من یک صندلی اتوبوس هستم. هر روز شاهد داستانهای کوچک و بزرگ زندگی آدمها هستم. صبحها که دانشآموزان سوار میشوند، با شور و شوق از برنامههای روزشان حرف میزنند. بعضیها با دوستانشان مشقهایشان را دوره میکنند و بعضی دیگر آرام به بیرون نگاه میکنند و در افکار خود غرق میشوند.
ظهرها که میشود، مادرها با خریدهایشان سوار میشوند. بوی نان تازه و سبزی تازه فضای اتوبوس را پر میکند. بعدازظهرها هم که کارگران خسته از سر کار برمیگردند. آنها با چهرههای خسته اما راضی روی من مینشینند و گاهی در راه خانه چرت میزنند.
گاهی اتفاقهای خاصی هم میافتد. یک بار یک پسر بچه کیف پولش را جا گذاشت و یک پیرمرد مهربان آن را به راننده تحویل داد. یک بار هم یک خانم جوان جای خودش را به یک مادر پیر داد. این صحنهها همیشه مرا خوشحال میکند.
من فقط یک صندلی ساده چوبی یا فلزی نیستم. من شاهد اشکها و لبخندهای آدمها هستم. گاهی جای خیس اشکها روی من میماند و گاهی گرمای لبخندهایشان را حس میکنم. هر کسی که روی من مینشیند، بخشی از احساساتش را با من به اشتراک میگذارد.
من در دل اتوبوس، خانه کوچکی برای مسافرانم. وقتی کسی روی من مینشیند، سعی میکنم راحت باشد. من با تمام وجودم به مسافرانم خدمت میکنم و در تمام سفرها، پناهگاه و تکیهگاه آنها هستم.

من یک صندلی اتوبوس هستم. هر روز مسافران زیادی روی من مینشینند و هر کدام داستان خودشان را دارند. بعضی خوشحال هستند، بعضی ناراحت و بعضی فقط ساکت به بیرون نگاه میکنند.
صبحها دانشآموزان با شادی سوار میشوند و صدای خندههایشان اتوبوس را پر میکند. ظهرها مردان و زنان خسته از کار، آرام روی من مینشینند و به خانه بازمیگردند. گاهی مادری با کودکش مینشیند و با نوازش او، فضای اتوبوس را پر از محبت میکند.
من همه را بدون قضاوت میپذیرم. در تابستان گرمای آفتاب را حس میکنم و در زمستان از تماس دستهای سرد مسافران میلرزم. اما همیشه در خدمت شما هستم.
اگر میخواهید نوشتن را یاد بگیرید، سعی کنید مانند من باشید: ساده و صادق. دنیا را از نگاه خودتان توصیف کنید و احساسات واقعیتان را روی کاغذ بیاورید.
انشا ادبی از زبان صندلی اتوبوس
معرفی کردن خودم برای دیگران کار آسانی نیست. بیایید با یک معما شروع کنم: من چیستم؟ پرکاربردترین وسیله در یک ماشین بزرگ و مستطیلی شکل که چرخهای زیادی دارد. شاید این معما سخت باشد، پس بیمعطلی خودم را به شما معرفی میکنم. من صندلی اتوبوس هستم. یا بهتر است بگویم، روزی صندلی اتوبوس بودم. حالا در یک گاراژ قدیمی زندگی میکنم و دوران کهنسالی خود را سپری میکنم. رویهام ساییده شده و پرزهایم بیرون ریخته است.
سالها پیش، من یک صندلی شاد و خندان بودم که به آدمهای کوچک و بزرگ کمک میکردم. تمام کوچهها و خیابانهای شهر را میشناختم و با چراغهای راهنمایی دوست بودم. من یکی از پنج صندلی بلندقامت اتوبوس بودم که همه آرزوی نشستن روی آن را داشتند. آه! چه روزهای قشنگی داشتم. یک روز، اتوبوس ما را برای یک مدرسه اجاره کردند. آن روز، بهترین و آخرین روز کاری من بود. ما رفتیم تا دانشآموزان را به یک گردش علمی ببریم. هر کدام از آنها مثل گلهای بهاری تازه و زیبا بودند. به باغ وحش رفتیم. آفتاب از پشت شیشه میتابید و هوای داخل اتوبوس بسیار گرم شده بود. وقتی به مقصد رسیدیم، بچهها پیاده شدند و بعد از چند ساعت دوباره سوار شدند تا به مدرسه برگردند.
کنار پنجره، جای من بود و هرکس دوست داشت آنجا بنشیند. بعد از تمام شدن کار، با راننده به پارکینگ برمیگشتیم تا استراحت کنیم و فردا با انرژی بیشتری شروع کنیم. اما در راه برگشت، یک کامیون بیدقت به اتوبوس ما که مثل آینه براق بود، برخورد کرد. من و بقیه صندلیها آنقدر به هم فشرده شدیم که نزدیک بود خرد شویم. تعمیر کردن صندلیهای خراب شده به صرفه نبود. به همین خاطر، راننده تصمیم گرفت یک اتوبوس جدید با صندلیهای نو بخرد. از آن روز به بعد، دیگر آن شادی گذشته را نداشتم و باید در همین گاراژ قدیمی میماندم. حالا روزها را با یاد خاطرات قشنگ گذشته میگذرانم و شبها زود میخوابم تا غصه نخورم. امیدوارم هیچ صندلی اتوبوسی، روزی مثل من نشود.
انشا از زبان چتر 🌂
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی