من یک گل بودم، سرحال و خوشحال، در میان باغی پر از رنگ و عطر. روزی که پرورشدهندهام مرا کاشت، با امید و محبت به من نگاه کرد. من در کنار دیگر گلها رشد کردم و هر روز با نسیم خنک صبحگاهی و تابش ملایم خورشید، جان میگرفتم.
اما یک روز، دستانی مهربان مرا از شاخه جدا کرد. در آن لحظه، کمی ترسیدم، چون نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. اما همان دستان، با دقت و ملایمت، مرا به مکانی جدید برد. آنجا، در کنار گلهای دیگر، در یک گلدان زیبا قرار گرفتم.
حالا من اینجا هستم، در اتاقی که پر از نشاط است. هر کس به من نگاه میکند، لبخندی میزند و از دیدنم لذت میبرد. اگرچه دیگر به ریشههایم متصل نیستم، اما هنوز هم زیبایی و عطر خود را حفظ کردهام و شادی را به قلبها هدیه میدهم.
این سرنوشت من بود: چیده شدم تا زیباییام را با دیگران تقسیم کنم و در دلها جاودانه بمانم.

انشایی خیالی از زبان یک گل که چیده شده است
این متن به شیوهای ادبی و توصیفی برای دانشآموزان نوشته شده تا با سبک نوشتن و تقویت مهارتهای نویسندگی آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا از زبان گلی که چیده شد
من پادشاه باغچه بودم. موجودی دوستداشتنی که با ظاهر زیبایش به دیگران فخر میفروخت. هر صبح با دقت از من مراقبت میشد. با همهٔ اعضای خانه آشنا بودم. آنها زندگی راحتی برایم فراهم کرده بودند و اجازه نمیدادند هیچ آسیبی به من برسد. زیبایی من با خورشید تابان برابری میکرد. هر روز به ابرها نگاه میکردم و آنها را به شکل چیزهای گوناگون تصور میکردم. چه بگویم از آن روزهای شاد و بیدغدغه! باد، دوست صمیمی من بود. او برایم از سرزمینهای دور و قدیمی قصه میگفت. ماهِ درخشان از تنهایی شبهایش حرف میزد و به خوشبختی من رشک میبرد. از کرمهای خاکی تا برگهای درختان، همه آرزو داشتند جای من باشند و همیشه دربارهٔ زیبایی بیپایان من صحبت میکردند.
در آن دوران خوش، من ملکهای گلی بودم. گلی سرخ و خوشبو که گمان میکردم هرگز پژمرده نمیشوم. اما حالا میخواهم داستان غمانگیزم را برایتان تعریف کنم. قرار بود مهمان به خانه بیاید. صاحب خانه حیاط را آبپاشی و تمیز کرد. به درختان آب داد و گلبرگهای مرا با نهایت دقت براق کرد. او همیشه نسبت به من حساس بود. مهمانان، یک پسر شلوغ و بازیگوش با خود آورده بودند. این پسر به هیچ چیز توجه نمیکرد و همه چیز را به هم میریخت. وقتی وارد خانه شدند، مستقیم به طرف باغچه دوید تا مرا از خانهام ــ یعنی خاک ــ جدا کند. صاحب خانه متوجه شد و به سرعت او را دور کرد. اما کینهای که در دل پسرک ریشه دوانده بود، به این راحتی از بین نمیرفت. او به بهانهٔ بازی از خانه بیرون آمد و خیلی سریع خودش را به من، که شاخهگلی نازک و ظریف بودم، رساند. بدون هیچ درنگی، ساقهام را گرفت و مرا از خاک بیرون کشید. اشک از چشمانم سرازیر شد و دردی شدید تمام وجودم را فراگرفت. صاحبم همین که این صحنه را دید، مرا از دست پسرک نجات داد و داخل یک گلدان پر از آب گذاشت. حالا من روزهای بیماری را سپری میکنم. دیگر رمقی در بدنم ندارم و فکر میکنم این، آخرین روزهای زندگی من است. آخرین حرفی که میخواهم بزنم این است: هیچ موجودی را از خانهاش جدا نکنید؛ چون نابود خواهد شد.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی
انشا در مورد گل زیبای چیده شده از زبان خودش
من یک گل هستم، همان گلی که روزی در میان یک باغچه پر از سبزی و زندگی بودم. ریشههایم در خاک بود، با وزش باد ملایم تکان میخوردم و انرژی خود را از آفتاب طلایی میگرفتم. اما اکنون دیگر در کنار برگهای سبز و دیگر گلها نیستم. مرا چیدند، از جایی که به آن تعلق داشتم جدا کردند و اکنون در اینجا قرار دارم؛ در یک گلدان کوچک روی میز، یا شاید در دستان کسی که مرا هدیه گرفته است. دوست دارم داستان زندگیام را برایت تعریف کنم، داستانی که با زیبایی شروع شد و شاید با پایان یافتن طراوتم تمام شود.
وقتی جوانه زدم، همه چیز پر از شادی و امید بود. قطرات باران روی صورتم مینشستند، زمینی که در آن بودم گرم و نرم بود و پرندهها هر روز صبح با آوازشان به من روحیه میدادند. کمکم بزرگ شدم، ساقهام محکمتر شد و برگهایم زیر نور آفتاب برق میزدند. یک روز، غنچه کردم و پس از مدتی، کاملاً باز شدم. گلبرگهایم رنگهای زیبایی به خود گرفتند و بوی خوشم در فضا پخش شد. پروانهها و زنبورها به سراغم میآمدند و من از این همه زندگی و زیبایی لذت میبردم.
اما یک روز، دستی به سمت من آمد. نمیدانستم قصد چیست. ناگهان تکانی خوردم و دیگر ریشههایم در خاک نبودند. دنیایم در یک لحظه عوض شد. آن دست مرا چید. دیگر آن پیوندی که با زمین داشتم، قطع شده بود. هوای آزاد را احساس میکردم، اما نه ریشههایم محکم بودند و نه دوستانم در باغچه کنارم بودند.
حالا در یک گلدان، روی میز نشستهام. شاید کنار یک کتاب، یا نزدیک پنجرهای که از آن به بیرون نگاه میکنم. بعضی افراد با دیدنم لبخند میزنند، بعضیها از عطر من لذت میبرند. شاید در یک مهمانی باشم، یا در دستان کسی که مرا به دوستش هدیه داده است. شاید روی لباس کسی سنجاق شده باشم، یا در یک گلدان بلورین در خانهای قشنگ نگهداری شوم.
درونم به آرامی در حال تغییر است. دیگر آن شادابی و تازگی گذشته را ندارم. ساقهام رو به خشکی میرود، گلبرگهایم به تدریج پژمرده میشوند. میدانم که عمرم در حال پایان یافتن است. دلم برای خاک، برای نسیم صبحگاهی و برای دوستانم که هنوز در باغچه زندگی میکنند، تنگ شده است.
با این حال، از سرنوشتم ناراضی نیستم. چون فهمیدهام که زیباییام برای دیگران شادی آورده است. شاید وقتی مرا به کسی هدیه دادند، قلبش شاد شد، شاید در روزی غمگین، رنگ و بوی من آرامشبخش بود. من مانند ستارهای بودم که در آسمان میدرخشد؛ حتی اگر زمان درخششش کوتاه باشد، زیباییاش از یادها نمیرود.
پس اگر روزی گلی را دیدی، به یاد داشته باش که او هم زندگی دارد، او هم حس دارد. اگر میخواهی او را بچینی، یک لحظه فکر کن: آیا جای او در باغچه نیست؟ آیا در کنار ریشههایش شادتر نیست؟ و اگر چیدیاش، با مهر از او نگهداری کن، چون او آخرین روزهای زندگیاش را برای زیبا کردن دنیا گذاشته است.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی