انشا از زبان قایق

انشا از زبان قایق

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

من یک قایق چوبی کوچک و ساده هستم. روزی یک نجار مرا با دستان زبر و پرکارش ساخت و من به این شکل درآمدم.

خانه من یک دریاچه آرام است. امواج کوچک، لالایی همیشگی من هستند و باد، نوازشگر همیشگی پیکرم. من در اینجا تنها نیستم. ماهی‌های رنگارنگ، دوستان صمیمی من هستند که هر روز به دیدنم می‌آیند و پرنده‌ها بر پشتم می‌نشینند و برایم آواز می‌خوانند.

کار من، بردن مردم به سفر است. وقتی کسی سوار من می‌شود، بزرگترین آرزویم این است که او را به سلامت و با خاطره‌ای خوب به ساحل برسانم. من عاشق دیدن چهره‌های شاد مسافرانم هستم، especially بچه‌هایی که با ذوق و شوق، دستشان را در آب فرو می‌برند و خنده‌هایشان دریاچه را پر می‌کند.

گاهی طوفان می‌شود و امواج خشمگین، مرا به این سو و آن سو پرتاب می‌کنند. در آن لحظات سخت، فقط به وظیفه‌ام فکر می‌کنم: محافظت از کسی که روی من است. با تمام وجودم در برابر باد و موج مقاومت می‌کنم تا دوباره آرامش به دریاچه بازگردد.

من قایقی کوچک هستم، اما رویاهای بزرگ را حمل می‌کنم. من قایقی کوچک هستم، اما بخشی از شادی و ماجراجویی انسان‌ها هستم و این، بهترین حس دنیاست.

انشا از زبان قایق

من یک قایق چوبی هستم. روزی از یک تنه درخت ساخته شدم و اکنون بر پهنه رودخانه در حرکتم. امواج ملایم، پیکر خسته مرا می‌شویند و باد، همراه همیشگی سفر من است.

مسافران مختلفی را سوار کرده‌ام؛ گاهی ماهیگیری تنها با چشمانی منتظر، گاهی خانواده‌ای شاد با خنده‌هایی که بر پهنه آب می‌پاشند. من خاموش می‌مانم و قصه‌های آنان را در دل چوب‌هایم ثبت می‌کنم.

روزها و شب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته‌ام. گاهی آفتاب بر پشتم می‌تابد و گاهی باران، بر تنم فرود می‌آید. اما همیشه در حرکت بوده‌ام، از سرچشمه‌ای دور تا مقصدی ناشناخته.

من فقط یک قایق ساده چوبی هستم، اما رودخانه، خانه من است و سفر، معنای وجود من.

موضوع انشا از زبان قایق ⛵

من تامی هستم. در کشوری به نام ایتالیا زندگی می‌کنم که در کنار دریای مدیترانه قرار دارد. در روزهایی که نجاران مشغول ساختن من بودند، قایق‌های قدیمی زیادی را می‌دیدم که صاحبانشان پس از سال‌ها استفاده، آن‌ها را برای از رده خارج کردن به آنجا می‌آوردند. این موقعیت خوبی بود تا ما قایق‌های تازه‌ساز از تجربه قایق‌های کهنه‌کار درس بگیریم. هر بار که یک قایق قدیمی برای خراب شدن آورده می‌شد، دلم به حال بی‌وفایی آدم‌ها می‌سوخت. روزی که جورج برای خریدن من به کارگاه آمد، غم بزرگی روی دلم نشست. با خود فکر می‌کردم که من هم روزی فرسوده خواهم شد و مانند دیگر قایق‌ها دور انداخته می‌شوم و این فکر مرا بسیار ناراحت می‌کرد.

یک روز جورج با چند قوطی رنگ کنار من آمد. از این کارش تعجب کردم. او شروع کرد به رنگ کردن بدنه من. فردای آن روز، وقتی تصویر خودم را در آب دریا دیدم، خودم را نشناختم، چون جورج روی هر طرف از من شکل ماهی‌های رنگارنگی کشیده بود. این کار او باعث شد خیلی خوشحال شوم و هیجان زیادی در دلم به وجود آمد. از آن لحظه فهمیدم که جورج با دیگران فرق دارد و همین موضوع باعث شد به او علاقه پیدا کنم. هر بار که مرا به آب می‌انداخت، نگرانی را در چشمانش می‌دیدم. می‌ترسید که بدنه من آسیبی ببیند.

همیشه به این فکر می‌کردم که چگونه خوبی‌های جورج را جبران کنم، تا این که یک روز یکی از دوستانش از او خواست به جای خودش گردشگران را جابه‌جا کند. وقتی به گروه گردشگران نزدیک شدیم و در میان قایق‌های دیگر قرار گرفتیم، ناگهان یک گردشگر هندی با دیدن من فریاد زد: «یک قایق رنگارنگ!» و بعد از آن، جمعیت زیادی به سمت ما هجوم آوردند. با صدای بلیط‌فروش، همه ساکت شدند و شلوغی تمام شد.

بلیط‌فروش مرا به عنوان یک قایق درجه یک معرفی کرد و گفت: «سواری با این قایق دو برابر قیمت دارد و فقط تعداد محدودی می‌توانند از آن استفاده کنند.» با شنیدن این حرف، یک صف جداگانه برای من تشکیل شد. می‌توانم با اطمینان بگویم که درآمد جورج در آن روز به اندازه درآمد یک ماه ماهیگیری‌اش بود. از آن به بعد، جورج کار ماهیگیری را کنار گذاشت و به کار گردشگری پرداخت و روزهای کاری هر دوی ما کمتر شد. من هم به آرزوی خود، که جبران محبت‌های جورج بود، رسیدم و یاد گرفتم که در مورد آدم‌ها زود قضاوت نکنم.

انشا اختصاصی _ نویسنده: زهرا نیازی

پیشنهادی: انشا درباره دریا

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *