من یک عروسک هستم که پشت ویترین یک مغازه ایستادهام. هر روز از پشت شیشه، آدمهای زیادی را میبینم که رد میشوند. بعضیها با تعجب به من نگاه میکنند، بعضی دیگر فقط سری تکان میدهند و میروند.
گاهی بچههای کوچک با چشمان درخشان و صورتی شاد به ویترین نزدیک میشوند. انگار من یک گنج قیمتی هستم. بینی کوچکشان را به شیشه میچسبانند و با انگشت به من اشاره میکنند. دلم برایشان تنگ میشود. دوست دارم دستشان را بگیرم و با هم بازی کنیم، اما این شیشه شفاف بین ما حائل شده است.
روزها و شبهای زیادی را اینجا تنها بودهام. گاهی با عروسکهای دیگر که کنارم ایستادهاند، صحبت میکنیم. ما همگی آرزوی یک چیز را داریم: پیدا کردن یک دوست و یک خانه گرم.
امشب هم باران میبارد. قطرات باران روی شیشه ویترین جاری میشوند و دنیای بیرون را تار نشان میدهند. چراغهای مغازه روشن است و نور گرمی مرا احاطه کرده. در سکوت شب، به این فکر میکنم که آیا فردا روزی خواهد بود که کسی پیدا شود و مرا با خود به خانهاش ببرد؟
من فقط یک عروسک پارچهای ساده هستم، اما قلبم پر از عشق و محبت است. منتظر کسی هستم که مرا دوست داشته باشد و به من یک خانواده هدیه کند.

من یک عروسک هستم، پشت شیشهٔ ویترین فروشگاهی بزرگ. هر روز در اینجا ایستادهام و دنیای بیرون را تماشا میکنم. مردم از مقابل من رد میشوند؛ بعضی با شادی، بعضی با عجله و برخی با چهرههایی غمگین. آنها گاهی برای دقایقی میایستند و به من نگاه میکنند، اما بعد میروند و مرا تنها میگذارند.
شبها، وقتی مغازه تاریک و ساکت میشود، من و دیگر عروسکها بیداریم. ما با هم صحبت میکنیم و آرزوهایمان را به اشتراک میگذاریم. هر یک از ما رویایی در دل دارد: یکی میخواهد در آغوش گرم کودکی بخوابد، دیگری دوست دارد قهرمان یک داستان زیبا باشد.
اما من، تنها آرزویم این است که روزی دستی مهربان مرا از این ویترین بردارد و به خانهای ببرد که در آن صدای خنده بلند است. میخواهم بخشی از زندگی کسی شوم و با او خاطره بسازم. تا آن روز، پشت این شیشهٔ سرد منتظر خواهم ماند.
درباره انشا از زبان عروسک پشت ویترین 🧸
گاهی به من میگویند: “چه عروسک قشنگی!” انگار اسم من شده نماد زیبایی. ما عروسکها معمولاً همبازیِ همیشگیِ دخترهای کوچولو هستیم. البته بعضی وقتها پسرها هم دوست دارند با ما بازی کنند. اگر چنین اتفاقی افتاد، بدانید که نشاندهندهٔ روحیهٔ مهربان و حساس آنهاست.
اولین جایی که هر عروسکی در آن زندگی میکند، دقیقاً همین جایی است که من الآن نشستهام: پشت ویترین. از پشت این شیشه، همهٔ آدمها شبیه هم به نظر میرسند و برای من فرقی با هم ندارند. اما میتوانم محبت و نگاههای پرمهرشان را حس کنم. حتی بزرگترها هم گاهی با چشمانی برقزده به من نگاه میکنند و این موضوع واقعاً دلم را شاد میکند.
روبهروی من، خیابانی شلوغ است. یک قنادی بزرگ هم کنار مغازه ماست. دقیقاً روبهرویم یک رستوران هست که به مردم غذا میدهد و کمی آنطرفتر هم یک مرکز خرید تازهساز قرار دارد. با این شرایط، صاحب مغازه واقعاً با فکر عمل کرده که اینجا را انتخاب کرده. هر روز کلی بچه به همراه بزرگترهایشان میآیند و بعضی از دوستان من را با خود میبرند. بچهها بهترین مراقبهای ما هستند؛ از ما به خوبی نگهداری میکنند و گاهی حتی لباس تازه هم برایمان میخرند. بهترین لحظات زندگی یک عروسک وقتی است که یک کودک با او بازی میکند، با او حرف میزند و او را نوازش میکند.
ای کاش صاحب مغازه شیشهٔ ویترین را کمی تمیزتر میکرد. البته همیشه با دقت این کار را انجام میدهد، اما از دیشب که باران آمد، دیگر نمیتوانم بیرون را خوب ببینم و این یعنی تنها سرگرمی روزانهام را از دست دادهام.
شاید برایتان سؤال باشد که شبها اینجا چه میگذرد؟ متأسفانه نمیتوانم در این باره چیزی بگویم، اما حتماً انیمیشن “داستان اسباببازی” را دیدهاید. پس شبها بیشتر مراقب عروسکهایتان باشید؛ چون ممکن است صبح آنها را در جایی غیر از اتاق خوابتان پیدا کنید!
انشا اختصاصی _ نویسنده: زهرا نیازی
پیشنهادی: انشا از زبان شکلات
انشا اختصاصی