رویایی که هرگز فراموشش نمیکنم، شبیه یک فیلم فانتزی بود. در این خواب، دنیای واقعی کاملاً تغییر کرده بود. رنگها زندهتر و درخشانتر از همیشه بودند و قوانین فیزیک دیگر کار نمیکردند.
میتوانستم با فکر کردن پرواز کنم. فقط کافی بود آرزو کنم تا از زمین بلند شوم و مانند یک پرنده در آسمان شناور باشم. از بالای ابرهایی به رنگ آبنبات پنبگی رد میشدم و ستارهها آنقدر نزدیک بودند که احساس میکردم میتوانم آنها را در دست بگیرم.
با حیواناتی صحبت میکردم که حرف میزدند. یک روباه با صدای آرام برایم داستان میگفت و یک پروانه قصههای قدیمی را برایم زمزمه میکرد. حتی کوهها و رودخانهها جان داشتند و با من ارتباط برقرار میکردند.
در آن دنیا، زمان خطی نبود. میتوانستم همزمان در چند مکان مختلف باشم و گذشته و آینده را مثل یک کتاب ورق بزنم. این خواب آنقاد تخیلی و زنده بود که وقتی بیدار شدم، تا چند دقیقه مطمئن نبودم کدام دنیا واقعی است.

در این مطلب، یک انشای زیبا و تخیلی با موضوع “عجیبترین خوابی که دیدهام” را میخوانید. این متن به زبانی ساده و ادبی نوشته شده تا به شما در یادگیری شیوهی نگارش و تقویت مهارت نوشتاری کمک کند. با ما همراه باشید.
انشا تخیلی ترین خوابی که دیدم
راستش من از آن آدمهایی نیستم که زیاد خواب میبینند. دلیلش را هم خودم نمیدانم. پدربزرگم – که خدا رحمتش کند – همیشه میگفت: آدمهایی که خوابهای زیادی میبینند، انگار دو بار زندگی میکنند. یک بار در دنیای واقعی و یک بار هم وقتی خوابند و خروپفشان به آسمان میرسد. من هم فکر میکردم چون شبها خروپف نمیکنم، پس شاید حق دو بار زندگی کردن را ندارم.
راستش را بخواهید، وقتی پدربزرگم زنده بود، دلم میخواست من هم مثل بقیه خواب ببینم و دو بار زندگی کنم. برای همین هر شب، وقتی چراغها خاموش میشد، در تاریکی چشمهایم را به سقف میدوختم و آرزو میکردم که خوابهای قشنگ ببینم. نه زیادی؛ فقط هر شب یک خواب کوچولو، تا از کسانی که دو بار زندگی میکنند عقب نمانم.
اما بعد از مدتی که خوابی نمیدیدم، از دعا کردن هم خسته شدم. دیگر دست از التماس برداشتم. شبها که به سقف زل میزدم، احساس میکردم سرم مثل دیگ حلیم سنگین شده. چشمهایم هم داشت کمکم ضعیف میشد. برای همین بود که دیگر قید دو بار زندگی کردن را زدم و با خیال راحت تا صبح میخوابیدم.
اما همانطور که پدربزرگم میگفت: «گاهی چیزی که تو قیدش را میزنی، قید تو را نمیزند.» یک شب، خوابی دیدم که دشمن نشنود و کافر نبیند. انگار خواب نبود؛ واقعی بود. حتی توی خواب هم فکر میکردم بیدارم. دیدم همسایهمان، اوس اسمال، با عصبانیت بند رختهای صدیقه خانم را از دیوار میکَند و داد میزند: «لعنت به کسی که آش رشته درست نکند!»
بچههایشان – ابراهیم، رضا و مریم – از ترس پشت مادرشان قایم شده بودند. من هم روی لبه دیوار نشسته بودم و تماشا میکردم. ناگهان دیدم دو بال پلاستیکی از زیر بغل اوس اسمال درآمد و یکدفعه پرید و گردنم را گرفت. هر چه فریاد زدم «اوس اسمال، غلط کردم!» فایدهای نداشت.
درست وقتی داشتم خفه میشدم، دیدم طناب بند رخت را توی گوشم فرو کرد. وقتی گریهام گرفت، آن را بیرون کشید و دور گردنم پیچید. اما کاش فقط میپیچید! آنقدر محکم فشار میداد و همزمان داد میزد «آش رشته» که با خودم گفتم: «خفه شدن از این بهتر است!»
برای همین تسلیم شدم و گذاشتم هر کاری میخواهد بکند. اما ناگهان بالهای پلاستیکیاش صدا کرد و شکست. من هم مثل آدم کوری که بینا شده باشد، از فرصت استفاده کردم و یکدفعه پریدم آن طرف دیوار، طرف خانه خودمان. در همان لحظه، با صدای افتادن از تخت بیدار شدم. دیدم ملحفه دور گردنم پیچیده. آن را باز کردم و از این خواب عجیب و خندهدار کلی خندیدم.
پیشنهادی: توصیف حس و حال برخاستن از خواب در صبح روستا
_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشتهاید میتوانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور