همه چیز درباره آرش کمانگیر
در داستانهای کهن ایران، آرش کمانگیر نام قهرمانی بزرگ و نماد فداکاری است. او در دوران جنگ میان ایران و توران زندگی میکرد. زمانی که دو سپاه به بنبست رسیدند، برای پایان دادن به جنگ و تعیین مرز دو کشور، تصمیم گرفتند تا تیری از کمان رها شود و هر جا که تیر فرود آمد، آنجا مرز جدید باشد.
این مسئولیت بزرگ بر دوش آرش گذاشته شد. آرش با تمام توان خود کمان را کشید و تیر را رها کرد. تیر از کوههای البرز گذشت و مسیری بسیار طولانی را پیمود تا سرانجام در کنار رود جیحون بر درختی نشست. به این ترتیب، مرز ایران بسیار گسترده شد.
آرش همه جان و نیروی خود را برای این کار گذاشت و پس از آن، از پا درآمد. او با فداکاری خود، صلح و آرامش را برای میهنش به ارمغان آورد و نامش برای همیشه در تاریخ ایران جاودان شد.
و اینک شعر معروف درباره او:
آرش در قلمرو تیر و کمان
آرش در قلمرو عشق و نشان
آرش بر بلندای کوهسار
آرش بر فراز بام روزگار
ای آرش، ای پرتاب شعور Space
ای آرش، ای تصویر صبح و صداقت
درخشندهتر از خورشید و ماه
در افسانهها و در دل شبهای سیاه

آرش کمانگیر که بود؟
آرش کمانگیر، یکی از قهرمانان افسانهای ایران باستان است و داستان او نماد فداکاری و میهنپرستی به شمار میرود.
در روایت است که پس از جنگی سخت میان ایران و توران، برای تعیین مرز دو کشور، آرش از میان سپاهیان منوچهر شاه انتخاب شد. او از بلندای کوهی به نام «اییریو خشوتا» — که در سرزمین فریدون قرار داشت — تیری را با نهایت نیرو به سمت شرق پرتاب کرد. آن تیر، پس از پروازی دور و دراز، بر دامنه کوه «خوانونت» فرود آمد و مرز ایران را برای همیشه مشخص کرد.
داستان آرش کمانگیر
در دوران پادشاهی منوچهر از دودمان پیشدادی، جنگ سختی میان ایران و توران درگرفت. افراسیاب، سردار توران، لشکریان ایران را در مازندران به محاصره گرفت. سرانجام، منوچهر پیشنهاد صلح داد و تورانیان نیز آن را پذیرفتند. اما آنها برای نشان دادن برتری خود و خوار شمردن ایرانیان، شرطی گذاشتند: یکی از پهلوانان ایران باید تیری از کوه البرز پرتاب کند و هر جا تیر فرود آمد، آنجا مرز دو کشور تعیین شود.
در میان ایرانیان، هیچکس جسارت این کار را در خود ندید. آرش، که پیامرسان لشکر ایران بود، برای بردن پیام نزد تورانیان رفته بود. پادشاه توران برای تحقیر بیشتر ایرانیان، خود آرش را برای پرتاب تیر انتخاب کرد و آرش ناچار شد این وظیفه را بپذیرد. وقتی خبر به لشکر ایران رسید، همه از او شکایت کردند و گفتند چرا این پیشنهاد را قبول کردهای و این کار باعث سرافکندگی ایران خواهد شد.
سپس آرش به قله کوه دماوند رفت. تیر را بر کمان نهاد و با تمام نیرو آن را رها کرد. او همه جان و توانش را برای این پرتاب گذاشت، چنان که پس از آن، از پای درآمد و جان سپرد. پیکرش تکه تکه شد و در خاک ایران پخش شد و روحش در تیر دمیده شد.
تیر از صبح تا غروب خورشید در آسمان پرواز کرد و سرانجام در کنار رود جیحون (آمودریا) بر درخت گردویی فرود آمد. آنجا را به عنوان مرز ایران و توران تعیین کردند. در برخی روایات آمده که اسفندارمذ، تیر و کمانی به آرش داده بود و به او گفته بود که این تیر بسیار دور خواهد رفت، اما هرکس با آن تیر بیندازد، جان خود را از دست خواهد داد. با این حال، آرش حاضر به فداکاری بود و آن تیر و کمان را گرفت.
بسیاری، آرش را نمونهای بینظیر در میان اسطورههای جهان میدانند. او در فرهنگ ایران، نماد ایثار و از خودگذشتگی در راه میهن است.
شعر آرش کمانگیر
برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ
برنمیشد گر ز بام کلبههای دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد
ردپاها گر نمیافتاد روی جادههای لغزان
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفته دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفتهای بس نکتهها اینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بیدروپیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر بارانخورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعههایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان بهسوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاهگاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مهگرفته
قصههای در هم غم را ز نمنمهای باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران…
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا؟ تا چند؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
پیشنهادی: شعر آرشی دیگر از محمد دهریزی
آرش کمانگیر _ مدیر تولز