معنی ضرب المثل کلاغ و کبک + داستان و شعر

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

کلاغی بود که از راه رفتن خودش خسته شده بود. یک روز کبکی را دید که با ظرافت و زیبایی قدم برمی‌دارد. کلاغ تحت تأثیر این طرز راه رفتن قرار گرفت و تصمیم گرفت دقیقاً مانند کبک راه برود.

او سعی کرد قدم‌هایش را کوچک بردارد و بدنش را همانند کبک تکان دهد، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر احساس ناشی بودن می‌کرد. نه تنها نتوانست شبیه کبک راه برود، بلکه پس از مدتی فراموش کرد چگونه باید به روش همیشگی و طبیعی خودش حرکت کند. در نهایت، او دیگر حتی نمی‌توانست مانند یک کلاغ معمولی راه برود.

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک + داستان و شعر

در این نوشته، به بررسی مفهوم، ریشه و شعر مربوط به ضرب‌المثل معروف «کلاغ و کبک» می‌پردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.

معنی ضرب المثل کلاغ و کبک

تقلید کورکورانه از دیگران کار درستی نیست.
وقتی انسان بدون فکر از کسی تقلید می‌کند، حتی کارهای خوب و درست خودش را هم فراموش می‌کند.
خداوند درون هر فرد توانایی‌ها و استعدادهای ویژه‌ای قرار داده است. هرکس باید این استعدادها را در خود پرورش دهد و از آن‌ها در راه درست استفاده کند، نه اینکه آن‌ها را نادیده بگیرد و مدام خودش را با دیگران مقایسه کند.
تقلید نابجا و دنباله‌روی بی‌فکر، در نهایت باعث پشیمانی و حسرت می‌شود.

داستان کلاغ و کبک

در یک دشت زیبا و پوشیده از سبزه، کبکی زندگی می‌کرد. راه رفتن این پرنده بسیار نرم و آرام بود و همین موضوع باعث شده بود بسیاری از حیوانات دوست داشته باشند مانند او راه بروند. آن‌ها روی شاخه‌ها می‌نشستند و حرکت کبک را تماشا می‌کردند.

در میان این پرندگان، یک کلاغ هم بود که مدت‌ها با دقت به راه رفتن کبک نگاه کرد. روزی از روزها با خودش فکر کرد: «من چه کم دارم؟ کبک منقار دارد، من هم دارم. کبک دو بال دارد، من هم دارم. از نظر اندازه و قیافه هم تقریباً شبیه هم هستیم. فقط رنگ پرهایمان فرق دارد و این ربطی به راه رفتن ندارد. پس چرا من نتوانم مثل او راه بروم؟»

از فردای آن روز، کلاغ جوان نزدیک لانه کبک می‌رفت و وقتی کبک بیرون می‌آمد، با دقت حرکاتش را نگاه می‌کرد تا بتواند عیناً مانند او راه برود. بعد از چند روز تمرین، با خود گفت: «این که کار سختی نبود! من هم می‌توانم به خوبی کبک راه بروم.»

روزی کلاغ تصمیم گرفت برای همیشه شبیه کبک راه برود. با غرور سرش را بالا گرفت و شروع به راه رفتن کرد. حیوانات دیگر با دیدن او تعجب کردند. طوطی فریاد زد: «کلاغ! چه شده؟ چرا اینطوری راه می‌روی؟» اما کلاغ به حرف کسی توجه نکرد و به راهش ادامه داد.

خودش هم می‌فهمید که درست راه نمی‌رود و تعادل ندارد، اما از این که همه به او نگاه می‌کنند و می‌خندند، خوشحال بود. فکر می‌کرد آن‌ها از زیبایی راه رفتنش شگفت‌زده شده‌اند.

کمی آن‌طرف‌تر، جغد دانایی روی شاخه‌ای چرت می‌زد. صدای خنده حیوانات او را بیدار کرد. وقتی کلاغ را دید که سعی می‌کند مثل کبک راه برود، خندید و گفت: «کلاغ! چه کار می‌کنی؟ یک عمر درست راه رفتی و پرواز کردی، حالا می‌خواهی شبیه دیگران بشوی؟»

کلاغ که همزمان راه می‌رفت و حرف جغد را می‌شنید، ناگهان پایش پیچ خورد و روی زمین افتاد. حیوانات بلند بلند خندیدند. کلاغ خجالت‌زده سعی کرد بلند شود و مثل قبل راه برود، اما دیگر نمی‌توانست. آن قدر تمرین کرده بود که مثل کبک راه برود، که حتی راه رفتن عادی خودش را هم فراموش کرده بود.

جغد دانا گفت: «عجب کلاغ نادانی! آمدی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت را هم از یاد بردی.»

از آن زمان به بعد، به کسی که فقط از دیگران تقلید می‌کند و راه و روش خودش را فراموش می‌کند، می‌گویند: «مثل کلاغی شده که می‌خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.»

شعر کلاغ و کبک

یک کلاغ که در باغی زندگی می‌کرد، روزی آنجا را ترک کرد و به سوی دشتی سبز و خرم پرواز کرد. حضور او در آن دشت، مانند لکه‌ای سیاه بر چهره‌ای زیبا بود و آرامش آنجا را برهم زد.

در آن دشت، در آغوش کوه، منظره‌ای سرسبز و زیبا خودنمایی می‌کرد. سبزه‌زارها و گل‌های لاله مانند لب‌های زیبای معشوق، رنگ‌هایی از فیروزه و یاقوت را به نمایش گذاشته بودند.

در میان این همه زیبایی، کبکی خوش‌سیما و کامل دیده می‌شد. او مانند فاخته، پرهای رنگارنگ و زیبایی داشت و با وقار و شکوه راه می‌رفت. تیهو و دیگر پرندگان شیفته او بودند و او بر همه آن‌ها برتری داشت.

پاهای ظریفش تا ساق پا نمایان بود و با چابکی بر فراز کوه جای گرفته بود. بر روی هر سنگی می‌نشست و با صدای بلند قهقهه می‌زد و بی‌هدف و بدون جهت مشخصی حرکت می‌کرد.

او پرنده‌ای بود تیزپرواز، تیزدو و با گام‌های سریع. حرکاتش هماهنگ و قدم‌هایش منظم و نزدیک به هم بود.

کلاغ وقتی این رفتار و حرکات موزون کبک را دید، از دور شیفته او شد و تصمیم گرفت شاگردیِ او را پیشه کند. بنابراین، از روش و راه خود دست کشید و برای تقلید از کبک، قدم در مسیر او گذاشت.

هر قدمی که کبک برمی‌داشت، کلاغ نیز سعی می‌کرد همان را بردارد و هر حرکتی که می‌کرد، کلاغ نیز مانند او انجام می‌داد. چند روزی در آن سبزه‌زار به همین منوال گذشت.

اما در پایان، کلاغ به دلیل ناشی‌گری و ناآگاهی، شکست خورد و نتوانست راه و روش کبک را بیاموزد. او راه و روش خود را فراموش کرد و از کرده خود پشیمان و زیان‌دیده ماند.

شاعر : جامی
کلاغ و کبک

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *