کودکی من، همان روزهای شیرین و به یاد ماندنی است که مثل یک رویای زیبا در ذهنم نقش بسته است. خانه ما، کوچک اما پر از مهر و محبت بود. حیاط کوچکمان، قلمرویی بود برای بازیها و خیالپردازیهای بیپایان من.
پدر و مادرم، دنیای من بودند. پدر با دستان پرمهرش، برایم قصه میگفت و مادر با لبخندش، گرمای آرامش را به خانه میآورد. بوی نان تازه و غذای خوشمزهای که مادر میپخت، هنوز هم در خاطرم زنده است.
بازی با دوستانم در کوچه پس کوچههای محله، از بهترین لحظات آن دوران بود. گرگم به هوا، قایم موشک و فوتبال با یک توپ پلاستیکی، سرگرمیهای ما بودند. گاهی هم با همدیگر کوههایی از رویا میساختیم و به دنیاهای دور سفر میکردیم.
مدرسه، برای من جایگاهی شگفتانگیز داشت. معلم مهربانم، دنیای دانش را به روی من گشود و من با شوق فراوان، خواندن و نوشتن را آموختم. کتابهای درسی و دفترهای رنگارنگم، گنجینههای من بودند.
روزهای تابستان، فصل آزادی و ماجراجویی بود. سفرهای کوتاه به دل طبیعت، دیدار از خانه پدربزرگ و مادربزرگ و بازی تا پاسی از شب، از خاطرات تابستانی من است.
کودکی من، سرشار از لحظههای ساده اما عمیق بود. روزهایی که در آن شادی را در چیزهای کوچک پیدا میکردم و دنیا برایم پر از شگفتی بود. این خاطرات، مانند گنجی ارزشمند، همیشه در قلب من جاودانه خواهند ماند.

خاطرات روزهای کودکی من، همچون نگینهای درخشان در گردنبند زمان، یکی یکی به رشته کشیده شدهاند. دنیای کوچک من، سرشار از بازیهای بیپایان در کوچههای خاکی و شادیهای سادهای بود که پایانناپذیر به نظر میرسید. بوی نان تازه که از تنور نانوایی محله برمیخاست، با صدای خندههای ما درمیآمیخت و طعم شیرین پیراشکیهایی که از دستفروش محله میخریدیم، هنوز بر زبانم مانده است.
پاییز که از راه میرسید، برگهای رنگارنگ درختان، فرشی جادویی برای قدمزدنهای ما میساخت و زمستان با بارش برف، کوچه را به صفحهای سفید برای نقاشیکردن با پا تبدیل میکرد. بهار اما با عطر بهارنارنج و شکوفههای سفید، نفسهای تازه به دنیای کودکانهام میبخشید.
این خاطرات شیرین، گنجینهی گرانبهای زندگی من هستند. گنجی که با گذشت سالها، نه تنها کمرنگ نشده، که درخشانتر از همیشه در قلبم میدرخشد.
موضوع انشا کودکی من
روزهای کودکی، روزهای شیرین و بیهمتایی بودند. یکی از بهترین لحظات برای من، مسابقه دو با دوستانم بود. ما با تمام سرعت میدویدیم تا برنده شویم. جالب بود که معمولاً با فاصلهای بسیار کم از هم به خط پایان میرسیدیم.
زندگی من در کودکی پر از خنده و شادی بود. به یاد ندارم از کسی ناراحت بوده باشم یا کینهای در دل نگه داشته باشم. همه بچهها قلب پاکی دارند. وقتی تنها میشدم، اسباببازیهایم همبازیهای من بودند و حتی با آنها حرف میزدم!
مادرم برایم غذا درست میکرد و من با کلی ذوق، آن را به خانهای که خودم با یک چادر ساخته بودم میبردم و میخوردم. در آن زمان، نه استرس درسی داشتم و نه نگران امتحانات پایان ترم بودم. اما با این حال، مشتاق بودم که بزرگ شوم و به مدرسه بروم.
طعم بستنیهای یخی که مادر در تابستان برایم درست میکرد را هرگز فراموش نمیکنم. وقتی در حیاط بازی میکردم و گرمم میشد، آن بستنیها برایم مثل بهشت بودند! در زمستان هم مادرم لبوی داغ درست میکرد و من پشت پنجره، در حالی که به بلورهای برف نگاه میکردم، آن را میخوردم.
همه روزهای کودکی برایم خاص بودند، مخصوصاً لحظات قبل از سال نو و شادی چیدن سفره هفتسین. وقتی سال تحویل میشد، پدر و مادر به من و خواهر و برادرهایم عیدی میدادند و ما را میبوسیدند. روزهای بعد هم منتظر دیدن عمو، دایی و بقیه بودیم تا از آنها هم عیدی بگیریم!
در روز سیزدهبدر، با خانواده به پارک میرفتیم و بازی میکردیم. من خیلی دوست داشتم والیبال بازی کنم، اما چون قد کوتاهی داشتم، نمیتوانستم. بنابراین با چیزهای دیگر مثل تاب بازی که به درخت بسته بودیم، خودم را سرگرم میکردم و از آن لذت میبردم.
نقاشی کشیدن را هم خیلی دوست داشتم. اولین باری که نقاشی کشیدم، خانوادهام مرا تشویق کردند و این تشویق، باعث علاقهمند شدن من به نقاشی شد. همچنین عاشق موتورسواری بودم. با خوشحالی سوار موتور پدرم میشدم و با او به بیرون میرفتیم. وقتی باد به صورتم میخورد و من چشمانم را نیمهباز میگذاشتم، حس فوقالعادهای داشتم.
کودکی من، زیباترین بخش زندگیام بود. افسوس که دیگر برنمیگردد، اما امیدوارم در هر سنی که باشیم، همان شادیهای کودکانه را در قلب خود حفظ کنیم.