انشا از زبان چتر

انشا از زبان چتر

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

من یک چتر هستم. روزی از روزها، در یک فروشگاه شلوغ و پرازدحام، منتظر صاحبی جدید بودم. از قفسه شیشه‌ای فروشگاه، چترهای رنگارنگ بسیاری را می‌دیدم که هر کدام به خانه‌ای جدید می‌رفتند.

یک روز، یک پسر دانش‌آموز به همراه مادرش وارد فروشگاه شد. چشمانش که روی من افتاد، برق خاصی در آنها دیدم. دستش را دراز کرد و مرا از قفسه برداشت. از آن روز، من صاحب جدیدی پیدا کردم و زندگی تازه‌ای برایم آغاز شد.

اکنون، در کوله‌پشتی او جای دارم، کنار کتاب‌ها و دفترهایش. وقتی آسمان ابری می‌شود و قطرات باران شروع به باریدن می‌کنند، او من را از تاریکی کوله‌پشتی بیرون می‌آورد. با بازشدن من، سپری در برابر باران برای او می‌سازم و او با آرامش به راهش ادامه می‌دهد.

من شاهد بسیاری از لحظات زندگی او هستم. گاهی در راه مدرسه، زیر باران تندی با دوستانش می‌دود و قهقهه می‌زند. گاهی نیز تنها و در سکوت، به خانه برمی‌گردد و به قطرات بارانی که از لبه‌های من سر می‌خورند، خیره می‌شود.

من فقط یک وسیله نیستم. من محافظ او در روزهای بارانی هستم. من پناهگاهی کوچک در زیر آسمان بزرگ هستم. وقتی باران تمام می‌شود و خورشید دوباره ظاهر می‌شود، او با دقت قطرات آب را از روی من پاک می‌کند و دوباره مرا در کنار کتاب‌هایش قرار می‌دهد.

من یک چتر ساده هستم، اما در زندگی این دانش‌آموز، یک دوست و یک محافظ هستم. از اینکه در کنار او هستم و در مسیر تحصیل و رشدش، حتی به اندازه‌ی ایجاد یک سایه‌بان کوچک در برابر باران، نقش دارم، بسیار خوشحالم.

انشا از زبان چتر

چترم را باز می‌کنم و سایه‌اش را بر سرتان می‌گسترانم. در این انشا، از زبان خودم، چتر، با شما سخن می‌گویم تا با دنیای نوشتن و زیبایی‌های آن آشنا شوید. با ما همراه باشید تا ببینید چگونه می‌توان با کلمات، داستان‌هایی ساده و دلنشین آفرید.

موضوع انشا از زبان چتر ☂️

من یک چترم. یک پوشش محافظ که وقتی باران می‌بارد، مثل یک سقف متحرک از خیس شدن مردم جلوگیری می‌کنم. من و بقیه چترها، شکل‌ها و رنگ‌های گوناگونی داریم و برای بچه‌ها، جوان‌ها و بزرگسالان قابل استفاده هستیم. بعضی وقت‌ها به خودم می‌بالم، چون در روزهای بارانی از خیلی از آدم‌ها قوی‌ترم و از آن‌ها در برابر باران مراقبت می‌کنم.

وقتی صدای رعد و برق می‌آید و قطرات باران روی زمین فرود می‌آیند، می‌فهمم که پاییز از راه رسیده و وقت آن است که از کمد بیرون بیایم. این لحظه برای من بسیار هیجان‌انگیز است، چون شش ماه کامل استراحت کرده‌ام و حالا نوبت کار کردن است. من فصل‌های سرد را خیلی دوست دارم. البته بعضی از چترها، تابستان را ترجیح می‌دهند، چون در آن فصل باید از تابش آفتاب روی پوست صاحبانشان جلوگیری کنند.

بعضی از ما چترها سال‌های زیادی عمر می‌کنیم و برای چندین نسل از یک خانواده خدمت می‌کنیم. اما بعضی دیگر، خیلی زود از کار می‌افتند؛ یا می‌شکنند یا پاره می‌شوند و فقط برای یک نفر قابل استفاده هستند.

وقتی می‌خواهم با صاحبم به بیرون بروم، از شدت خوشحالی باز می‌شوم. و وقتی کارم تمام می‌شود و به خانه برمی‌گردیم، با آرامش و رضایت استراحت می‌کنم. من با تنها دستی که دارم، دست صاحبم را می‌گیرم و بالای سرش قرار می‌گیرم تا باران به او نخورد و بیمار نشود. هر قطره‌ای که روی من می‌افتد، قبل از این که از روی من سر بخورد، داستانی کوتاه برایم تعریف می‌کند که بسیار زیبا و شنیدنی است.

در طول زندگی‌ام، میلیون‌ها قطره باران دیده‌ام و با خیلی از آن‌ها دوست شده‌ام. متأسفانه این دوستی فقط چند ثانیه طول می‌کشد، چون باید به سرعت از آن‌ها خداحافظی کنم تا به راه خود ادامه دهند. با این همه، من فکر می‌کنم چتر بودن، بهترین شغل دنیاست.

انشا یک روز بارانی بدون چتر
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *