انشا در مورد اولین روز مدرسه

انشا در مورد اولین روز مدرسه

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

صبح اول مهر بود. هوا تازه روشن می‌شد و من، با کیف نو و کفش‌های براق، پشت درب مدرسه ایستاده بودم. دست پدرم را محکم چسبیده بودم، طوری که انگار می‌ترسیدم رهایش کنم. دل تو دلم نبود؛ هیجان و ترس قاطی شده بود و تپش قلبم را در گلویم حس می‌کردم.

زنگ بزرگی به صدا درآمد و درهای مدرسه باز شد. دنیای جدیدی روبه‌روی من قرار داشت. حیاط مدرسه پر از بچه‌هایی بود که بعضی‌شان شاد و پرجنب‌وجوش بودند و بعضی دیگر، مثل من، کمی گوشه‌گیر و مضطرب به نظر می‌رسیدند.

معلم کلاس اول، خانمی با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، به استقبالمان آمد. صدای نرمش آرامم کرد. او ما را به کلاس برد؛ کلاسی که بوی گچ تازه و کتاب‌های نو می‌داد. سر جایم نشستم و نیمکت چوبی را که هنوز بوی چوب می‌داد، لمس کردم.

آن روز، معلم حروف الفبا را به ما یاد داد. وقتی توانستم اسم خودم را روی کاغذ بنویسم، احساس غرور عجیبی کردم. انگار کلیدی به دستم داده بودند که دروازه‌ای به دنیای دانش را به رویم باز می‌کرد.

در زنگ تفریح، با پسری که روی نیمکت کناری من نشسته بود، دوست شدم. با هم توپ بازی کردیم و خندیدیم. ترس اولیه کمکم جای خودش را به یک احساس تعلق داد. فهمیدم که مدرسه فقط جای درس خواندن نیست؛ جای پیدا کردن دوستان تازه و خاطرات مشترک نیز هست.

وقتی زنگ پایان روز به صدا درآمد و از مدرسه خارج شدم، پدرم منتظرم بود. دیگر دستش را محکم نمی‌گرفتم. با قدم‌های محکم‌تر و قلبی سبک‌تر به سمت خانه راه افتادم. اولین روز مدرسه تمام شده بود و من، دیگر آن بچه‌ی ترسوی صبح نبودم. می‌دانستم که اینجا، جایی است که رشد خواهم کرد و داستان‌های زیادی برای زندگی کردن دارم.

انشا در مورد اولین روز مدرسه

صبح اول مهر بود. هوا تازه کم‌کم روشن می‌شد و خورشید پاییزی، نوری ملایم و طلایی داشت. من، با کیف نو و کفش‌های تمیزم، پشت درِ مدرسه ایستاده بودم. دست پدرم را محکم گرفته بودم و قلبم تندتند می‌زد.

درِ بزرگ چوبی که باز شد، دنیایی جدید را دیدم. حیاط مدرسه بزرگ و پر از درخت بود و بچه‌هایی که مثل من، همگی چشمانی کنجکاو و کمی نگران داشتند. بوی خاک خیس و برگ‌های پاییزی، فضایی تازه و هیجان‌انگیز ساخته بود.

معلممان با لبخندی گرم از ما استقبال کرد. کلاس درس، پر از میز و نیمکت‌های چوبی و بوی کتاب‌های نو بود. آن روز اول، پر از داستان‌های تازه، دوستی‌های جدید و شروعی زیبا برای یک سال تحصیلی پر از یادگیری بود.

موضوع انشا: خاطره ای از اولین روز مدرسه

اولین روز مدرسه، یکی از ویژه‌ترین روزهای زندگی هر فرد است. این روز برای همه، خاطره‌ای فراموش‌نشدنی می‌سازد. برای برخی از بچه‌های کلاس اولی، ممکن است این خاطره با کمی ترس و نگرانی همراه باشد؛ ترس از وارد شدن به یک محیط تازه، دیدن چهره‌های ناشناس، دوری از مادر و دلتنگی برای اسباب‌بازی‌ها. همه اینها می‌تواند برای یک نوآموز، حس اضطراب به همراه بیاورد. در مقابل، برای بعضی دیگر این روز، شیرین و دوست‌داشتنی است: پیدا کردن دوستان تازه، نشستن پشت نیمکت‌های رنگارنگ، نوشتن با مداد و مهربانی معلمی دلسوز… این لحظات می‌تواند برای همیشه در یاد بماند و با یادآوری آن، گرمایی در دل ایجاد شود.

پدر و مادرها هم می‌کوشند تا این روز زیبا را برای خود و فرزندشان جاودانه کنند. برخی با عکس گرفتن و برخی با فیلمبرداری، تا سال‌ها بعد بتوانند این لحظات را ببینند و هم از تماشای آن لذت ببرند و هم گذر سریع زمان را حس کنند. معلمان و کارکنان مدرسه نیز با تزئین فضای مدرسه، دادن پذیرایی و هدیه به دانش‌آموزان، سعی می‌کنند ترس آنان را کمتر کنند و آنها را برای دلبستن به خانه دومشان — یعنی مدرسه — آماده نمایند.

تمام این کوشش‌ها برای یک هدف است: اینکه بدانیم علم و دانش ارزش زیادی دارد و مدرسه، نخستین و مهم‌ترین جایی است که انسان برای یادگیری وارد آن می‌شود. اگر کسی از مدرسه بترسد یا بدش بیاید، ممکن است از درس خواندن هم زده شود. پس روز اول مدرسه، نقش بسیار مهمی در علاقه‌مند کردن دانش‌آموز به مدرسه و یادگیری دارد. به همین دلیل، همه‌ی مسئولان و پدر و مادرها باید نهایت تلاش خود را بکنند تا این روز، یکی از شیرین‌ترین و خوشایندترین روزهای زندگی هر دانش‌آموز باشد.

انشا درباره مدرسه رویایی من
اختصاصی_مدیر تولز

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *