معنی ضرب المثل ” یک کلاغ چهل کلاغ ” + داستان

یک کلاغ چهل کلاغ

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

گاهی یک خبر کوچک، وقتی از فردی به فرد دیگر می‌رسد، آنقدر تغییر می‌کند و بزرگ می‌شود که در نهایت با واقعیت اولیه کاملاً فرق دارد. ضرب‌المثل «یک کلاغ، چهل کلاغ» دقیقاً به همین موضوع اشاره می‌کند.

این مثل زمانی به کار می‌رود که حرف یا رویداد ساده‌ای، پس از عبور از زبان چند نفر، آنقدر اغراق‌آمیز و تغییر یافته شود که دیگر شباهتی به اصل خود نداشته باشد. در واقع هر کسی در انتقال خبر، چیزی به آن اضافه یا از آن کم می‌کند تا جایی که در پایان، یک ماجرای کاملاً تازه و اغلب دروغین ساخته می‌شود.

ریشه این ضرب‌المثل به این شکل است: گویا روزی کلاغی در دشتی تنها بود. فردی که از آنجا عبور می‌کرد، آن کلاغ را دید و وقتی به شهر رسید، گفت: «یک کلاغ در دشت دیدم.» اما همین خبر ساده، وقتی از زبان افراد مختلف نقل شد، کمک‌مکننده تبدیل شد به اینکه «چهل کلاغ در دشت دیده‌اند!»

این حکایت به ما یادآوری می‌کند که نباید به هر خبری که از دیگران می‌شنویم، به سرعت باور پیدا کنیم. بهتر است همیشه در جست‌وجوی منبع اصلی خبر باشیم و از قضاوت عجولانه بپرهیزیم.

یک کلاغ چهل کلاغ

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل معروف ایرانی «یک کلاغ چهل کلاغ» را می‌خوانید. امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. همچنان با مدیر تولز همراه باشید.

معنی ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ

۱. این ضرب‌المثل زمانی به کار می‌رود که یک خبر نادرست میان مردم پخش شود.

۲. یعنی حرفی که از زبان یک نفر بیرون می‌آید، آنقدر دهان به دهان می‌چرخد که تعداد زیادی از مردم از آن باخبر می‌شوند. (در اینجا عدد چهل نشانه تعداد زیاد است)

۳. منظور این است که کسی شایعه‌سازی کند یا حرف دیگران را پخش کند.

۴. این مثل وقتی استفاده می‌شود که کسی راز خود را به دیگری می‌گوید و آن شخص آن را برای همه فاش می‌کند. همچنین وقتی که ما حرفی درباره کسی می‌شنویم و بدون اینکه ببینیم درست است یا نه، آن را برای دیگران تعریف می‌کنیم. حتی اگر آن خبر درست هم باشد، وقتی زیاد نقل شود، تبدیل به “کلاغ، چهل کلاغ” می‌شود.

داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره 1

در یک روستای آرام و زیبا، چوپانی زندگی می‌کرد که از یک مشکل رنج می‌برد. هر اتفاقی که شب قبل در خانه‌اش می‌افتاد، فردایش را به شکلی کاملاً تغییر یافته از زبان مردم روستا می‌شنید.

یک روز که چوپان در دشت بود، فکر کرد و نقشه‌ای کشید تا بفهمد چه کسی اخبار خانه‌اش را پخش می‌کند. صبح روز بعد، برای نماز بیدار شد و کنار حوض حیاط رفت تا وضو بگیرد. ناگهان فریاد بلندی کشید. همسرش که در خانه بود، سریع به حیاط دوید و دلیل فریادش را پرسید.

چوپان گفت: “به محض اینکه شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم، یک کلاغ از گوشم بیرون پرید و رفت.”
زنش با تعجب پرسید: “کلاغ از گوشت بیرون پرید؟ حالا چه کار باید بکنیم؟”
چوپان جواب داد: “حال من خوب است و دردی ندارم. فقط این راز را پیش خودت نگه دار تا مردم روستا باخبر نشوند.”
زن قول داد: “حتماً، نگران نباش. برو به کارت برس.”

به محضی که چوپان از خانه بیرون رفت، زنش احساس کرد نمی‌تواند این راز را تنها نگه دارد. تصمیم گرفت فقط آن را به دوست صمیمی‌اش، زن همسایه، بگوید.

صبح زود به خانه همسایه رفت و گفت: “تو برایم مثل خواهری. امروز اتفاق عجیبی در خانه ما افتاد. وقتی شوهرم کنار حوض نشسته بود تا وضو بگیرد، یک جفت کلاغ از گوش‌هایش بیرون آمدند و پریدند.”

زن همسایه از شنیدن این خبر بسیار شگفت‌زده شد و تصمیم گرفت آن را به شوهرش که عطار بود، بگوید. چادر سر کرد و به مغازه او رفت و ماجرا را تعریف کرد. این نقل و انتقال خبر ادامه پیدا کرد تا ظهر که تعداد کلاغ‌ها به بیست و نه عدد رسید و باز هم بیشتر و بیشتر شد.

عصر که شد و هوا تاریک گردید، چوپان گله را به روستا بازگرداند. وقتی وارد روستا شد، متوجه شد همه با نگاه‌های تعجب‌آمیز به او نگاه می‌کنند.

چوپان به کارش ادامه داد و گوسفندان را به اصطبل صاحبانشان هدایت کرد. حتی چند نفر از روستاییان از او پرسیدند: “حالت خوبه؟” و او جواب داد: “بله، مثل همیشه.”

وقتی به میدان اصلی روستا رسید، از مردم نشسته در قهوه‌خانه شنید که می‌گویند: “امروز صبح چهل کلاغ از گوش چوپان بیرون پریدند.” در آن لحظه چوپان فهمید دلیل این همه نگاه عجیب و رفتار مردم چیست.

داستان این ضرب المثل – شماره 2

در روزگاران قدیم، کلاغی در یک جنگل زندگی می‌کرد که جوجه‌ای داشت. با گذشت زمان، جوجه بزرگ شد، اما هنوز پرواز را به خوبی یاد نگرفته بود.

یک روز بهاری، مادر کلاغ برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت. قبل از رفتن به جوجه‌اش گفت: «از آنجا که هنوز پرواز را درست بلند نیستی، وقتی من نیستم از لانه خارج نشو.»

اما جوجه که فکر می‌کرد پرواز کردن ساده است، از لانه بیرون پرید و درست وقتی می‌خواست پرواز کند، روی شاخه‌ها افتاد و آسیب دید.

جوجه از درد ناله می‌کرد و خودش را می‌پیچید. کلاغ دیگری او را دید و سعی کرد کمکش کند، اما موفق نشد. پس با خودش گفت: «بهتر است بروم و این اتفاق ناگوار را به دیگران اطلاع دهم.»

پس پرواز کرد و پس از کمی، چند کلاغ را دید که روی زمین راه می‌رفتند. به آن‌ها گفت: «جوجه‌ای روی شاخه‌ها افتاده و بال‌هایش شکسته. نمی‌تواند پرواز کند.» آن کلاغ‌ها هم بلافاصله به سمت جوجه پرواز کردند تا به بقیه نیز خبر دهند.

خیلی زود، همه کلاغ‌های جنگل از ماجرا باخبر شدند. دور هم جمع شدند و هر کسی نظر خودش را می‌گفت. یکی گفت نوک جوجه شکسته، یکی دیگر گفت بالش آسیب دیده و یکی هم ادعا کرد که جوجه مرده است. در نهایت، همگی تصمیم گرفتند برای نجات او اقدام کنند.

اما وقتی به آنجا رسیدند، دیدند که جوجه کلاغ زنده است و مادرش با دقت او را از میان شاخه‌ها نجات می‌دهد.

از آن زمان به بعد، وقتی خبری نادرست میان مردم پخش شود و هر کسی چیزی به آن اضافه کند، از ضرب‌المثل «یک کلاغ، چهل کلاغ» استفاده می‌کنند.

یک کلاغ چهل کلاغ

داستان کودکانه برای این ضرب المثل

یکی بود، یکی نبود. در همین نزدیکی‌ها، یک مغازه‌دار زندگی می‌کرد. یک روز صبح، طبق معمول در مغازه را باز کرد. بسم الله گفت و داخل شد. پارچه‌ای برداشت تا ترازویش را پاک کند که اولین خریدار وارد شد.
– سلام آقا!
– سلام خانم!
– لطفاً یک کیلو شکر و یک بطری شیر به من بدهید.
– حتماً.

مرد پارچه را زمین گذاشت و رفت تا شکر و شیر را بیاورد. خریدار از این فرصت استفاده کرد و پرسید: «دخترتان چطور است؟»
مرد طبق عادت جواب داد: «خوب است، ممنون.»
اما انگار چیزی تازه به نظرش رسیده باشد، به چهره خریدار خیره شد. خریدار هم که گویا دلیل نگرانی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «همسایه‌ها می‌گویند دست دخترتان در مدرسه شکسته! کی گچ دستش را باز می‌کنید؟ با این دست گچ‌گرفته چطور درس می‌خواند؟»

مرد که واقعاً ناراحت شده بود، با ناراحتی گفت: «ای وای! چه گچی؟ چیزی نشده! چند روز پیش دخترم موقع بازی به دوستش برخورد کرد و دستش کمی درد گرفت، اما بعد از آن سالم به خانه برگشت و مشغول درس خواندن شد.»

خریدار برای این که از آن موقعیت ناخوشایند بیرون بیاید، چیزهایی گفت، اما صاحب مغازه توجهی نکرد. شیر و شکر را به او داد و بدرقه‌اش کرد. اما با خودش فکر می‌کرد چرا هر اتفاقی در خانه یا مغازه او می‌افتد، بین مردم پخش می‌شود، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و همه از آن باخبر می‌شوند. همین شد که تصمیم گرفت منبع این شایعه‌ها را پیدا کند و نقشه‌ای کشید.

شب شد و به خانه رفت و خوابید. صبح برای نماز بیدار شد. با خوشحالی رفت تا وضو بگیرد که ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش با نگرانی از اتاق بیرون دوید و پرسید: «چه شده؟ چرا فریاد زدی؟»

مرد جواب داد: «ندیدی؟ داشتم وضو می‌گرفتم که ناگهان یک کلاغ از گوشم بیرون پرید و روی درخت نشست.»
زن به درخت نگاه کرد. هیچ کلاغی آنجا نبود. با تعجب پرسید: «کلاغ از گوشت بیرون پرید؟ کلاغ توی گوشت چه کار می‌کرد؟»

مرد آهسته از زمین بلند شد. چهره غمگینی به خود گرفت. لباسش را تکاند و گفت: «نمی‌دانم. فقط از تو می‌خواهم این موضوع را مثل یک راز پیش خودت نگه داری و به کسی نگویی.»
زن قبول کرد. مرد لبخندی زد و برای صبحانه با همسرش به داخل خانه رفت. بعد از آن هم از خانه بیرون زد و به سر کارش رفت.

آفتاب به حیاط افتاد. زن رفت تا حیاط را آب‌پاشی و تمیز کند. زن همسایه آمد و پرسید: «ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول می‌دهی این ماجرا را مثل راز نگه داری و به کسی نگویی، برایت تعریف می‌کنم.»
زن همسایه قبول کرد.

زن گفت: «امروز از هر دو گوش شوهرم دو کلاغ بیرون پریدند و روی شاخه‌های درخت نشستند.» اما نمی‌دانست که حرف وقتی از دهان بیرون بیاید، همه‌جا پخش می‌شود.
زن همسایه گفت: «خدا به دور. چه بیماری‌های عجیبی پیدا می‌شود!»
بعد خداحافظی کرد و به خانه‌اش رفت. وقتی به خانه رسید، به شوهرش گفت: «ببینم، گوشت درد نمی‌کند؟»
شوهرش گفت: «نه! چرا؟»
زن همسایه گفت: «دیشب گوش همسایه ما درد گرفته و امروز صبح سه کلاغ از گوشش بیرون پریده. گفتم شاید این بیماری واگیردار باشد و تو هم مبتلا شده باشی.»

مرد همسایه از خانه بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایه‌ها برخورد و به او گفت: «مغازه همسایه ما باز بود؟»
همسایه گفت: «بله، چطور؟»
مرد همسایه گفت: «می‌گویند دیشب گوشش درد گرفته و امروز پنج کلاغ از گوشش بیرون پریده. گفتم شاید بیماری‌اش آن‌قدر شدید باشد که به مغازه نرفته باشد.»

همسایه دوم وقتی به خانه رسید، داستان را برای زنش تعریف کرد و گفت: «… ده کلاغ از گوش آن بیچاره بیرون پریده.» و آن یکی گفت…

حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. خوشحالم که حالتان خوب است و مغازه را باز کرده‌اید.»
مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز می‌کنم. مگر قرار بود در خانه بمانم؟»
زن گفت: «می‌گویند گوشتان درد گرفته و چهل کلاغ از گوش‌هایتان بیرون پریده.»
مرد خندید و گفت: «من خودم یک کلاغ از گوشم درآوردم. فقط یک کلاغ. اما حالا شده چهل کلاغ و رفته توی گوش شما!»

از آن به بعد، هرگاه خبری با اغراق زیاد تعریف شود و بزرگ‌تر از واقعیت نشان داده شود، می‌گویند: «یک کلاغ، چهل کلاغ شده.»

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *