انشا اگر من چشمه بودم

انشا اگر من چشمه بودم

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

اگر من یک چشمه بودم، از دل کوهستان سرچشمه می‌گرفتم. آبی زلال و خنک که با نوای آرامش‌بخشی در جریان است. در میان سنگ‌ها و سبزه‌زارها راه خود را پیدا می‌کردم و به هر جا که می‌رفتم، زندگی با من همراه می‌شد.

من، این چشمه کوچک، نه تنها عطش رهگذران خسته را فرومی‌نشاندم، بلکه ریشه درختان کهنسال را نیز سیراب می‌کردم. پرندگان برای نوشیدن و آواز خواندن بر شاخه‌های اطرافم جمع می‌شدند و گاه گاهی کودکی با کف دستانش از آبی که هدیه می‌دادم می‌چشید و لبخند شادی بر لبانش می‌نشست.

اگر چشمه بودم، همیشه در حرکت بودم. از سرازیری‌ها پایین می‌آمدم، با نور خورشید بازی می‌کردم و در دل شب زیر نور ماه و ستاره‌ها به راه خود ادامه می‌دادم. شاید روزی به رودی بزرگ می‌پیوستم و سفرم را به دریاها و اقیانوس‌ها ادامه می‌دادم.

اما همیشه یادم می‌ماند که وظیفه‌ام بخشیدن زندگی و شادی به هر موجودی است که با من برخورد می‌کند. من چشمه‌ای خواهم بود که نه تنها آب، بلکه امید و تازگی را به همراه می‌آورم.

انشا اگر من چشمه بودم

اگر من یک چشمه بودم، از دل کوهستان سرچشمه می‌گرفتم و آواز زندگی می‌خواندم. آب زلال و خنک من، همچون مرواریدی در آفتاب می‌درخشید و تشنگان را نوید می‌داد.

من با هر قطره‌ای که بر زمین می‌ریختم، رازهای زمین را در گوش ریشه‌های گلها زمزمه می‌کردم. سبزی و شادابی را به هر جا که می‌رفتم هدیه می‌دادم و با نغمه جاری خود، به طبیعت روح می‌بخشیدم.

اگر من یک چشمه بودم، مسافران خسته در سایه درختان اطراف من، آرامش می‌یافتند و کودکان با شنیدن آوای من، به شادی و بازی مشغول می‌شدند. من نماد پاکی و بخشش بودم و بدون هیچ چشمداشتی، عطش همه را فرومی‌نشاندم.

ای کاش می‌توانستم مانند یک چشمه، همیشه جاری باشم و به همه موجودات زنده، زندگی و امید ببخشم.

موضوع انشا اگر من یک چشمه بودم

هر آخر هفته، راهی گردش می‌شدیم. پنجشنبه‌ها مادرم پیشنهاد می‌داد برویم کنار چشمه. آنجا کنار آب می‌نشستیم. ما تاب می‌خوردیم، پدر کباب درست می‌کرد و مادر میوه پوست می‌کند و همیشه هشدار می‌داد: “مواظب باشید نزدیک آب نروید.” یک روز از او پرسیدم: “چرا به اینجا می‌گویند چشمه؟” دستم را گرفت و کنار آب برد و گفت: “این، خودِ چشمه است.”

بعد از آن، همیشه روی یک تخته‌سنگ بزرگ می‌نشستم و به سطح آرام آب خیره می‌شدم و با خودم فکر می‌کردم چرا اسمش را گذاشته‌اند چشمه. گاهی یک سنگ برمی‌داشتم و توی آب می‌انداختم. با برخورد سنگ، آب صدا می‌داد و موج‌های کوچکی روی آن ایجاد می‌شد، اما دوباره آرام می‌گرفت. یک بار که با عمه به چشمه رفته بودم، سنگ بزرگتری انداختم. این‌بار صدای بلندتری شنیده شد و چند قطره آب به اطراف پاشید. عمه گفت: “این کار را نکن دخترم، دل چشمه می‌شکند.” از آن روز به بعد، دیگر هیچ سنگی به سمت آب نینداختم.

وقتی بزرگتر شدم و به مدرسه رفتم، معلم علوم به ما یاد داد که چشمه جایی است که آب‌های زیرزمینی به سطح زمین می‌رسند. این توضیح، سوالات تازه‌ای در ذهنم ایجاد کرد: آب زیرزمینی چیست؟ چطور زیر زمین آب وجود دارد؟

با این حال، تصور من از چشمه هنوز همان تصویر ساده و کودکانه‌ای بود که وقتی روی تخته‌سنگ می‌نشستم در ذهنم شکل می‌گرفت: چشمه، مثل چشمان اشک‌آلود زمین است که به آسمان خیره شده. نمی‌دانم چرا؛ شاید در انتظار باران است، یا شاید آرزو دارد مانند آسمان، بالا و بلند باشد.

اگر من چشمه بودم، به جای آنکه همیشه به آسمان نگاه کنم و چشمانم پر از اشک شود، مسیرم را عوض می‌کردم و به دنبال همان آب‌های زیرزمینی می‌رفتم که از آنجا شروع شده بودم. شاید در اعماق زمین، دنیایی شگفت‌انگیزتر از آسمان پیدا می‌کردم؛ آسمانی که می‌دانستم هرگز به آن نمی‌رسم. اگر من چشمه بودم، از سنگ‌هایی که به سمت من پرتاب می‌شدند، ناراحت نمی‌شدم، بلکه از آن‌ها پلکانی می‌ساختم تا به آسمان نزدیکتر شوم. یا شاید چشمانم را به روی آسمان می‌بستم و به جای انتظار، رویاهایم را در خودم جستجو می‌کردم.

اگر من چشمه بودم، با بچه‌ها دوست می‌شدم و با آن‌ها بازی می‌کردم. روی آن‌ها آب می‌پاشیدم و وقتی به سمت من می‌دویدند، آن‌ها را در آغوش می‌گرفتم و از خنده‌هایشان لذت می‌بردم. گاهی آغوشم را به روی باران باز می‌کردم و به قطره‌هایی پناه می‌دادم که از آسمان جدا شده و به زمین آمده بودند. به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و دلداری‌شان می‌دادم. بعضی وقت‌ها هم پناه پرندگانی می‌شدم که در مسیر پروازشان به من سر می‌زدند و آب می‌خوردند. پرندگان، پیک‌های من به آسمان بودند؛ آن‌ها از بالا مرا می‌دیدند و در ازای چند قطره آب، رازهای آسمان را برایم فاش می‌کردند.

سال‌ها گذشت و من هنوز گاهی به دیدن چشمه می‌روم. اما چشمه دیگر نه به سادگی تعریف معلم علوم است و نه به پیچیدگی خیال‌های کودکانه‌ام. چشمه، فقط چشمه است. ای کاش من هم می‌توانستم یک چشمه باشم.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *