در یک روز سرد زمستانی، که برف آرام آرام روی زمین مینشیند، یک لیوان لبو داغ میتواند حال و هوای آدم را کاملاً عوض کند. وقتی دستانتان را دور لیوان گرم میگیرید، حرارت مطبوع آن کمکم به انگشتانتان نفوذ میکند و احساس خوبی به شما میدهد. با اولین جرعه، طعم شیرین و خاکی لبو، همراه با گرمای آن، وجودتان را از درون گرم میکند. این نوشیدنی، نه تنها بدن را در برابر سرمای بیرون مقاوم میکند، بلکه آرامش و لذت سادهای به همراه میآورد.
تصور کنید پشت پنجرهای نشستهاید و به دانههای برف که در هوا میرقصند نگاه میکنید. در همین حال، طعم شیرین لبو داغ روی زبانتان جاری میشود و گرمای آن به آرامی در گلو و معدهتان پخش میشود. این نوشیدنی ساده، یک همراه دنج برای روزهای برفی است و نوشیدن آن در چنین روزهایی، یک تجربه دلپذیر و بهیادماندنی محسوب میشود.

در یک روز سرد زمستانی، وقتی برف همه جا را سفیدپوش کرده، هیچ چیز به اندازه یک لیوان لبو داغ نمیچسبد. این نوشیدنی گرم، نه تنها بدن را گرم میکند، بلکه حال و هوای خاصی به آدم میدهد. در ادامه، با هم میخوانیم که چطور میتوان این حس خوب را در قالب کلمات توصیف کرد. این متن برای دانشآموزان عزیزی نوشته شده که دوست دارند مهارت نوشتاری خود را تقویت کنند.
1- موضوع انشا توصیف حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
زمستان از راه رسیده بود و دانههای سفید برف آرام از آسمان پایین میآمدند. من و چند تا از دوستانم توی پارک کوچک محلهمان مشغول ساختن آدمبرفی و بازی با گلولههای برفی بودیم. زمستان و برف بازی، حال و هوای خاص خودش را دارد. همان نزدیکیها، یک لبوفروش با چهرهای مهربان ایستاده بود و بخار گرم لبوهایش، دل همه را برای خوردن یک لبو داغ لو داده بود. ما هم با هم تصمیم گرفتیم که از او لبو بخریم. چه لبو خوشمزهای بود! باید بگویم که واقعاً دهانآور بود.
نوک بینیهای ما هم مثل همان لبوهای قرمز، رنگ گرفته بود و بامزه به نظر میرسید. با هر گازی که به لبو میزدیم، زیر بارش دلنشین برف، کمی گرمتر میشدیم. حالت چهرهمان هم خندهدار شده بود. هر بار دهانمان را باز میکردیم، هم بخار لبو و هم هوای برفی را نفس میکشیدیم!
یکی از دوستانم که آدم بامزهای است، یک لبو را دو نیم کرد و یک قسمت از آن را داخل دهان آدمبرفی گذاشت. انگار آدمبرفی هم هوس لبو کرده بود! طعم لبو شیرین و دلچسب بود. هوا آنقدر سرد بود که وقتی لبو را گاز میزدیم، اول گرمی آن را حس نمیکردیم، اما بعد از چند لحظه، تازه میفهمیدیم چقدر داغ است و با خنده و شادی آن را میخوردیم.
خوردن لبو با دستکش کار راحتی نبود. نه میشد درست با دستکش لبو خورد، نه میشد از ترس سرمای هوا دستکشها را درآورد. برای همین، صحنههای خندهداری پیش آمده بود. رنگ لبو هم زبان همه را قرمز کرده بود و این هم بر شوخیهایمان اضافه میکرد.
قبل از اینکه لبوها سرد شوند، همه را با ولع خوردیم و تمام کردیم. چقدر خوشمزه بودند! بعد از آن، دوباره با انرژی و شادی بیشتر به بازی زیر دانههای درخشان برف ادامه دادیم.
کمکم بقیه مردم پارک هم برای خرید لبو آمدند و لبوهای لبوفروش تمام شد. او هم با چهرهای خوشحال از پارک رفت.
2- انشا درباره حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
برف به نرمی روی زمین مینشست و همه جا را سفیدپوش کرده بود. دانههای ریز و درخشانی مثل الماس روی صورت من فرود میآمدند و با وزش باد، روی زمین پخش میشدند. باد سرد زمستان گونههایم را میگزد و آزار میداد. دستهایم دیگر حس نداشت و دلم میخواست هرچه زودتر به یک جای گرم بروم. در همین فکرها بودم که چشمم به پیرمرد لبوفروش در کوچه افتاد. بخار گرم لبوهای تازه در هوای سرد پیچیده بود. با دیدن او، احساس سرما و خستگی بیشتر شد و دلم گرفت.
با هیجان به سمتش رفتم و یک لبو کامل خواستم. وقتی ظرف را گرفتم، گرمایش به سرعت به دستهای یخزدهام رسید و آرامش بخش بود. با اولین لقمه، گرمای شیرین لبو سرمای درونم را از بین برد. مزه شیرین آن در دهانم پخش شد و حسی خوب به من داد. با هر تکهای که میخوردم، انگار سرما از وجودم دور میشد و گرمای لبو در وجودم جاری میگشت.
همانطور که لبو میخوردم، بچههای محله را دیدم که با برف بازی میکردند. آدمبرفیهای بزرگی ساخته بودند و با گلولههای برفی به هم شادی میکردند. چهرههایشان پر از خنده بود. من هم به آنها ملحق شدم و با هم بازی کردیم. خوردن لبو به من انرژی میداد و با نشاط بیشتری بازی میکردم.
لبو نماد مهربانی و شادی در روزهای سرد بود. یادم میانداخت که حتی در زمستان هم میتوان گرم بود و لذت برد.
وقتی لبویم تمام شد، پر از انرژی بودم. از لبوفروش تشکر کردم و تندتند به سمت خانه راه افتادم.
در خانه، هنوز گرمای لبو در کف دستم بود. کنار پنجره رفتم و نشستم. برف هنوز میبارید. به آن لحظات قشنگ خوردن لبو فکر کردم و لبخند زدم. با خودم گفتم: «لبو، تو در روزهای سرد بهترین یار منی.»
برف همچنان میبارید. من با یک فنجان چای داغ کنار پنجره نشسته بودم و به آن ساعتهای زیبا فکر میکردم.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی
________
دوستان اگر انشایی با موضوع «طعم لبوی داغ در یک روز برفی» برای درس انشای پایه هشتم دارید، در بخش نظرات برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت قرار دهیم. ممنون.