اگر من به جای یک انسان، یک مداد معمولی بودم، زندگی من پر از ماجراهای ساده اما زیبا میشد.
من با یک تنه چوبی ساده به دنیا میآمدم و درونم از مغزی نرم و سیاه پر شده بود. مهمترین مأموریتم این بود که به دستان یک دانشآموز، نویسنده یا هنرمند سپرده شوم تا با کمک من، افکار و رویاهایش را روی کاغذ زنده کند.
من همراه همیشگی او در دفتر مشق، روی میز تحریر و درون جامدادی میبودم. وقتی او ایدهای تازه داشت، من با نوک تیزم آن را روی کاغذ میآوردم. گاهی برای حل مسئلههای ریاضی کنارش بودم، گاهی برای کشیدن یک نقاشی کودکانه، و گاهی برای نوشتن یک نامه از دلش برای کسی که دوستش داشت.
بله، گاهی نوکم میشکست و مجبور بودم خودم را به تراش بسپارم تا دوباره تیز و آماده شوم. این کمی درد داشت، اما لازم بود تا بتوانم بهتر بنویسم. کمکم قد کوتاهتر میشدم، اما به این فکر میکردم که هر چه از من کم میشود، به آثار ماندگاری تبدیل شده که روی کاغذ جاودان شدهاند.
در پایان، وقتی دیگر خیلی کوچک میشدم و نگهداشتنم سخت بود، باز هم خوشحال بودم؛ چون میدانستم به پایان زندگی مفید و پرثمری رسیدهام. من فقط یک مداد بودم، اما توانستهام به کسی کمک کنم بیندیشد، خلق کند و خود را بیان کند.

اگر من یک مداد بودم، دوست خوب تو برای نوشتن و نقاشی کردن میشدم. با کمک تو، کلمات زیبا و داستانهای قشنگ روی کاغذ جان میگرفتند.
بدن من از چوب ساخته شده و درونم از مغزی سیاه که “نقش” نام دارد پُر است. وقتی نوک تیز من روی کاغذ حرکت میکند، خطوط و طرحها پدید میآیند. هر وقت کوتاه میشوم، با تراش دوباره نوک تیز و آماده کار میشوم.
من همیشه کنار تو هستم؛ در کلاس درس، هنگام انجام تکالیف، یا وقتی که میخواهی احساساتت را روی کاغذ بیاوری. با من میتوانی نامه بنویسی، مسئله حل کنی، یا دنیای خیالیات را رسم کنی.
یادت باشد که از من به خوبی مراقبت کنی. مرا نشکنی و پس از هر بار استفاده، در جای ایمن مانند جامدادی قرار دهی. با این کار، برای مدتها همراه و یاور تو در یادگیری و خلق کردن خواهم بود.
اگر من یک مداد بودم
از همان کودکی همیشه با من بود. وقتی بچه بودم، سعی میکردم آن را میان انگشتانم نگه دارم و رنگهای قشنگش را روی کاغذ پخش کنم. وقتی بزرگتر شدم، با من به مدرسه آمد. کمکم کرد تا چیزهایی که توی ذهنم بود، اما درست نمیتوانستم بیان کنم، روی کاغذ بیاورم و به آنها معنی بدهم؛ حروفی مثل الف، ب و کلماتی مثل آب و بابا.
همیشه آن را میتراشیدیم تا نوکش تیز بماند و ما بتوانیم بهتر و تمیزتر بنویسیم. بعضی وقتها هم ته آن را دندان میزدیم؛ مخصوصاً وقتی که مشقهایمان را ننوشته بودیم یا وقتی معلم میخواست از ما درس بپرسد. در روزهای سخت و ناراحتکننده هم کنار ما بود و کمی از نگرانیهایمان کم میکرد. هرچه گذشت، کمکم مداد را کنار گذاشتیم و به جایش از خودکار استفاده کردیم؛ انگار مطمئن بودیم که دیگر هیچ وقت اشتباه نمیکنیم.
اگر من یک مداد بودم، دوست داشتم در دستان یک دانشآموز کلاس اولی باشم؛ کسی که مدادهایش برایش نشانهی بزرگی هستند و حواسش هست که آنها را گم نکند. اگر من مداد بودم، دوست داشتم یک مداد ساده باشم که تهش یک پاککن کوچک دارد؛ آن را برای روزهایی نگه میداشتم که زیاد سیاه نوشته بودم تا خودم بتوانم اشتباهاتم را پاک کنم. دوست داشتم در دستان بچههای مدرسه باشم تا حتی وقتی قدّم کوتاهتر شد، تنهی کوچکم را داخل مدادگیر بگذارند و باز هم با من بنویسند و یاد بگیرند چطور از “الف” کلمهی “آب” و از “ب” کلمهی “بابا” را بسازند.
دوست دارم اولین مداد یک بچهی مدرسهای باشم، تا اگر روزی خودکار به دست گرفت، یادش بیاید که من هم بودم و در صندوقچهی یادگاریهایش، کنار عکسهای جشن الفبا، جایی برای من هم باز کند. یا شاید دوست داشتم همراه یک جوان باشم که سرنوشتش را به من و برگهی کنکورش میسپارد؛ دایرههای کوچک را پر کنم و حواسم باشد از خط بیرون نزنم.
دوست داشتم در دستان یک دختربچه باشم که با من یک نقاشی زیبا بکشد و آن را قاب کند و به دیوار اتاقش بزند؛ طوری که حتی وقتی من تمام شدم، اثری از من روی آن دیوار سفید باقی بماند. دوست داشتم من بنویسم و مداد دیگری نقطهی پایان بگذارد. دوست داشتم من بنویسم و دور اشتباهاتم را با خودکار قرمز خط بکشند. دوست داشتم سرمشقهای معلمم را با دقت دنبال کنم. اگر من مداد بودم، دوست داشتم چیزی بنویسم یا نقشی بکشم که همیشه بماند؛ حتی بعد از روزی که من تمام شدهام یا تو خودکار به دست گرفتهای.