معنی ضرب المثل ” در دروازه رو می شه بست، اما دهان مردم را نه “

در دروازه رو می شه بست

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در زندگی، هیچ راهی برای جلوگیری از حرف‌های مردم وجود ندارد. شما می‌توانید درِ خانه‌تان را قفل کنید، اما نمی‌توانید دهان‌های مردم را ببندید. وقتی کاری انجام می‌دهید یا حرفی می‌زنید، دیگر کنترل آن از دست شما خارج می‌شود و مردم در مورد آن صحبت خواهند کرد.

سعی در متوقف کردن حرف و حدیث دیگران، مانند این است که بخواهید باد را از وزیدن بازدارید؛ کاری است غیرممکن. پس بهتر است به جای نگرانی درباره قضاوت دیگران، بر روی کار درست و زندگی خوب خود تمرکز کنید.

در دروازه رو می شه بست

در این نوشته، با مفهوم و دلالت‌های ضرب‌المثل ایرانی «میشه درِ دروازه رو بست، اما نمی‌شود دهان مردم را بست» آشنا خواهید شد. با ما در مدیر تولز همراه باشید.

معنی ضرب المثل در دروازه رو می شه بست، اما دهان مردم را نه

هر کاری که انجام بدهی، دیگران درباره‌ات صحبت می‌کنند و نظر می‌دهند.
می‌توان دروازه‌ای بزرگ را بست، اما نمی‌توان دهان مردم را بست.
اگر کاری را درست انجام دادی، به حرف دیگران توجه نکن، چون در هر صورت حرف خواهند زد.
موفقیت یعنی به حرف و نیش و کنایه مردم اهمیت ندهی.
این موضوع اهمیت پایبندی به کار درست را نشان می‌دهد، بدون اینکه تحت تأثیر اطرافیان قرار بگیری.

داستان ضرب المثل در دروازه رو می شه بست، اما دهان مردم را نه

یکی از پندهای حکیمانه لقمان به پسرش این بود که در کارهایش فقط رضایت خدا و وجدان خود را در نظر بگیرد. از تعریف و تمجید مردم مغرور نشود و حرفهای عیبجویان و منتقدان را با آرامش و بی‌اعتنایی بشنود. پسر لقمان که مانند پدرش اهل پرسش و جستجو بود، برای اطمینان خواست تا با چشم خود نمونه‌ای ببیند و حکمت پدر از راه دیدن بر دلش بنشیند.

لقمان حکیم گفت: همین حالا وسایل سفر را آماده کن و چهارپا را زین کن تا در طول سفر پرده از این راز بردارم. پسرش طبق دستور پدر عمل کرد و وقتی مرکب آماده شد، لقمان سوار شد و از پسرش خواست تا پیاده دنبال او راه بیفتد. در این حال از کنار گروهی گذشتند که در مزارع مشغول کشاورزی بودند. آن مردم وقتی آن دو را دیدند، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: “چه مرد بی‌رحم و سنگدلی! خودش از سواری لذت می‌برد و آن پسر ضعیف را پیاده دنبال خود می‌کشد.”

در این موقع لقمان پسرش را سوار کرد و خودش پیاده پشت سر او راه افتاد. کمی که رفتند، به گروه دیگری رسیدند. این بار ناظران وقتی این صحنه را دیدند، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: “به این پدر ساده‌لوح نگاه کنید! در تربیت فرزندش آنقدر کوتاهی کرده که پسرش احترام پدر را نگه نمی‌دارد. خودش که جوان و قوی است سوار شده و پدر پیر و محترمش را پیاده دنبال خود می‌کشد.”

در این لحظه لقمان هم کنار پسرش سوار شد و با هم راه افتادند تا به گروه سوم رسیدند. مردم وقتی این صحنه را دیدند، از روی عیبجویی گفتند: “چه آدم‌های بی‌رحمی! هر دو روی یک حیوان ضعیف سوار شده و چنین بار سنگینی بر آن گذاشته‌اند. در حالی که اگر نوبتی سوار می‌شدند، هم خودشان از خستگی راه رها می‌شدند و هم چهارپایشان از بار سنگین خسته نمی‌شد.”

این بار لقمان و پسرش هر دو از مرکب پیاده شدند و پیاده به راه خود ادامه دادند تا به یک روستا رسیدند. مردم روستا وقتی آن دو را در این حالت دیدند، شروع به سرزنش کردند و با تعجب گفتند: “به این پیرمرد سالخورده و جوان کم‌سال نگاه کنید! هر دو پیاده راه می‌روند و زحمت راه را به جان می‌خرند، در حالی که چهارپای آماده‌ای پیش رویشان حرکت می‌کند. انگار این حیوان را از جان خودشان بیشتر دوست دارند.”

وقتی سفر پدر و پسر به این مرحله رسید، لقمان با لبخندی آمیخته به تاسف به پسرش گفت: این تصویری از حقیقتی بود که با تو در میان گذاشتم. حالا خودت در عمل فهمیدی که راضی کردن مردم و بستن زبان عیبجویان و سخن‌چینان ممکن نیست. پس انسان خردمند به جای اینکه کارهایش را برای جلب رضایت و ستایش مردم انجام دهد، باید رضایت وجدان و خشنودی آفریدگار را هدف خود قرار دهد و در راه درستی که می‌رود، به تعریف و تمجید این و آن یا سرزنش فلان و بهمان توجهی نکند.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *