انشا درباره یک روز زیبای پاییزی

یک روز زیبای پاییزی

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

پاییز سومین فصل سال است که پس از تابستان و پیش از زمستان می‌آید. در این فصل، هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شود و روزها کوتاه و شب‌ها بلند می‌گردد.

درختان در پاییز لباس نو می‌پوشند؛ برگ‌های سبز به رنگ‌های زرد، نارنجی، قرمز و قهوه‌ای درمی‌آیند و سپس از شاخه‌ها جدا شده، بر زمین می‌ریزند. این صحنه، زیبایی خاصی به طبیعت می‌بخشد.

پاییز، فصل برداشت محصولات کشاورزی است. کشاورزان بعد از ماه‌ها زحمت، ثمره کار خود را جمع‌آوری می‌کنند. این فصل برای آنان نماد پاداش و برکت است.

همچنین، مدارس و دانشگاه‌ها پس از یک تعطیلات طولانی، در این فصل باز می‌شوند و دانش‌آموزان و دانشجویان به کلاس‌های درس بازمی‌گردند.

برخی پاییز را فصل غم و پایان زیبایی‌ها می‌دانند، زیرا گرمای تابستان و سرسبزی طبیعت را از دست می‌دهیم. اما در حقیقت، پاییز خود زیبایی‌های منحصر به فردی دارد و نویدبخش آغاز جدیدی است.

 یک روز زیبای پاییزی

برای اینکه بتوانید بهتر و راحت‌تر بنویسید، در ادامه یک نمونه نوشته درباره یک روز پاییزی را برای شما آماده کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

موضوع انشا یک روز پاییزی

صبح یک روز پاییزی، با صدای ریزش باران روی سقف و نورگیر حیاط از خواب بلند شدم. کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و همراه با باران، بوی خاکِ خیس به فضای اتاق راه یافته بود.

حدود دو ساعت تا رفتن به مدرسه وقت داشتم. آسمان نسبت به روزهای عادی تیره‌تر بود، چون لایه‌ای از ابر آن را پوشانده بود. نفسی عمیق کشیدم و هوای پاک و عطر باران را حس کردم. احساس نشاط و تازگی در وجودم جاری شده بود. همه چیز آرام بود و هیچ صدایی شنیده نمی‌شد.

باران شدید می‌بارید و هوا خنک بود. قبل از این که مادر بیدار شود، تصمیم گرفتم برای صبحانه نان تازه بخرم. سریع لباس گرم پوشیدم و چتر سیاه پدر را که پشت در آویزان بود برداشتم و بی‌صدا از خانه خارج شدم. باران، برگ‌های ریخته شده در حیاط را خیس کرده بود و جلوه‌ی قشنگی به آن‌ها بخشیده بود.

درختان، با این که تقریباً بی‌برگ شده بودند، زیبا به نظر می‌رسیدند. از در خانه بیرون رفتم و به کوچه‌ی خلوت نگاه کردم. کوچه ساکت بود و یکی از همسایه‌ها در فاصله‌ی کمی دورتر به طرف خانه‌اش می‌رفت.

با آهستگی تا نانوایی راه رفتم و از دیدن منظره‌ی زیبا و خیابان خلوت و بارانی لذت بردم. نانوایی شلوغ نبود و آقای نانوا با آرامش مشغول پختن نان بود. وقتی نان را خریدم، آن را درون کیسه پارچه‌ای گذاشتم که مادر همیشه برای خرید نان به ما می‌دهد و بعد به سمت خانه راه افتادم.

باران قطع شده بود و دیگر نیازی به چتر نداشتم. آن را بستم و با روحیه‌ای شاد و پرانرژی به خانه برگشتم. خورشید طلوع کرده بود و نور آن از لابه‌لای ابرهای تیره به زیبایی می‌درخشید و هوایی مطبوع و دل‌نشین ایجاد کرده بود.

کم‌کم صدای پرندگانی که با پایان باران از لانه‌هایشان بیرون می‌آمدند به گوش می‌رسید. از دور، کوه‌های اطراف شهر دیده می‌شدند که در روزهای معمولی به خاطر آلودگی هوا قابل مشاهده نیستند.

در راه خانه، در دلم خدا را برای این همه زیبایی و حال خوب شکر کردم. وقتی رسیدم، مادر بیدار بود و داشت برای من و برادرم صبحانه آماده می‌کرد. بوی چای تازه در فضا پیچیده بود. برادرم هم بیدار شد و مادر با دیدن من، لبخندی زد و گفت حدس زده بود که برای خرید نان رفته‌ام. آن صبح پاییزی با لبخند مادرم، برایم زیباتر شد.

پیشنهاد ما به شما: انشا توصیفی فصل پاییز
اختصاصی-مدیر تولز

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *