در یکی از روزهای طلایی پاییز، برگی که به رنگ آتش درآمده بود، با صدایی لرزان با باد که از میان شاخهها میگذشت، سخن گفت.
برگ پرسید: «ای بادِ رهگذر، چرا مرا از شاخهای که عمری بر آن استوار بودهام، جدا میکنی؟ مگر من چه گناهی کردهام؟»
باد که نرم و آرام در حرکت بود، پاسخ داد: «ای برگِ خوشرنگ، این جدا شدن تو پایان راه نیست، بلکه آغاز دگرگونی است. من تو را نه از روی خشم، که برای رساندنت به سرنوشتی تازه میبرم.»
برگ اندوهگین گفت: «اما من دوست دارم همینجا، بر این شاخه، نزد خورشید و آسمان بمانم.»
باد با مهربانی ادامه داد: «تو اکنون بر زمین خواهی افتاد و با دیگر برگها همآغوش خواهی شد. آنجا، پوشش گرمی برای زمین میشوی تا در سرمای زمستان، ریشههای درختت را گرم نگاه داری. سپس، در آغوش خاک آرام میگیری و بخشی از زندگی تازه میشوی. تو تبدیل به غذایی برای درختی میشوی که روزی بر آن ایستادهای.»
برگ پس از شنیدن این سخنان، سکوت کرد و کمکم آرامش بر او چیره شد. فهمید که این سقوط، پروازی به سوی هدفی بزرگتر است. آنگاه با دلگرمی، خود را به آغوش باد سپرد و در مسیر تازهای که سرنوشتش بود، به رقص درآمد.

در فصل پاییز، برگها رنگهای گرم و زیبایی به خود میگیرند و رفتهرفته از درختان جدا میشوند. در این انشا، یک گفتگوی خیالی بین یک برگ و باد پاییزی را میخوانیم. این متن به دانشآموزان کمک میکند تا با شیوهی نوشتن و تقویت مهارتهای نویسندگی خود بیشتر آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.
انشا گفتگوی خیالی میان برگ و باد
سلام به تو، ای باد! آیا مرا میشناسی؟ من تنها برگی هستم که هنوز روی این شاخه ماندهام. پس از تابستان زیبا و گذشت پاییز، همه برگهای دیگر یکییکی از درخت جدا شدند و بر زمین ریختند. یادت میآید چگونه با صدای بلند میوزیدی و آنها را در هوا پراکنده میکردی؟ هر بار که برگهایی را که خاطراتم با آنها گره خورده بود، به این سو و آن سو میبردی، دلم از اندوه پر میشد. تو تابستان را ندیده بودی تا ببینی آن برگها چه سایهی خنک و آرامشبخشی برای رهگذران خسته فراهم میکردند. ای کاش تو هم مانند نسیم، قلبی مهربان داشتی و برای برگها لالایی میخواندی.
باد که میان شاخههای بیبرگ در گردش بود، با شنیدن سخنان آخرین برگ روی درخت گفت: من و نسیم، دشمنی قدیمی داریم. همه مرا به نام باد میشناسند، همان که همه چیز را به هم میریزد. تو هم خیلی خوششانس بودی که تا الان روی شاخه ماندی.
برگ پاییزی که به سختی خود را به شاخه چسبانده بود، با صدایی ضعیف پرسید: چرا اینقدر خشن و پرسر و صدا میوزی؟ آیا نمیتوانی آرامتر بیایی؟
باد با غرشی پاسخ داد: برگها موجوداتی خودخواه هستند. اگر من مانند نسیم آرام بوزم، هیچ برگی حاضر نمیشود از شاخه جدا شود. و اگر برگها از درخت نیفتند، زمین از گرسنگی خواهد مرد.
برگ با تعجب گفت: مگر زمین برگ میخورد؟
باد چند بار دور شاخههای لخت گشت و گفت: این را باید از خود زمین بپرسی. من هم مانند همهی عناصر طبیعت، وظیفهای دارم؛ مانند ابر و باران، مانند خورشید و ماه. تو نباید فکر کنی که من بیمهرم. تو یک برگ هستی و من باد. برگ و باد هیچگاه نمیتوانند با هم در آرامش زندگی کنند، اما این به معنای بیمحبت بودن آنها نیست.
برگ که این سخنان تازه را از زبان باد میشنید، به زمین نگاه کرد. دیگر هیچ کینهای از باد در دل نداشت. باد دوباره میان شاخهها چرخید و برگ خود را به دستان او سپرد و از شاخه جدا شد.
پیشنهادی: انشا گفتگوی خیالی ماه و خورشید
_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته اید می توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور