کتابخانه مدرسه ما، جایی پر از آرامش و دانایی است. وقتی پا به آنجا میگذاریم، بوی خوش کتابهای نو و کهنه به مشام میرسد. قفسههای رنگارنگ، پر از کتابهایی هستند که هر کدام دنیایی تازه را به روی ما میگشایند.
در این مکان ساکت و دوستداشتنی، میتوانیم روی صندلیهای راحت بنشینیم و در سکوت کامل، کتاب مورد علاقهمان را بخوانیم. کتابخانه فقط یک اتاق پر از کتاب نیست؛ بلکه دری است به سوی imagination و کشف ناشناختهها. کتابهای داستان ما را به سرزمینهای دور میبرند و کتابهای علمی رازهای جهان را برایمان فاش میکنند.
کتابدار مهربان همیشه با لبخند به سوالات ما پاسخ میدهد و در انتخاب کتاب مناسب به ما کمک میکند. کتابخانه مدرسه ما یک گنجینه واقعی است که به همه دانشآموزان فرصت یادگیری و لذت بردن از مطالعه را میدهد.

کتابخانه مدرسه ما !
راستش را بخواهید، هر وقت کتابخانه مدرسه به ذهنم میآید، یاد زیرزمینهای ترسناک فیلمها میافتم! کتابخانه مدرسه ما یک اتاق کوچک کنار دفتر مدیر بود. اما کتابخانه قدیمی مدرسه، یک زیرزمین ترسناک در حیاط پشتی بود.
نمیدانم چرا آنجا را برای کتابخانه انتخاب کرده بودند. البته که هدفشان خیر بوده و میخواستند بچهها را به کتابخوانی تشویق کنند؛ اما اگر کسی هم دلش میخواست کتاب بخواند، از ترس جرأت نمیکرد پایش را آنجا بگذارد. بیشتر شبیه یک جای ترسناک بود.
شنیده بودم که از آنجا برای تنبیه بچههای شیطون استفاده میکنند تا بترسند. البته خودم هیچ وقت کسی را در حال تنبیه ندیدم. شایعات عجیبی هم پخش بود؛ مثلاً میگفتند آنجا خانه ارواح است یا ممکن است آدم را بکشد!
هیچ کس نمیدانست اگر کسی وارد آنجا شود چه بلایی سرش میآید. روی دیوارهای اطراف هم نوشتههای هشداردهندهای بود که آدم را از رفتن منع میکرد.
بعد از بررسی آن نوشتهها با دوستانم، فکر کردیم که حتماً کسی که از آنجا فرار کرده، این هشدارها را نوشته تا دیگران را از خطر آگاه کند.
اما این حرفها فقط کنجکاوی مرا بیشتر میکرد. دلم میخواست راز این زیرزمین عجیب را بفهمم. البته ورود به آنجا کاملاً ممنوع بود.
بنابراین با چند تا از دوستانم که میتوانستیم بهشان اعتماد کنیم، نقشه کشیدیم تا مخفیانه به کتابخانه سرک بکشیم.
هر روز با بهانههای مختلف، با چراغ قوهای که قایم کرده بودیم، کنار پلههای زیرزمین میگشتیم تا فرصتی برای وارد شدن پیدا کنیم.
دو مشکل بزرگ سر راهمان بود: یکی بچههای فضول، و دیگری سرایدار مدرسه که آدم خشن و بیرحمی بود! اگر او دستمان میگرفت، باید به دفتر مدیر و معاون میرفتیم و کارمان به جریمه و تنبیه میکشید.
اما همه این خطرات را پذیرفتیم.
بالاخره یک روز که کسی مزاحم نبود، من و دو نفر از دوستانم وارد زیرزمین شدیم و دو نفر دیگر هم بیرون نگهبانی دادند. همین که وارد شدیم، خودمان را در یک راهروی کاملاً تاریک دیدیم. آنجا فهمیدم که “بالاتر از سیاهی رنگی نیست” یعنی چه. نور چراغ قوه در برابر آن تاریکی وحشتناک، مثل یک چراغ کمنور بود.
علاوه بر تاریکی، هوای آنجا بسیار سنگین بود؛ انگار از سرب درست شده باشد. بوی بدی هم به مشام میرسید.
نمیدانستم چشمهایم درست نمیبینند یا همه جا تار عنکبوت است که با صورتمان به آنها برخورد میکردیم. قفسههای فلزی کج و کوله و خاکگرفتهای دیدیم که پر از کتابهای کوچک و بزرگ بود که به هم ریخته روی هم انباشته شده بودند.
کنار قفسهها، کتابها و کاغذهای پارهای روی زمین ریخته بود. بعضی از کتابها خیلی قدیمی و فرسوده بودند.
هر چه جلوتر میرفتیم، تاریکتر و ترسناکتر میشد.
وقتی نور چراغ قوه را به انتهای راهرو تاباندم، دو چیز براق دیدم. ترسیدم که مبادا همان ارواحی باشند که در شایعات میگفتند. اما دوستانم چیزی ندیدند و فکر کردند خیالپردازی میکنم. اما من مطمئن بودم که دو چشم درخشان دیدهام!
با ترس به راهمان ادامه دادیم.
آنجا اصلاً شبیه کتابخانه نبود؛ حتی شبیه انبار هم نبود! فقط یک راهروی تاریک و طولانی بود.
وقتی به انتهای راهرو رسیدیم، با یک سهراهی روبرو شدیم: راهی که از آن آمده بودیم، یک راه در سمت راست و یک راه در سمت چپ. وقتی نور را تاباندیم، دیدیم هر دو طرف مسدود است. معلوم بود که قبلاً ادامه داشته، اما آن را بسته بودند.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه این ماجراجویی تمام شد، و ناراحت از اینکه دیگر ادامه ندارد.
تصمیم گرفتیم برگردیم. در راه برگشت، چند تا از کاغذهای روی زمین را برداشتیم. یک عروسک پلاستیکی کوچک هم پیدا کردیم که نمیدانستیم چه کار آنجا کرده!
وقتی به در خروجی نزدیک شدیم، دوستانمان که نگهبانی میدادند، خبر دادند که سرایدار مدرسه نزدیک میشود.
همه به سرعت به طرف پناهگاهمان که پشت درختهای باغچه بود دویدیم. اما یکی دو نفر از دوستانمان دستگیر شدند! ما از پشت درختها نگاه میکردیم و دلمان داشت از ترس میایستاد.
وقتی آنها از دیدرس خارج شدند، ناامید شدیم؛ اما چند دقیقه بعد، با تع دیدیم که به ما ملحق شدند! معلوم شد در راه دفتر مدیر، همسر سرایدار وساطت کرده و آنها را نجات داده است. اگر اینطور نبود، شاید من الان اینجا نبودم تا این داستان را تعریف کنم و بخندم!
وقتی آن کاغذها را خواندم، دیدم بیشترشان برگههای امتحان انشای یک مدرسه پسرانه هستند. تاریخهای روی آنها مربوط به سالهای خیلی قدیم بود؛ زمانی که صاحبان این برگهها درگیر جنگ بودند.
اسمهای آشنا روی آنها بود؛ کسانی که حالا پدر یا عموی همکلاسیهایمان هستند. بعضی از این اسمها را حتی روی کوچه و خیابانهای محلّه دیده بودم.
احساس کردم سوار ماشین زمان شدهام و به آن دوران رفتهام. انگار با آن بچهها همقدم شده بودم و در شبها در مسجد محل جمع میشدیم و با لباسهای خاکی عازم میشدیم…
چند وقت بعد، تصمیم گرفتم چیزهایی که برداشته بودم را سر جایش برگردانم یا از بین ببرم. احساس میکردم آن وسایل برایم بدشانسی میآورند، مخصوصاً آن عروسک عجیب.
فکر میکردم صاحبان آن وسایل نمیخواهند کسی رازشان را بداند یا آرامششان به هم بخورد.
با اتفاقاتی که برایم افتاد، تصمیم گرفتم آنها را نابود کنم. این کار را کردم تا ساکنان آن زیرزمین در آرامش باشند و رازشان پنهاد بماند.
بعدها فهمیدم که آنجا اصلاً کتابخانه نبوده، بلکه یک پناهگاه در زمان جنگ بوده که تا دبیرستان کنار مدرسه امتداد داشته.
شاید آن عروسک عجیب هم مال کودکی بوده که زمانی آنجا پناه گرفته بود.
آن چشمان درخشان هم احتمالاً چشمان یک گربه بوده!
آن نوشتههای روی دیوار هم کار بچههای مدرسه بوده!
نوجوانی، کنجکاوی و خیالپردازی خودش را دارد!
نویسنده: میم.ح
موضوع کتابخانه مدرسه ما _ اختصاصی-مدیر تولز