اگر من یک گنجشک بودم، بالهای کوچکم مرا به هر کجا که دلم میخواست میبرد. روی شاخههای نازک درختان مینشستم و آوازی سبک و شاد میخواندم. هیچ قفسی مرا زندانی نمیکرد و هیچ زنجیری به پایم نبود.
میتوانستم در آسمان آبی پرواز کنم، از میان ابرها بگذرم و با خورشید دوست شوم. باد، همراه همیشگی من بود و با هر پرواز، داستانهای تازهای از دنیا میآموختم.
روی پشت بامها مینشستم و به زندگی مردم نگاه میکردم. با جیکجیکهایم به آنها صبحبخیر میگفتم و شاید غمهایشان را کمی سبک میکردم. آزاد بودم، سبک بودم و تنها قانون من، آواز خواندن و پرواز کردن بود.
اگر من یک گنجشک بودم، دنیا را از بالا میدیدم؛ بیآنکه مرزی میان من و آسمان باشد.

اگر من یک گنجشک بودم، بر فراز آسمان بیکران پرواز میکردم و جهان را از بلندای ابرها تماشا میکردم. روی شاخههای نازک درختان مینشستم و با خواندن آوازی شاد، دل طبیعت را شادمان میساختم.
در باغهای سبز و خرم به جستوجوی دانهها میپرداختم و همراه دوستانم، در میان برگها قایمباشک بازی میکردم. نسیم خنک صبحگاهی، پرهای کوچکم را نوازش میداد و من با خورشید دوست میشدم.
اگر من یک گنجشک بودم، آزاد و سبکبال، زندگی را در آغوش میگرفتم و با هر پرواز، رؤیاهایم را به آسمان میبردم.
موضوع انشا اگر من یک گنجشک بودم
هر بار که به پارک میرفتیم، چشمهایم دنبال گنجشکها بود. دوست داشتم با آنها دوست شوم و وقت بگذرانم. بعضی وقتها روی زمین مینشستند و با نوکشان زمین را جستجو میکردند. بعد ناگهان از جایی به جای دیگر میپریدند. اما همین که به آنها نزدیک میشدم، پر میزدند و به جایی امن پناه میبردند؛ به بالای درخت یا روی چراغ یا سقف ساختمان.
اولش فکر میکردم آنها نمیخواهند با من دوست شوند. اما بعد متوجه شدم با نزدیک شدن هر آدمی فرار میکنند. برایم سؤال بود چرا؟ مادرم میگفت گنجشکها از انسانها میترسند. اما من نمیفهمیدم چرا ما از آنها نمیترسیم؟
دنیای گنجشکها آنقدر برایم جالب بود که گاهی فکر میکردم خودم یکی از آنها هستم. دستهایم را مثل پر باز میکردم و در خانه دور خودم میچرخیدم. وقتی خواهرم به من نزدیک میشد، روی مبل یا میز میپریدم و آنجا احساس امنیت میکردم.
اگر گنجشک بودم، با دوستانم در آسمان پرواز میکردم و از شهرها دور میشدم. از بالا به چهرههای کودکان نگاه میکردم که با چشمان درخشان و پر از آرزو، مرا تماشا میکنند. بعد به سمت کوهها و جنگلها میرفتم؛ جایی که از ایستادن روی زمینش نترسم.
یا شاید به کودکی که با دانه به سمت من میآید، اعتماد میکردم. دانهها را از او میگرفتم، روی شانهاش مینشستم و با هم به خانه و مدرسه میرفتیم.
شاید هم لانهام را روی بلندترین شاخهی یک درخت بزرگ میساختم، جایی که دست هیچ کس به من نرسد. در آسمان آبی پرواز میکردم، دانه پیدا میکردم و برای جوجههایم که تازه از تخم درآمده بودند، میبردم.
اگر گنجشک بودم، هر صبح روی لبه پنجره مینشستم. چند بار به شیشه پنجره نوک میزدم، آوازی میخواندم و طلوع خورشید را خبر میدادم. بعد نگاه میکردم به کسی که پنجره را باز میکند. او سرش را برمیگرداند، مرا میبیند، لبخندی به من میزند و برای تشکر، تکّه نان یا چند دانه برایم میگذارد.
اگر گنجشک بودم، از آدمها نمیترسیدم. با بچهها بازی میکردم، از دستشان فرار نمیکردم. اجازه میدادم دنبال من بدوند، برایشان آواز میخواندم و به آوازهایشان گوش میدادم.
دنیای گنجشکها خیلی زیباست. میتوانی روی زمین راه بروی، هرجا که دوست داری آواز بخوانی، روی درختها استراحت کنی یا آزادانه در آسمان پرواز کنی. اما من اگر گنجشک بودم، ترجیح میدادم تنها در آسمان بمانم. از آن بالا به شهرها، خانهها و آدمها نگاه کنم. از شمال به جنوب و از شرق به غرب بروم. اما دیگر پایین نمیآمدم. چون احساس میکردم همه چیز از آن بالا زیباتر است.
پیشنهادی: انشای خواندنی در مورد اگر من …
انشا اختصاصی _ نویسنده: فرنوش کوچالی