عنوان نمادی از مقاومت و شجاعت در تاریخ معاصر ایران باقی مانده است.

میرزا محمد فرخی یزدی، شاعر و روزنامهنگاری باورمند به آزادی و مردمسالاری، در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در شهر یزد و در یک خانوادهٔ معمولی متولد شد. پدرش محمدابراهیم، به کار خرید و فروش اشتغال داشت. فرخی در آغاز شاعری با عنوان «تاجالشعرا» شناخته میشد، اما به خاطر دیدگاهها و فعالیتهای سیاسیاش، خیلی زود این لقب به فراموشی سپرده شد.
او در دوره هفتم مجلس شورای ملی به عنوان نمایندهٔ مردم یزد انتخاب شد. علاوه بر این، فرخی یزدی در جایگاه سردبیر روزنامههای وابسته به حزب کمونیست ایران، از جمله روزنامهی طوفان، نیز فعالیت میکرد.
زندگی نامه فرخی یزدی
فرخی یزدی تحصیلات اولیه خود را در شهر یزد گذراند. او در مکتبخانه و نیز مدرسهای که میسیونرهای انگلیسی در یزد اداره میکردند، درس خواند. تا حدود شانزده سالگی به یادگیری پرداخت و زبان فارسی و مبانی عربی را به خوبی فراگرفت. در پانزده سالگی، به خاطر سرودن شعرهای اعتراضآمیز علیه معلمان و مدیران مدرسه، از آنجا اخراج شد.
او از همان کودکی به شاعری روی آورد و باور داشت که استعداد شعریاش تحت تأثیر مطالعه اشعار سعدی و به ویژه این رباعی از او شکل گرفته است:
گر در همه شهر، یک سر نیشتر است در پای کسی رَوَد که درویشتر است
با این همه راستی که میزان دارد میل از طرفی کند که آن بیشتر است
فرخی بیش از همه از شاعران قدیم، تحت تأثیر مسعود سعد سلمان بود. او در یزد از طرفداران فعال حزب دموکرات به شمار میرفت. در عید نوروز سال ۱۲۹۷ خورشیدی، برخلاف رسم دیگر شاعران شهر که معمولاً شعری در ستایش حاکم و حکومت میسرودند، او شعری اعتراضی در قالب مسمط سرود و در جمع آزادیخواهان یزد خواند. به همین دلیل، حاکم یزد دستور داد دهانش را با نخ و سوزن بدوزند و او را به زندان بیندازند. مردم یزد در تلگرافخانه شهر تحصن کردند و به این عمل اعتراض نمودند که منجر به استیضاح وزیر کشور در مجلس شد. اما وزیر کشور به کلی وقوع چنین رویدادی را انکار کرد و دو ماه بعد، فرخی از زندان یزد گریخت.
او در پایان سال ۱۲۹۸ قمری به تهران رفت و در آنجا مقالهها و شعرهای تند و انقلابی درباره آزادی در روزنامهها منتشر کرد. در زمان جنگ جهانی اول به بغداد و کربلا سفر کرد و در آنجا تحت تعقیب انگلیسیها قرار گرفت. وقتی قصد داشت به صورت ناشناس از راه موصل به ایران بازگردد، مورد حمله سربازان روسی واقع شد. در دوران صدارت وثوقالدوله، با قرارداد ۱۹۱۹ مخالفت کرد و به همین دلیل مدت زیادی در زندان شهربانی حبس شد. پس از کودتای سوم اسفند نیز، مانند بسیاری دیگر از آزادیخواهان، مدتی در باغ سردار اعتماد زندانی گردید.
فرخی در سال ۱۳۰۰ خورشیدی روزنامهای به نام طوفان را در تهران راه اندازی کرد. این روزنامه در طول فعالیتش بیش از پانزده بار توقیف و مجدداً منتشر شد. گاهی نیز به دلیل زندانی شدن فرخی، انتشار روزنامه متوقف میشد. در دوران توقیف طوفان، او با استفاده از مجوز روزنامههای دیگری مانند پیکار، قیام، طلیعه، آیینه افکار و ستاره شرق، مقالهها و اشعار خود را چاپ میکرد.
در سال ۱۳۰۷ خورشیدی، فرخی یزدی از طرف مردم یزد به عنوان نماینده مجلس شورای ملی در دوره هفتم انتخاب شد و همراه با محمود رضا طلوع، جناح اقلیت مجلس را تشکیل دادند. از آنجا که تمامی دیگر نمایندگان از دولت رضاشاه پشتیبانی میکردند، فرخی مرتباً مورد فحش و ناسزا قرار میگرفت و حتی یک بار حیدری، نماینده مهاباد، او را کتک زد. پس از این ماجرا، او با این استدلال که حتی در مجلس نیز امنیت جانی ندارد، در همان ساختمان مجلس ساکن شد و پس از چند شب، به طور مخفیانه از تهران فرار کرد.
زندان و مرگ فرخی
او از راه شوروی عازم آلمان شد و در آنجا، برای مدتی افکار انقلابی خود را در مجلهای به نام «پیکار» منتشر میکرد که صاحبامتیاز آن یک فرد غیرایرانی بود. در جریان دیداری با عبدالحسین تیمورتاش، فریب قول و وعدههای او را خورد و از مسیر ترکیه و بغداد به تهران بازگشت. بلافاصله پس از بازگشت، تحت نظر قرار گرفت. کمی بعد، بهانهای مبنی بر بدهی به یک فروشنده کاغذ، باعث شد ابتدا به زندان ثبت و سپس به زندان شهربانی منتقل شود. همزمان، پروندهای علیه او با اتهام «توهین به مقام سلطنت» تشکیل شد. در ابتدا به ۲۷ ماه حبس محکوم شد و پس از تجدید نظر، این حکم به سی ماه افزایش یافت و به زندان قصر فرستاده شد.
بر اساس گفتههای دادستان در دادگاهی که برای کارکنان شهربانی تشکیل شد، فرخی در بیمارستان زندان با تزریق آمپول هوا توسط دکتر احمدی به قتل رسید؛ هرچند که بر اساس گواهی رئیس زندان، علت مرگ او ابتلا به بیماری مالاریا و نفریت اعلام شده است. محل دفن فرخی نامشخص است، اما به احتمال زیاد در قبرستان مسگرآباد به صورت گمنام به خاک سپرده شدهاست.
اشعار فرخی یزدی
آن زمانی که سر بر راه آزادی گذاشتم،
آن زمانی که سر بر راه آزادی گذاشتم،
دستم را از جان شستم برای رسیدن به آزادی.
تا شاید بتوانم دامن وصال او را بگیرم،
با شتاب میدوم به دنبال آزادی.
با نیروهای تندرو و واپسگرا،
همواره حمله میبرند به بنیان آزادی.
در فضای پرتلاطم و پرآشوب،
ناخدای استبداد با خدای آزادی در نبرد است.
شیخ از آن رو بر نابودی آزادیخواهان پافشاری میکند
که بقای خود را در نابودی آزادی میبیند.
اگر دامن محبت را با خون رنگین کنی،
میتوان تو را پیشوای آزادی خواند.
فرخی در این راه با تمام جان و دل،
دل را به استقلال و جان را به آزادی تقدیم میکند.
![]()
گرچه دیوانهام و بیابان جنون خانهی من است،
اما دلی که مرا شیفتهی خود کرده، از من هم دیوانهتر است.
سرانجام از راه دل و چشم بیرون خواهد آمد،
آن خاری که از دست تو در پاى من فرورفته است.
وقتی شادی از دلم کوچ کرد و زمان جدایی رسید،
با غم تو گفت: «یا خانهی تو، یا خانهی من است!»
آن لباسی را که امروز به خون رنگ کردم،
گواه روز جزا بر بیدادگریهای تو خواهد بود.
چیزهایی دید که نباید میدید،
به خدا سوگند، این چشم بینای من است که مرا خواهد کشت.
آن کس که هرگز در برابر آسمان سر فرود نیاورد،
با همهی بیداد و ستم، همت بلندش ستودنی است.
دل تو به تماشای جهان است و چشم دل من به تماشای تو،
من در فکر تو هستم و مردم در فکر تماشای من.
آنکه در راه عشق هرگز خسته نمیشود،
همان پاى پرپینهی بیابانگرد من است.
![]()
وقتی شب در را بستم و از شراب نابش سرمست شدم،
اگر ماه هم به درم میکوبید، پاسخی به او نمیدادم.
آن شخص از سرزمین ختا را دیدی که دشمن جانم بود؟
با این حال سالها از روی اشتباه، او را دوست مینامیدم.
وقتی چشمانم خانهای برای غریبهها شد،
آنقدر گریستم که آنجا را ویران کردم.
وقتی قصه دل سوخته پروانه را برای شمع گفتم،
آتشی در دلش روشن کردم و اشکش را جاری ساختم.
او در خون غرق شده بود و از اندوه خواب به چشمانش نمیآمد،
اما با تعریف داستان شیرین، آرامش بخشیدم و خوابش کردم.
دلی که از غم خون میگفت و رنج جهان را به دوش میکشید،
بر آتش سوزان بیداد تو، مانند کبابش کردم.
زندگی من، همچون مرگی آرام و تدریجی بود،
آنچه تنم به سختی تحمل کرد، عمر خود به حساب آوردم.
فرخی یزدی