انشا در مورد یک روز برفی + شعر

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

صبح زمستانی با آرامشی ویژه آغاز شد. آسمان، رنگ تیره و غمگین خود را از دست داده و به رنگ نقره‌ای روشنی درآمده بود. ابرهای پف‌کرده و سنگین، یکی پس از دیگری از راه رسیدند و همچون پَرِ قو، آرام و بی‌صدا در آسمان به رقص درآمدند.

ناگهان، نخستین دانه‌های برف، شگفت‌زده و کنجکاو، از آسمان به زمین نشستند. ابتدا کم و نامرتب، گویی در حال آزمودن زمین بودند، اما رفته‌رفته با جرأت بیشتری پایین آمدند و پرده‌ای سفید و نرم بر روی همه چیز کشیدند. کوه‌ها، پوششی گرم از برف به تن کردند، شاخه‌های لخت درختان، با رشته‌های درخشان الماس تزئین شدند و پشت بام خانه‌ها، زیر لحافی پنبه‌ای و سفید به خواب رفت. دنیا، سکوت عمیقی را تجربه می‌کرد؛ گویی تمام صداها در این سفیدی پاک و بی‌آلایش گم شده بودند. تنها چیزی که به گوش می‌رسید، صدای خش‌خش آرام پای رهگذران و قهقهه شادمانه کودکانی بود که مشغول ساختن آدم برفی و جنگیدن با گلوله‌های برفی بودند.

در این میان، شعری به یادماندنی از پروین اعتصامی، زیبایی این صحنه را دوچندان می‌کند:

**ای برف! ای پاره بریده ابر! / وی بر زمین جاده صحرا گذر**
**بر پشت بام کهنه برزن نشین / بر شاخسار خشک بی‌بر نگر**
**بر توده زغال سوزان گذر / بر دامن کوهساران گذر**
**بر شاخه‌های سرو و گلشن گذر / بر بام و صحن و دیودر گذر**
**بر رهگذر، بر مسافر گذر / بر خفته و بیدار و آذر گذر**
**بر شمع و بر پروانه گذر / بر گلشن و بر دانه گذر**
**تا چشم بینا شود نابینا / تا وهم گردد عیان، معما**
**تا نقش بندد ز تو بر دفتر / هر مرغکی سطر و سطری دگر**

این شعر، با توصیف ظریف خود از حرکت بی‌وقفه برف، گویی جان تازه‌ای به این روز زمستانی می‌بخشد. با نگاه به این صحنه، آدمی احساس می‌کند که گناهانش زیر این سفیدی پاک شسته شده و زمین برای تولدی دوباره آماده می‌شود. روز برفی، مانند یک رویای زیبا و زودگذر است؛ رویایی که با تمام سردی‌اش، گرمابخش دل‌ها و تماشایی فراموش‌نشدنی است.

انشا در مورد یک روز برفی

یک انشای دلنشین دربارهٔ یک روز پوشیده از برف به همراه شعری زیبا در ادامه آمده است. در این نوشته با ما همراه باشید.

انشا یک روز برفی 

شب بود. آسمان مثل صورت کسی که خجالت بکشد، قرمز شده بود. انگار که منتظر رسیدن یک مهمان ویژه بود. هوا هم خیلی سرد بود. خوابیدم و وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم صبح شده است. با زحمت زیاد پتویم را کنار زدم و خودم را به پنجره رساندم. خدای من! باورکردنی نبود! بالاخره مهمان آسمان رسیده بود.
دانه‌های بزرگ برف از آسمان پایین می‌آمدند و روی زمین می‌نشستند. از آسمان هم زیباتر، خود زمین بود؛ زمینی که با آمدن این مهمان، مثل یک عروس سفیدپوش شده بود. هرجا را نگاه می‌کردم، فقط سفیدی و برف بود. درختان هم انگار برای این جشن آماده شده بودند و لباس سفید پوشیده بودند.
شاخه‌های بی‌برگ درختان با پوشش سفید برف پوشانده شده بود؛ برخلاف من، انگار درختان با این لباس سفید، گرمشان شده بود! با شادی صبحانه خوردم، لباس‌های گرم پوشیدم و به حیاط رفتم تا یک آدم برفی بسازم. دانه‌های برف روی لباس‌هایم هم نشست و من را سفیدپوش کرد!
برف‌ها را جمع کردم و در یک گوشه از حیاط، یک آدم برفی قشنگ ساختم. برایش صورت هم درست کردم. چه آدم برفی خوشحالی! انگار از به دنیا آمدنش کلی ذوق کرده بود! دست‌های چوبی‌اش هم با برف، کاملاً سفید شده بود…
چه روز برفی زیبا و به‌یادماندنی بود. خدایا به خاطر این مهمانان سفیدی که فرستادی شکــــر

شعر نو درباره یک روز برفی

سفیدبرفی
از کدام سرزمین می‌آیی؟
از کدام راه گذشته‌ای؟
در کدام مسیرهای ناشناخته گام نهاده‌ای؟
اکنون که مسافری شده‌ای
و به کاخ یخ‌زده قلب من پا گذاشته‌ای
این قصر، پوشیده از برف و یخ بود
اما فکر آمدنت
به سرزمین ذهن من تابید
در کدام راه، سفرت را تصور کردم؟
در کدام مسیرهای پرپیچ و خم گم شدی؟
و حالا در کلبه سنگی قلب من ساکن شده‌ای
چه برفی می‌بارد
سفید…
مغرور…
زیبا…
همانند خودت
بر روی پنجره‌های یخ‌زده
داستان سفیدبرفی نقش بسته
داستان من و تو
این بارش زیبا و سپید
بر قاب پنجره‌ها نشست
آمدنت…
چیزی که پیش از این نبود
زیر برفها پنهان بود
اما اکنون بر قاب پنجره نمایان شده
اندیشه آمدنت…
آنچه…

شاعر حمید جعفرنژادماکویی
*********************
هوا بسیار سرد بود و کودکی تنها
با دو دست کوچکش
دانه‌های برف را از روی زمین برمی‌چید
همت او بزرگ بود و می‌دانستم
در میان افکار پاک و کودکانه‌اش
در جستجوی چیزی است
شاید به دنبال همبازی می‌گشت
صحنه‌هایی زیبا و پرمعنا
با دو دست کوچکش
آدم برفی ساخت و سپس
از میان لباس‌های خود
بر تن او پوشاند
و دورش می‌گشت…
امروز آن پسر بیمار است و دوستش
دست به دعا برداشته
اگرچه بدنش سرد است
اما قلبش…
باز هم برف می‌بارد و دانه‌های گرد برف
با همه سردی‌شان…

شاعر هادی زروندی
****************
پسرک با مادرش
برای خرید رفته بودند
تکه‌ای نان و پنیر
برای شام آن شب
هوا پس از بارش برف، سرد و یخ‌زده بود
همه جا پوشیده از برف و سرمای شدید
در صف نانوایی، چشم مادر به دستان نانوا بود
پسرک آن طرف نانوایی
محو تماشای ویترین یک فروشگاه بزرگ لباس بود
ناگهان نزد مادر آمد و پرسید:
“عروسک‌های توی ویترین
سردشان نیست؟”
مادرش پرسید: “چطور مگر؟”
پسرک گفت: “سر و گردنشان پوشیده است
با کلاهی زیبا و شال‌های رنگارنگ
اما اینجا برف و سرماست
سر من برهنه است و بدنم می‌لرزد
عروسک که داخل ویترین گرم است
پس چرا اینقدر پوشیده است؟”

شاعر حمید پوربهزاد

• سری دوم انشا یک روز برفی

در یکی از روزهای سرد زمستانی، وقتی از خواب بیدار شدم، دنیایی تازه و پاک در پشت پنجره منتظرم بود. برف، آرام و بی‌صدا همه جا را پوشانده بود. درختان، پوشیده از ردای سفید، مانند نقاشی‌های یک هنرمند بزرگ به نظر می‌رسیدند. زمین، سقف خانه‌ها و حتی شاخه‌های لخت درختان، همه و همه زیر لایه‌ای نرم و درخشان از برف پنهان شده بودند.

هوای تازه و پاک صبحگاهی، با هر نفسی جان تازه‌ای به بدنم می‌داد. سکوت و آرامش عجیبی همه جا را فرا گرفته بود، گویی جهان برای لحظه‌ای ایستاده تا زیبایی این صحنه را تماشا کند. قدم زدن روی برف، با آن صدای خش‌خش رضایت‌بخش، یکی از لذت‌های ساده و عمیق این فصل است.

برف فقط سفیدی و زیبایی نیست؛ نماد پاکی و تازگی است. همان‌طور که زمین کثیف و کهنه، زیر برف تازه و درخشان می‌شود، گویی به ما هم فرصتی داده می‌شود تا خودمان را تازه کنیم و از نو شروع کنیم. این روزهای برفی، با همه سردی‌شان، گرمی و صمیمیت خاصی به خانه‌ها می‌آورند و یادآور زیبایی‌های ساده و خالص زندگی هستند.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *