انشا در مورد یک روز طوفانی

انشا در مورد یک روز طوفانی

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

یک روز تعطیل بود که آسمان کم کم تیره و تار شد. ابرهای سیاه و سنگین همه آسمان را پوشاندند، انگار می‌خواستند بگویند اتفاق بزرگی در راه است.

باد شروع به وزیدن کرد. اول آرام بود، اما کم کم قوی‌تر شد و شاخه‌های درختان را خم می‌کرد. صدای شرشر برگ‌ها در هوا پیچید. بعد، باران شروع شد. اول چند قطرهٔ درشت به پنجره‌ها خورد و بعد مثل این بود که کسی سطل‌های آب را از آسمان خالی می‌کند. باران آنقدر شدید بود که همه چیز تار دیده می‌شد.

رعد و برق، صحنه را ترسناک‌تر کرد. اول یک نور روشن و قوی همه جا را برای یک لحظه سفید می‌کرد و بعد از چند ثانیه، صدای غرش بلند و مهیبی می‌آمد که انگار آسمان دارد از هم می‌پاشد. من از پشت پنجرهٔ اتاقم به این همه هیجان نگاه می‌کردم.

بعد از مدتی، باران آرام‌تر شد و کم کم باد نیز خوابید. وقتی طوفان تمام شد، همه چیز تازه و پاکیزه به نظر می‌رسید. بوی خاک خیس‌شده در فضا پیچیده بود و پرنده‌ها دوباره شروع به آواز خواندن کردند. آن روز به من نشان داد که طبیعت چقدر می‌تواند هم قدرتمند و هم زیبا باشد.

انشا در مورد یک روز طوفانی

یک روز پرهیاهوی طوفانی

این متن برای دانش آموزان عزیز نوشته شده تا با چگونگی توصیف یک رویداد و زیبانویسی آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.

موضوع انشا یک روز طوفانی

وقتی از خانه بیرون زدم، نگاهم به آسمان افتاد. آسمان حال و هوای خوبی نداشت و ابرها به رنگ نقره‌ای درآمده بودند. انگار کسی نبود که به آن‌ها نظم بدهد، برای همین این‌طور درهم و آشفته در آسمان پخش شده بودند.

در خیابان، باد با شدت می‌وزید و از لابه‌لای مغازه‌ها رد می‌شد. به برگ‌ها و گل‌های کنار خیابان می‌رسید و داستان‌های امیدبخش را در گوششان زمزمه می‌کرد. انگار باد خبر از مسافری می‌داد که زمین مشتاقانه منتظرش بود. باران در راه بود.

رعد و برق با صداهای بلندش، خبر از باران می‌داد. کم‌کم صدای باران همه‌جا را پر کرد. قطره‌های باران با نیروی زیادی به زمین می‌خوردند و سوار بر باد، سرنوشتشان را به دست طوفان سپرده بودند. همه چیز درهم آمیخته بود. حتی آژیر ماشین‌های پارک شده هم به صدا درآمده بود، گویی می‌خواستند در این آواز طبیعت شریک شوند.

خیابان‌ها خیلی زد تبدیل به رودخانه‌های کوچکی شدند، درست مانند گذشته‌های دور. درختان از شدت باد می‌لرزیدند و این لرزه به من هم رسیده بود. طوفان همه چیز را تحت کنترل داشت و هیچ کس نمی‌توانست در برابر آن بایستد. من هم سریع خودم را به خانه رساندم تا در امان باشم.

کنار پدر و مادرم روی مبل نشستم و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. رعد و برق‌ها با هم مسابقه گذاشته بودند تا نشان بدهند کدام یک قوی‌تر است.

لیوان چای داغ در دستم بود که متوجه شدم باران آرام‌تر شده. ابرها در حال تغییر رنگ بودند، انگار بعد از آن بارش سخت، حالشان بهتر شده بود. خورشید کم‌کم از پشت ابرها بیرون آمد و زمین را با نور خود روشن کرد.

بعد از یک روز طوفانی، زندگی دوباره تازه شده بود، مثل یک کتاب تازه با صفحه‌های زیبا. هوای خنک و بوی تازه خاک، به من هم حس تازگی و نشاط داد. در دورترین نقطه آسمان، یک رنگین‌کمان زیبا پدیدار شد، گویی ایستگاه تازه‌ای در مسیر زندگی ما بود.

این روز پرفراز و نشیب، نه فقط به خاطر آب و هوایش، بلکه به خاطر احساساتی که در دل ما ایجاد کرد، برای همیشه در خاطرم ماند.

انشا یک روز فراموش نشدنی
انشا اختصاصی _ نویسنده: مریم پور حسن

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *