**آشنایی با مفهوم ضرب المثل “دوستی با مردم دانا نکوست” به همراه یک داستان کوتاه**
این ضرب المثل زیبا به ما یادآوری میکند که رفاقت و همنشینی با افراد عاقل و خردمند، کاری بسیار ارزشمند و پسندیده است.
وقتی با کسی که دانش و تجربه دارد دوست میشویم، مانند این است که چراغی روشن در کنارمان قرار دادهایم. این دوستی میتواند ما را در مسیر زندگی راهنمایی کند، از اشتباهاتمان بکاهد و به ما کمک کند تا تصمیمهای بهتری بگیریم. در واقع، یک دوست دانا گنجی است که برکت و سود آن در تمام زندگی ما دیده میشود.
**داستان کوتاه:**
در روستایی، دو دوست به نامهای رضا و کریم زندگی میکردند. رضا فردی بود که همیشه به دنبال یادگیری و مشورت با بزرگان بود، اما کریم کمتر به حرف دیگران توجه میکرد و فقط بر اساس نظر خودش عمل مینمود.
یک سال، پیش از شروع فصل کشاورزی، رضا با چند کشاورز با تجربه صحبت کرد و از آنها درباره بهترین زمان برای کشت محصول پرسید. آنها به او توصیه کردند که دو هفته صبر کند تا سرمای آخر زمستان کاملاً از بین برود. رضا به حرف آنها گوش کرد و کشت خود را به تعویق انداخت.
اما کریم که عجله داشت، بذرهایش را بلافاصله در زمین کاشت. او به رضا گفت: “من خودم بهتر میدانم چه کاری درست است.”
متأسفانه، چند روز پس از کشت کریم، یک سرمای ناگهانی همه محصولات تازه روییده او را از بین برد. از طرفی دیگر، رضا که صبر کرده بود، محصولش را در زمان مناسب کاشت و در پایان فصل، harvest پربار و فراوانی داشت.
کریم که نتیجه عجله و خودرأیی خود را دیده بود، نزد رضا آمد و گفت: “حقیقت داشت؛ دوستی با مردم دانا نکوست. اگر من هم مانند تو با افراد با تجربه مشورت میکردم، امروز این همه ضرر نمیدیدم.”
از آن روز به بعد، کریم نیز ارزش همنشینی با خردمندان را فهمید و سعی کرد در کارهایش از دانش دیگران نیز بهره ببرد.

در این مطلب، به بررسی مفهوم ضربالمثل ایرانی «دوستی با مردم دانا نکوست» که در کتاب فارسی پایه هفتم آمده است، میپردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.
**دوستی با مــردم دانا نکوست**
**دشمـن دانا به از نادان دوست**
نظامی گنجوی
معنی ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست یعنی چه؟
۱- به افرادی گفته میشود که میفهمند معاشرت با آدمهای خردمند، باعث خوشبختی و سعادت است.
۲- نشست و برخاست با دوستان عاقل و خردمند، مانند غذایی مقوی برای جان و روح انسان است و به آن نیرو و زندگی میبخشد.
۳- وقتی با افراد دانا و عاقل همراه میشوی، هرگز پشیمان نخواهی شد.
داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست
در زمانهای قدیم، مرد خردمندی از کنار یک روستای سرسبز و پر از درختان میوه عبور میکرد. ناگهان چشمهای دید که از آن نهر زیبایی جاری شده بود. از آنجا که خستگی بر او چیره شده بود، تصمیم گرفت زیر سایه درختی در کنار رود استراحت کند. اسبش را به درختی بست و زیراندازش را پهن کرد تا بخوابد. در همین حال متوجه مرد باغبانی شد که با دهان باز، کنار رودخانه خوابیده بود و بیلش را به تنه درختی تکیه داده بود.
مرد خردمند با دیدن آن صحبت خندش گرفت. اما ناگهان دید عقربی از کنار مرد خوابیده میخزد، از روی بدن و گردنش میگذرد و به داخل دهانش میرود. در همان لحظه، مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا که باورش نمیشد چنین اتفاقی بیفتد، با خود گفت: باید هرطور شده جلوی مرگ این مرد را بگیرم. بعد فکری به ذهنش رسید.
او شاخهای تازه از درختی کند و ترکهای محکم از آن ساخت. سپس با آن ترکه شروع کرد به ایجاد سر و صدا و زدن به مرد باغبان تا او را از خواب بیدار کند. همین که باغبان بیدار شد، مرد خردمند ضربهای به او زد تا از جایش بلند شود. باغبان گیج و متعجب پرسید: تو کیستی؟ چرا مرا میزنی؟ از کجا آمدهای؟ اما مرد خردمند جوابی نداد و فقط او را با ترکه دنبال میکرد و میگفت: بلند شو! چند تا میوه گندیده بخور قبل از اینکه دیر شود.
باغبان که متوجه منظور او نمیشد، گفت: چرا میوه گندیده بخورم؟ من صاحب این باغم و میوههای سالمش را میخورم. اما مرد خردمند به حرفهایش توجهی نکرد و باز هم او را میزد و اصرار داشت که حتماً میوههای گندیده را بخورد.
باغبان که چارهای ندید، تصمیم گرفت میوههای خراب باغش را بخورد تا از دست ضربههای ترکه راحت شود. آنقدر خورد که دیگر نفسش به شماره افتاد. سپس با حالتی درمانده رو به مرد خردمند کرد و گفت: حداقل بگو چه گناهی کردهام که چنین مجازات سختی برایم در نظر گرفتهای؟ نزدیک است از این همه میوه گندیده جان بدهم.
مرد خردمند که به سمت اسبش رفته بود تا آن را آماده کند، گفت: الآن که میوههای باغت را خوردی، موقع دویدن در باغ است. سپس سوار اسب شد و با همان ترکه به باغبان ضربه میزد و او را مجبور به دویدن میکرد. باغبان آنقدر دوید و تحت فشار قرار گرفت که حالش به هم خورد و هر چه خورده بود، بالا آورد.
بعد از این اتفاق، باغبان روی زمین افتاد و مرد خردمند نزدیک او رفت و پرسید: حالت چطور است؟ باغبان که عصبانی بود، گفت: نزدیک بود مرا بکشی، حالا حال من را میپرسی؟ مرد خردمند گفت: دوست من، مرا ببخش، اما چارهای نداشتم. وقتی تو خوابیده بودی و دهانت باز بود، عقربی وارد دهانت شد. اگر به تو میگفتم، از ترس میمردی. تنها راه این بود که تو را وادار به حرکت کنم و کاری کنم که زهر عقرب را بالا بیاوری قبل از اینکه اثر کند.
باغبان وقتی محتویات معدهاش را نگاه کرد، عقرب مرده را دید. در آن لحظه فهمید که مرد خردمند جانش را نجات داده است. همه دردها و ضربهها را فراموش کرد و از او تشکر کرد.