من یک پتوی نرم و گرم هستم. بیشتر اوقات، تا شده روی یک تخت یا داخل کمد منتظر میمانم. اما وقتی صبح میشود، زندگی من شروع میشود.
صبحها، با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار میشوم. بعد، صاحبم به سراغ من میآید. اول مرا به سرعت تا میزند و مرا کنار پنجره میگذارد تا آفتاب بخورم. بعد از آن، من دوباره روی تخت پهن میشوم تا اتاق مرتب به نظر برسد.
اما بهترین قسمت روز من، شب است. وقتی چراغها خاموش میشوند و تنها نور ماه از پشت پنجره به داخل میتابد، من کار اصلی خودم را انجام میدهم. صاحبم، خسته از یک روز درس خواندن و بازی کردن، به زیر من میخزد. من او را در آغوش میگیرم و گرم میکنم.
گاهی او خیلی خسته است و زود به خواب میرود. گاهی هم زیر نور چراغ قوه، داستان میخواند و من شاهد خواندن او هستم. من در این سکوت و آرامش، از او مراقبت میکنم. گاهی وقتی خواب بد میبیند، او را محکمتر در بر میگیرم تا احساس امنیت کند.
من شاهد رویاهای او هستم. گاهی لبخند میزند و گاهی غر میزند. من در تمام این لحظات، کنارش هستم. من فقط یک پتو نیستم؛ من یک دوست مهربان، یک محافظ در برابر سرما، و یک همراه برای شبهای تاریک هستم. کار من این است: اطمینان از اینکه هر شب، خوابی شیرین و آرام داشته باشد.

پتویی گرم و نرم هستم. میخواهم داستان زندگی خود را برایتان روایت کنم. این متن به شیوهای ادبی و تصویری نوشته شده است تا شما دانشآموزان عزیز را با روشهای نوشتن و زیبانویسی آشنا کند. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا از زبان پتو 🛏
درود؛ من یک پتو هستم. برای من اصلاً مهم نیست که شما دخترید یا پسر، جوان هستید یا سالمند، اندامتان چگونه است؛ من همهٔ شما را بارها در آغوش خود گرفتهام. آغوش من از گرمترین آغوشهاست. وقتی در پناه من هستید، از هیچ چیز نمیترسید و میتوانید در سرمای زمستان و گرمای تابستان، لحظات زیبایی را تجربه کنید.
اجازه دهید بهترین خاطرهام را از زمانی که پتو هستم، برایتان تعریف کنم. روزی بود که تنها در خانه رها شده بودم. همه جا تاریک و ساکت بود. از این که کسی نبود تا او را بغل کنم، احساس غم میکردم. ناگهان صدای چرخش کلید در قفل بلند شد و در باز شد. پدر و مادری را دیدم که نوزاد تازهای به خانه آوردند. بعد مرا برداشتند و به نرمی دور آن نوزاد پیچاندند. آن شب، یکی از شادترین و گرمترین شبهای زندگی من بود.
از آن روز، با آن کودک دوست شدم و برایش یک همراه ارزشمند بودم. او مرا همه جا با خود میبرد. به گردش، مسافرت و هر نقطهای از دنیا که میرفت، من همراهش بودم. به همین خاطر، من هم شهرهای زیادی دیدهام.
یک بار در یکی از سفرها، داخل کولهپشتی در حال استراحت بودم که ناگهان یک گربهٔ عصبانی آمد و در کیف را باز کرد. او مرا بیرون کشید و شروع به پنجه کشیدن و گاز گرفتن کرد. آن لحظات واقعاً سخت و دردناک بودند. وقتی صاحبم متوجه شد، سریع خودش را به من رساند و گربه را فراری داد. همیشه این من بودم که دیگران را در آغوش میگرفتم، اما این بار او بود که مرا نوازش میکرد و دلداری میداد.
بعد از بازگشت به خانه، مرا نزد خیاط بردند تا قسمتهای پاره شدهام را بدوزد. هرگز فکر نمیکردم چنین اتفاق ناخوشایندی برایم بیفتد. خیاط با حوصله و دقت، تکههایم را به هم وصل کرد. این کار زمان زیادی برد، اما در نهایت موفق شد. قبل از این ماجرا، حتی یک روز هم از صاحبم جدا نبودم؛ پس سعی کردم پس از آن، پتوی بهتری برایش باشم تا هیچ نگرانی دربارهٔ من نداشته باشد.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی