در گوشه ای دنج از کتابخانه، پشت میزم نشسته ام و به قفسه های پر از کتاب نگاه می کنم. هر کتاب برای من مانند یک دوست صمیمی است که داستان خاص خودش را دارد. بوی کاغذ کهنه و نو، برایم بوی خوش یادگیری و کشف است.
کتاب ها فقط اشیایی با جلد و کاغذ نیستند. آنها گنجینه هایی از دانش، تخیل و احساسات انسانی هستند. وقتی کتابی را به دست یک خواننده می دهم، گویی درِ دنیایی تازه را به رویش باز می کنم. بعضی کتاب ها آنقدر تأثیرگذارند که می توانند مسیر زندگی یک نفر را کاملاً تغییر دهند.
کتابدار بودن فقط یک شغل نیست؛ یک افتخار و مسئولیت است. من نگهبان این گنجینه های دانش هستم و کارم این است که پیوندی بین کتاب ها و خوانندگان ایجاد کنم. وقتی کسی با چشمانی درخشان کتاب مورد علاقه اش را پیدا می کند، یا کودک کنجکاوی برای اولین بار کتابی را ورق می زند، greatestترین پاداشم را دریافت می کنم.
در دنیای امروز که همه چیز به سرعت در حال تغییر است، کتاب ها همچنان مکانی امن برای فکر کردن، یاد گرفتن و رویاپردازی فراهم می کنند. آنها ما را به گذشته می برند، در حال حاضر نگه می دارند و به آینده می رسانند.
پس دفعه بعد که به کتابخانه آمدید، بدانید که هر کتاب روی این قفسه ها منتظر است تا داستانش را برای شما بازگو کند. من به عنوان کتابدار، همیشه خوشحال می شوم که به شما کمک کنم تا دوستان کاغذی تان را پیدا کنید.

از نگاه یک کتابدار، کتابها تنها چند ورق کاغذ نیستند. آنها گنجینههایی از دانش و دریچههایی به سوی دنیاهای ناشناخته هستند. یک کتابدار هر روز شاهد این معجزه است که چگونه یک کتاب میتواند خواننده را به سرزمینهای دور ببرد، رازهای کهن را برایش فاش کند و یا آرزوهای آینده را در دلش زنده نگه دارد.
قفسههای کتابخانه، مانند شهری پر از خانههای کوچک هستند که در هر کدام، داستان منحصربهفردی زندگی میکند. کتابدار، راهنمای این شهر بزرگ است. او میداند هر کتاب در کجای این شهر قرار گرفته و میتواند به هر کس که در جستجوی دانش یا ماجراجویی است، کمک کند تا کتاب مناسب خود را پیدا کند.
نگهداری از این گنجینهها، وظیفهای مقدس است. کتابدار با عشق و دقت، از کتابها مراقبت میکند تا نسلهای بعد نیز بتوانند از خواندن آنها لذت ببرند و چیزی بیاموزند.
در نهایت، کتابدار بر این باور است که کتاب، بهترین دوست انسان است. دوستی که هرگز تنهات نمیگذارد، همیشه چیزی برای آموختن دارد و با هر بار خواندن، حرف تازهای برای گفتن دارد.
انشا کتاب از نگاه کتابدار
کتاب، کتاب، کتاب… چه بنویسم تا بتوانم حس آرامشی که به من میدهند را به خوبی بیان کنم؟ وقتی در کتابخانه را باز میکنم، انگار همه کتابها با من سلام میکنند و مرا به یک دنیای خواندنی زیبا دعوت میکنند.
در مسیر رسیدن به میزم، هر کتابی انگار اسم مرا صدا میزند. یکی از تاریخ حرف میزند، یکی از جاهای مختلف دنیا میگوید، آن یکی راههای رسیدن به هدف را آموزش میدهد، یکی دیگر با آموزش آشپزی، پیشنهاد یک شام خوشمزه را میدهد. یکی از کتابها هر روز صبح مرا صدا میزند تا بروم و داستانهای ویکتور هوگو را از قفسه بردارم و بخوانم.
وقتی به میزم میرسم، یک فنجان چای خوشبو برای خودم آماده میکنم. روی میزم پر از کتابهای مختلف است. همان کتابهایی که صبح زود مرا صدا میزنند تا آنها را بخوانم. من هم دعوت آنها را قبول میکنم و با علاقه آنها را میخوانم.
با داستانهایشان میخندم، گریه میکنم، فکر میکنم و چیزهای تازه یاد میگیرم… چه لحظه قشنگی است وقتی دوستداران کتاب به کتابخانه ما میآیند و اسم کتاب مورد نظرشان را میپرسند. من با علاقه زیاد در مورد هر کتابی برایشان توضیح میدهم.
مثل پدر یا مادری که از فرزندانش با غرور صحبت میکند! چه حیف است که این همه کتاب با دنیاهای رنگارنگ در قفسهها بمانند و کسی آنها را نخواند. ای کاش همه میآمدند و فقط یک بار یک کتاب را برمیداشتند و یک صفحه از آن را میخواندند. من مطمئنم آنقدر با کتاب دوست میشوند که دیگر نمیتوانند از کتابخانه دور بمانند.
مگر میشود به کتابی که شما را به دوستی دعوت کرده است، “نه” گفت؟! این کتابها به زبان بیزبانی به دنبال کسی میگردند تا هر چه بلد هستند، با تمام وجود به شما یاد بدهند.
باید کتابدار باشید تا بفهمید چه لذتی دارد از صبح خیلی زود تا وقت غروب، به این کتابها نگاه کنید؛ مثل عاشقها که یک لحظه هم نمیتوانند از معشوقشان چشم بردارند…
چطور میتوانم بدون توجه از کنار آنها رد شوم و نگاهی به حرفهای دلشان نیندازم؟
من کتابدارم
نمیتوانم هر چه از کتابهای عزیزم یاد گرفتهام، فقط برای خودم نگه دارم. هر کس به کتابخانه ما بیاید و در مورد هر کتابی بپرسد، همه چیز را میگویم. آنقدر از زیباییهای کتابها میگویم تا آن شخص هم عاشق کتابها شود.
و وقتی کسی عاشق کتاب شد، هرگز پشیمان نخواهد شد.
این است عشق هر روز من.
پیشنهادی: اگر من یک کتاب بودم