خانه مادربزرگم برای من یک دنیای قشنگ و پر از خاطره است. هر وقت به آنجا میروم، انگار به یک جای امن و آشنا پا میگذارم که بوی نان تازه و عطر گلهای باغچهاش همیشه در آن پیچیده است.
در حیاط بزرگش، یک درخت تنومند و قدیمی وجود دارد که شاخههایش مثل بازوهای مهربان، سایهای دلپذیر روی زمین میاندازد. من عادت دارم زیر همان درخت بنشینم و به صدای پرندهها و زمزمه باد گوش بدهم. مادربزرگ همیشه با چهرهای خندان و چشمانی پر از مهر از من استقبال میکند. دستان پرمحبتش وقتی نوازشم میکند، همه غمهایم را از بین میبرد.
داخل خانه، همه چیز ساده و صمیمی است. فرشهای رنگارنگ، عکسهای قدیمی روی دیوار و صندلیهای چوبی که هر کدام داستانی برای خودشان دارند. آنجا وقت با مادربزرگ چای مینوشم و به حرفهایش گوش میدهم. او قصههای قدیمی را تعریف میکند؛ قصههایی از روزگار جوانیاش که پر از درسهای زندگی و مهربانی است.
خانه مادربزرگ برای من فقط یک ساختمان نیست؛ آنجا گنجینهای از عشق و یادهای زیباست. هر بار که از آنجا خداحافظی میکنم، دلتنگی عمیقی وجودم را فرامیگیرد، اما میدانم که همیشه به آنجا بازخواهم گشت؛ به همان خانه پر از مهر و آرامش.

خانهٔ مادربزرگ، همیشه برایم دنیایی پر از آرامش و خاطرههای شیرین بوده است. این انشا به زبان ساده و توصیفی نوشته شده تا به شما دانشآموزان عزیز کمک کند با شیوهٔ درست نوشتن و تقویت مهارتهای نویسندگی آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا خانه مادربزرگ
خانه مادربزرگ جایی است که هرچقدر از آن بگوییم، باز هم کم است. آیا ممکن است روزی خاطرات این خانه تمام شود؟ به نظر من چنین چیزی غیرممکن است. چه روزهای زیبایی که همراه پدر و مادر در مناسبتهای مهمی مثل شب یلدا و عید نوروز به خانه او رفتیم. این خانه مثل یک انار قرمز و زیباست و بوی خوشی دارد، انگار که یک پرتقال تازه را پوست کندهاند.
خانهای دوطبقه با پلههای بلند؛ این همان جایی است که مادربزرگ در آن زندگی میکند. هر بار برای اینکه زودتر به او برسیم و در آغوشش بگیریم، پلهها را دو تا یکی بالا میرویم. این خانه پر از امید است، جایی که بلندترین شب سال را با هم سپری میکنیم تا صبح شود. به داستانهای زیبا گوش میدهیم و فال حافظ میگیریم. خانه مادربزرگ فقط یک خانه عادی نیست؛ آنجا پر از شگفتیهای رنگارنگ است. شگفتیهایی مثل شکلات و آبنبات که بذر محبت را در دلهای ما میکارند تا مبادا وقتی زمستان از راه برسد، با هم بیمهر باشیم.
شب یلدا، که آخرین شب پاییز است، در خانه مادربزرگ میمانیم و با هم منتظر برف و سرمای زمستان مینشینیم. توصیف شبهای جمع شدن در خانه او واقعاً سخت است. یک کرسی در وسط اتاق است و همه دور آن جمع میشویم. مادربزرگ در این شبها درس زندگی به ما میدهد. او از فصلهای سال برایمان میگوید تا بفهمیم گاهی شادیم، مثل بهار، و گاهی غم به سراغمان میآید، مثل پاییز. فقط باید مثل زمستان صبور باشیم تا آرزوهایمان، مثل تابستان، به نتیجه برسند. مادربزرگ باور دارد که راز زندگی در طبیعت نهفته است. به جریان آب رودخانه نگاه کنیم، به آواز پرندگان گوش دهیم و در زیر باران راه برویم. هرکدام از اینها به ما یادآوری میکنند که زندگی ساده است و فقط باید رها باشیم، مثل باد، تا به راه درست برسیم.
خانه مادربزرگ به ما عشق آموخته و حالا میدانیم که در این عمر کوتاه، هیچ چیز به اندازه مهربانی ارزشمند نیست.
انشا در مورد ثانیه ها
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی