من یک کیف معمولی هستم، اما برای صاحبم، یک دنیا ارزش دارم. از روز اولی که مرا خرید، همیشه همراه او بودهام. صبحها، وقتی خوابآلود است و دیرش شده، مرا برمیدارد و به مدرسه میرود. من در آن لحظات، احساس مسئولیت زیادی میکنم.
داخل من، یک دنیای کوچک وجود دارد. کتابهای درسی با جلدهای رنگارنگ، دفترهایی که بوی کاغذ تازه میدهند، یک جامدادی پر از مداد و خودکار، و گاهی یک خوراکی خوشمزه که مادرش مخفیانه در جیبم میگذارد. من همه این چیزها را با دقت و نظم نگه میدارم. گاهی اوقات، وقتی صاحبم مشقهایش را مینویسد، من شاهد تلاشهایش هستم و به او افتخار میکنم.
در مسیر مدرسه، من به شانههای او آویزان میشوم و با هر قدمش تکان میخورم. گاهی باران میبارد و او با نگرانی مرا زیر ژاکتش قایم میکند تا خیس نشوم. این توجه او، مرا خوشحال میکند. من دوست دارم همیشه تمیز و مرتب باشم تا او با دیدنم، احساس غرور کند.
وقتی زنگ تفریح به صدا درمیآید، صاحبم با شتاب به سمت من میآید تا خوراکیاش را بردارد. در آن لحظات، من مرکز توجه همه دوستانش میشوم. هر کسی کیف خودش را باز میکند و من از دیدن این همه کیف رنگارنگ، لذت میبرم.
من شاهد خستگیها، شادیها و گاهی نگرانیهای صاحبم هستم. وقتی امتحان دارد، من سنگینتر میشوم و وقتی روزهای تعطیل فرامیرسد، سبک و خوشحال. من فقط یک کیف نیستم؛ یک دوست وفادار هستم که همیشه در کنار صاحبم میمانم و یادگار خاطرات زیبای مدرسه او خواهم بود.

من یک کیف هستم. روزی از روزها، در یک کارخانه متولد شدم. حالا، همراه همیشگی صاحبم، یک دانشآموز، هستم.
صبحها که زنگ میخورد، باز میشوم تا کتابها و دفترهایش را در آغوش بکشم. بوی نان تازه که از آشپزخانه میآید، گاهی با بوی مداد و پاککن درهم میآمیزد و فضای درونم را پر میکند.
در مسیر مدرسه، با هر گامی که برمیداریم، به آرامی تاب میخورم. گاهی قطرات باران بر روی پوستم میرقصند و گاهی آفتاب، گرمای مطبوعش را به من هدیه میدهد.
در کلاس درس، در کنار میز او آرام میگیرم و به صدای معلم و همکلاسیها گوش میسپارم. تمام اسرار و رازهای درس و مشق، امانتهایی هستند که به من سپرده میشوند.
اکنون، این من هستم که بارِ دانش را بر دوش میکشم و در راه یادگیری، یاور صادق یک دانشآموز هستم.
موضوع انشا کیف از زبان خودش
من یک کیف معمولی هستم، از همان نوع کیفهایی که همیشه در رفتوآمدهای روزانه همراهتان هستم. شاید فکر کنید من فقط یک شیء بیاهمیتم، ولی اگر بفهمید چه رازها و ماجراهایی در وجودم پنهان شده، نظرتان کاملاً عوض خواهد شد. از همان روزی که در فروشگاه روی ویترین بودم، چشمبهراه کسی بودم که مرا انتخاب کند. تا اینکه بالاخره یک نفر آمد و مرا برد و از آن زمان، پا به دنیای پر فراز و نشیب شما انسانها گذاشتم.
زندگی من پر از روزهای مختلف است. بعضی روزها از کتابهای سنگین مدرسه پر میشوم و خسته میشوم، بعضی روزها هم فقط چند وسیله کوچک و یک کیف پول درونم گذاشته میشود. اما راستش را بخواهید، مهم نیست چه چیزهایی را درونم میگذارید؛ مهم این است که من همیشه در کنار صاحبم هستم. چه در هوای سرد زمستان و چه در گرمای تابستان، چه در خیابانهای شلوغ و چه در مسیرهای خلوت، من یا روی شانههایتان آویزانم یا در دستهایتان قرار دارم و از وسایلتان مراقبت میکنم.
البته گاهی اوقات کمی غر میزنم! بعضی از شما آنقدر وسایل سنگین درونم میگذارید که بندهایم دارد پاره میشود. وقتی با عجله زیپم را میکشید، آیا صدای ناراحتیام را نمیشنوید؟ یا وقتی با بیتوجهی مرا روی زمین پرت میکنید، متوجه نمیشوید که دلخور میشوم؟ من همیشه مواظب وسایل شما هستم، اما بعضی وقتها دلم میخواهد شما هم کمی به فکر من باشید.
زندگی ما کیفها پر از اتفاقات غیرمنتظره است. هر بار که باز میشوم، نمیدانم چه چیزی در انتظارم است. گاهی عطر یک گل تازه درونم میپیچد، گاهی یک نامه محرمانه یا یک دفترچه خاطرات که پر از احساس است. من محافظ این رازها هستم. حتی وقتی بچهها خوراکیهایشان را توی من قایم میکنند یا وقتی کلیدهای مهم درونم گم میشوند، باز هم ساکت میمانم و رازداریشان را حفظ میکنم.
اما بهترین لحظه برای من زمانی است که صاحبم با چشمانی خوشحال مرا باز میکند و چیزی را که با ذوق به دنبالش بود، درونم پیدا میکند. در آن لحظه، احساس میکنم که به درد میخورم و بودنم ارزش دارد.
من فقط یک کیف ساده نیستم. من همسفر هرروزهی شما هستم، نگهبان وسایل، رازها و خاطرات شما. پس لطفاً فراموش نکنید که من هم حس دارم. دوست دارم تمیز باشم، سبک باشم و با من با مهربانی رفتار کنید. شاید از بیرون فقط یک تکه پارچه یا چرم به نظر برسم، اما در درونم دنیایی از داستانهای ناشنیده وجود دارد.
انشا از زبان جامدادی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی