4 انشا در مورد آدم فضایی

انشا در مورد آدم فضایی

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در دنیای خیال، گاهی به این فکر می‌کنم که شاید ما تنها نباشیم. شاید در گوشه‌ای دوردست از این جهان بی‌کران، موجوداتی دیگر زندگی کنند. تصورشان که می‌کنم، گاهی مهربان و دوست‌داشتنی به نظرم می‌رسند و گاهی رازآلود و ترسناک. شاید آن‌ها چشمانی درشت و قدی بلند داشته باشند، یا شاید شکلی کاملاً متفاوت از آنچه ما می‌شناسیم. گاهی در رویاهایم، با آن‌ها دست داده‌ام و گاهی از دسترسشان تنها یک رؤیا باقی مانده است.

***

اگر یک روز، یک مهمان از ستاره‌ها به زمین بیاید، اولین چیزی که به او نشان می‌دهم چیست؟ شاید یک دسته گل، یا لبخند یک کودک. شاید بخواهم دردهای زمین را پنهان کنم و تنها زیبایی‌ها را به او هدیه دهم. می‌ترسم که ترس ما، او را بترساند. می‌ترسم که حرص و طمع ما، او را از ما دور کند. شاید او آمده تا به ما بیاموزد که چگونه با ستاره‌ها هم‌نوا شویم، و ما هنوز درگیر خرده‌ریزهای زمین هستیم.

***

روزی که آسمان شکافت و نوری تازه بر زمین تابید، جهان ما برای همیشه تغییر کرد. دیگر آسمان تنها پر از ستاره و ماه نبود؛ پر از چشم‌هایی بود که از دوردست‌ها به ما می‌نگریستند. گویی کتابی جدید ورق خورد و ما تازه یاد گرفتیم که جهان ما، تنها یک صفحه از این کتاب بی‌پایان است. شاید آن‌ها قرن‌هاست که ما را می‌بینند و ما تازه چشم باز کرده‌ایم.

***

گاهی فکر می‌کنم که ما خودمان بیگانگان این جهانیم. شاید از ستاره‌ای دیگر به این سیاره کوچک آمده‌ایم و خاطره‌ی آن سفر را فراموش کرده‌ایم. شاید این دلتنگی همیشگی ما برای آسمان، نوستالژی خانه‌ی اصلی‌مان باشد. ما در جستجوی آنانیم، در حالی که شاید خودمان همان گمشده‌ای هستیم که در پی آنیم. شاید پاسخ تمام پرسش‌های ما، در سکوت ستاره‌ها نهفته است.

انشا در مورد آدم فضایی

انشایی درباره موجودات فرازمینی

این متن ادبی و توصیفی برای دانش‌آموزان عزیز تهیه شده است تا با شیوه‌ی درست نوشتن و تقویت مهارت‌های نویسندگی آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.

انشا ذهنی با موضوع آدم فضایی – شماره 1

در نقطه‌ای دوردست از جهان، در میان سیاره‌های ناشناخته، یک فضانورد زندگی می‌کرد که عاشق ماجراجویی بود. او مدام به سیارک‌های اطراف سرک می‌کشید و با ستاره‌ها راه می‌رفت. دوستان زیادی داشت. یک روز که روی بلندترین نقطهٔ سیارک خانه‌اش نشسته بود، تلسکوپش را برداشت و به سمت منظومه شمسی نشانه رفت. او همهٔ سیاره‌های آنجا را می‌شناخت، اما چیزی که بیشتر از هر چیزی توجهش را جلب می‌کرد، زمین بود. سیاره‌ای به رنگ‌های آبی و سبز. زمین برای او پر از رمز و راز بود و هر روز سوال‌های تازه‌ای در ذهنش ایجاد می‌شد. مثلاً می‌پرسید: چرا آب دریاها از زمین نمی‌ریزد؟ درختان چطور محکم به زمین چسبیده‌اند؟ و چرا پرنده‌ها فقط در آسمان زمین پرواز می‌کنند و به فضا نمی‌روند؟

کم‌کم روزها گذشت و فضانورد پس از صحبت با دوستانش، تصمیم گرفت به زمین سفر کند. او نمی‌دانست در این سفر پرپیچ‌و‌خم چه چیزهای شگفت‌انگیزی در انتظارش است. پس وسایل لازم را برداشت و با فضاپیمایش که مثل یک دوست وفادار بود، از سیارکش دور شد.

او از این تصمیم بسیار خوشحال بود و می‌خواست چیزهای زیادی دربارهٔ آدم‌ها یاد بگیرد. وقتی به لایه‌های هوایی زمین رسید، فضاپیما را در یک مزرعهٔ خشک فرود آورد و پیاده شد. مسافت زیادی را پیاده رفت تا به یک شهر بزرگ رسید. به محض ورود، مردم با دیدنش جیغ کشیدند و فرار کردند. او نمی‌فهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد، چون زبان انسان‌ها را بلد نبود و حالات ترسیدهٔ چهره‌شان را درک نمی‌کرد. پس او هم شروع به دویدن کرد. مردم وقتی دیدند او دنبالشان می‌آید، روی زمین می‌افتادند و از هوش می‌رفتند. این صحنه برایش عجیب و ناخوشایند بود. بنابراین تصمیم گرفت از قدرت ویژه‌اش استفاده کند. با چند حرکت دست، خاطرهٔ مردم آن منطقه را پاک کرد و به سمت فضاپیما برگشت. در راه بازگشت به سیارک خود، با خود فکر کرد که هر جانداری فقط به دنیای خودش تعلق دارد و نمی‌تواند در سیاره‌های دیگر زندگی کند.

انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

انشای ادبی آدم فضایی

انشای ادبی آدم فضایی – شماره 2

با نام خدا نوشته‌ام را آغاز می‌کنم… موضوع انشا: آدم فضایی. تنها در خانه بودم و برای تماشای فیلمی درباره حمله موجودات فضایی به زمین، خوراکی آماده می‌کردم. چراغ‌ها را خاموش کردم تا فضای هیجان‌انگیزتری ایجاد شود. روی کاناپه راحتی موردعلاقه‌ام نشسته بودم و منتظر شروع فیلم بودم.

چند دقیقه بعد فیلم شروع شد. هنوز پنج دقیقه از آن نگذشته بود که تلفن با صدای ناهنجاری به صدا درآمد. تا به حال چنین صدایی نشنیده بودم! گوشی را برداشتم، اما کسی پشت خط نبود. چند بار گفتم “الو” و می‌خواستم قطعش کنم که ناگهان صدایی شنیدم: «فقط پنج روز وقت داری.» این را مردی با صدایی ترسناک گفت و خط قطع شد. فکر کردم کسی شوخی می‌کند، بنابراین بی‌خیال شدم و دوباره به تماشای فیلم پرداختم.

صبح که از خواب بیدار شدم، احساس ضعف کردم. با خود گفتم حتما از گرسنگی است. پس از صبحانه و یک دوش گرم، مقابل آینه رفتم تا کمی خودم را مرتب کنم. اما چیزی توجه مرا جلب کرد: بینی‌ام کوچک‌تر شده بود! شاید مسخره به نظر برسد، اما کاملاً مشخص بود؛ چون بینی من قبلاً کمی دراز و افتاده بود، اما حالا انگار عمل کرده بودم. به این فکر می‌کردم که چطور چنین چیزی ممکن است، اما هیچ توضیح منطقی‌ای پیدا نکردم. با دقت بیشتر به صورتم نگاه کردم و متوجه تغییرات دیگری شدم: رنگ قهوه‌ای چشمانم کاملاً سیاه شده بود.

کم‌کم ترسیدم. چه اتفاقی برایم افتاده بود؟ در همین فکرها بودم که تلفن دیشب را به یاد آوردم. آیا ممکن بود آن تماس مربوط به این موضوع باشد؟ نه، اصلاً منطقی به نظر نمی‌رسید، اما اگر واقعیت داشت چه؟

روز بعد از راه رسید. آن روز احساس ضعف بیشتری می‌کردم. امیدوار بودم هیچ تغییر جدیدی رخ ندهد، اما بخت یارم نبود. رنگم پریده بود و انگشتانم درازتر شده بودند! روز دوم هم برایم خوب شروع نشد، اما احساس می‌کردم ذهنم قوی‌تر شده. تمام روز را در خانه گذراندم.

سه‌شنبه، یعنی روز سوم، فرا رسید. آن روز به آینه نگاه نکردم و مستقیم به حمام رفتم. دیگر نمی‌خواستم تغییرات بدتری ببینم که مرا زشت‌تر کنند. هنگام شانه زدن موهایم، دیدم تمام موهایم روی شانه جمع شده‌اند.

با عجله به طرف آینه رفتم. وای نه! موهایم ریخته بود و کچل شده بودم. روز سوم را با غصه خوردن برای موهای از دست رفته گذراندم.

روز چهارم از راه رسید. آن روز نمی‌خواستم از تخت بیرون بیایم، اما گرسنگی مرا به آشپزخانه کشاند. پس از خوردن چیزی، به اتاق برگشتم و خوابیدم. آن روز هیچ تلاشی برای پیدا کردن تغییرات جدید نکردم. انگار به این وضعیت عادت کرده بودم.

و اما روز پنجم! آن روز با اضطراب و نگرانی از خواب بیدار شدم. مدام منتظر اتفاقی بودم. جلوی آینه ایستادم و با دیدن خودم وحشت‌زده شدم. البته کمی هم خندهام گرفت. هم بامزه به نظر می‌رسیدم و هم ترسناک. چشمانم بزرگ و کاملاً سیاه بود. بدنم لاغر و استخوانی شده بود. فقط سه انگشت داشتم و بینی‌ام کاملاً ناپدید شده بود. از همه بدتر، سرم بزرگ شده بود و اندازه یک کدو تنبل بود. در واقع، دقیقاً شبیه موجودات فضایی درون فیلم شده بودم.

خنده‌دار است، نه؟ در همین افکار بودم که ناگهان ضربه‌ای محکم به سرم خورد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دیگر در خانه خودم نبودم. اطرافم پر از موجودات فضایی شبیه خودم بود. از پنجره سفینه به بیرون نگاه کردم و کره زمین را دیدم. من در فضا بودم. پس از مدتی، یکی از آن‌ها نزدیکم آمد و هشدار داد مواظب باشم و سعی نکنم فرار کنم. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده. گفت قرار است ما را به یک موجود فضایی بفروشند تا برده او شویم و دستوراتش را اجرا کنیم. اما من این را نپذیرفتم.

بنابراین با دیگر زندانیان همدست شدیم و نقشه فرار کشیدیم. پس از مدتی، یکی از نگهبانان وارد شد. ما او را گرفتیم و من خودم را جای او زدم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، اما آن‌ها فهمیدند من یک موجود فضایی واقعی نیستم. بنابراین فرار کردیم تا جایی پنهان شویم. ناگهان یکی از درهای سفینه باز شد و ما را به بیرون پرتاب کرد. چشمانم را بستم تا آرام بمیرم، اما توانستم نفس بکشم. چشمانم را به آرامی باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که ناگهان… خودم را روی تخت خوابم دیدم. تازه فهمیدم همه این‌ها یک رؤیا بوده است.

انشا درباره ی آدم فضایی

انشا تخیلی درباره آدم فضایی – شماره 3

چند فضانورد از سیاره‌ای دیگر حوصله‌شان سر رفته بود. آن‌ها دوست داشتند به زمین بیایند و با انسان‌ها رابطه دوستانه برقرار کنند. اما فضانوردان از رفتار و خلق و خوی مردم زمین اطلاعی نداشتند. پس به زمین نزدیک شدند و در وسط یک میدان شهر فرود آمدند.

مردم با دیدن فضاپیما و موجودات عجیب داخلش، بسیار ترسیدند. همه در حال فریاد زدن و فرار بودند. ماشین‌ها با سرعت زیاد حرکت می‌کردند و سعی داشتند از یکدیگر سبقت بگیرند تا زودتر از آنجا دور شوند. فضانوردان تلاش کردند با آن‌ها صحبت کنند، اما موفق نشدند.

آن‌ها با خود فکر کردند: شاید همه این مردم دیوانه هستند. پس بهتر است جای دیگری در زمین را امتحان کنند، شاید آنجا مردم آرام‌تر باشند. دوباره سوار فضاپیما شدند و حرکت کردند. این بار تصادفاً در محلی فرود آمدند که یک گروه نظامی با تفنگ‌هایشان حاضر بودند. اما همین که خواستند از فضاپیما خارج شوند، زمینی‌ها به سمتشان شلیک کردند. فضانوردان ترسیدند و دوباره به داخل فضاپیما بازگشتند.

تصمیم گرفتند به سیاره خود برگردند، چون فکر کردند مردم زمین وضع خوبی ندارند.

فضاپیما را روشن کردند و در حال حرکت بودند. آن‌ها به مردم زمین نگاه می‌کردند و برایشان دست تکان می‌دادند، اما هیچ‌کس در زمین به آسمان نگاه نمی‌کرد. فضانوردان ناراحت شدند. تا این که ناگهان متوجه شدند از یک خانه زیبا، چند انسان کوچک برایشان دست تکان می‌دهند و هورا می‌کشند.

آن‌ها آنقدر خوشحال شدند که تصمیم گرفتند یک بار دیگر روی زمین فرود بیایند. با دقت به سمت همان خانه زیبا رفتند. آنجا یک مهدکودک بود. فضاپیما روی دیوار مهدکودک نشست. فضانوردان اول با احتیاط به بچه‌ها نگاه کردند. بچه‌ها نه ترسیده بودند و نه عصبانی! برعکس، بسیار شاد و خندان به نظر می‌رسیدند. انگار هر کسی می‌توانست با آن‌ها دوست شود.

فضانوردان از فضاپیما بیرون آمدند و حدود یک ساعت با بچه‌ها بازی کردند. بچه‌ها آنقدر مهربان بودند که فضانوردان دیگر دلتان نمی‌خواست به سیاره خود بازگردند. اما ناگهان در باز شد و مربی مهدکودک وارد شد و شروع به فریاد زدن کرد. فضانوردان خیلی سریع سوار فضاپیما شدند و از آنجا دور شدند. آن‌ها تعداد زیادی عکس از بچه‌های زمینی به عنوان سوغات برای دوستانشان در سیاره خود بردند.

انشا کودکانه آدم فضایی – شماره 4

من واقعاً نمی‌دانم آدم فضایی یعنی چه…
شاید یک اسم فامیل باشد، مثلاً مثل عرشیا آدم فضایی. یا ممکن است اسم یک دانشمند بزرگ باشد.
بعضی‌ها هم به انسان‌های بزرگ و قوی هیکل که مثل غول هستند، می‌گویند آدم فضایی؛ اما چنین آدم‌هایی که وجود خارجی ندارند!
مثلاً چنگیزخان مغول یک انسان بزرگ و قدرتمند بود، ولی همه می‌دانند که او یک انسان زمینی بوده است.
پدرم همیشه می‌گوید که چیزی به نام آدم فضایی وجود ندارد و فقط در کتاب‌ها دیده می‌شود. بعضی افراد هم وقتی ربات می‌سازند، اسم آن را آدم فضایی می‌گذارند.
دیروز که به یک مغازه اسباب‌بازی فروشی رفته بودم، یک پسر کوچولو به مادرش گفت: «آن آدم فضایی را برایم می‌خری؟» و مادرش هم قبول کرد و آن را خرید.
چند روز پیش هم شنیدم که یک نفر به کره ماه سفر کرده است. او یک مسافر فضا بوده، پس حتماً وقتی برگردد، یک آدم فضایی شده است!

خواندنی: انشای دانش آموزی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *