انشا در مورد یک روز شلوغ

انشا در مورد یک روز شلوغ

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

صبح با صدای زنگ بلندی از خواب بیدار شدم. خورشید تازه از پشت کوه‌ها سر زده بود و پرتوهای طلایی رنگش از لای پرده به داخل اتاق می‌آمد. روز بزرگی در پیش داشتیم و مدرسه ما میزبان مسابقه‌ای مهم بود.

از همان لحظه‌ای که پا به حیاط مدرسه گذاشتم، انرژی و جنب‌وجوش عجیبی در فضا حس می‌شد. دانش‌آموزان مانند مورچه‌های پرکاری بودند که هر کدام به سمتی می‌دویدند. گروهی مشغول تزیین سالن بودند، برخی صندلی‌ها را مرتب می‌چیدند و عده‌ای هم با چهره‌های جدی، در حال مرور مطالب برای مسابقه بودند. گویی یک شهر کوچک و پرتلاش در دل مدرسه به راه افتاده بود.

در این میان، آقای معلم، مانند ناخدای یک کشتی بزرگ، با آرامش و اطمینان بر تمام کارها نظارت می‌کرد و با لبخندی بر لب، به همه روحیه می‌داد. صدای همهمه دانش‌آموزان، قهقهه‌های شادمانه و گاهی صدای بلندگو، همگی در هم آمیخته بود و نوایی پرشور می‌ساخت.

با وجود تمام این شلوغی و هیاهو، در دل خود احساس غرور و خوشحالی داشتم. این روز به من نشان داد که وقتی همه با هم و دوشادوش هم کار می‌کنیم، می‌توانیم کارهای بزرگی انجام دهیم و خاطره‌ای به‌یادماندنی برای خودمان بسازیم.

انشا در مورد یک روز شلوغ

یک روز پرمشغله را به شکل ادبی و تصویری برای شما دانش‌آموزان عزیز نوشته‌ام تا با شیوهٔ درست نوشتن و تقویت مهارت‌های نویسندگی آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.

موضوع انشا یک روز شلوغ

صبح روز شنبه با تابش آفتاب و صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. احساس سبکی و انرژی مثبتی داشتم. روی میز صبحانه، بوی نان داغ و شیر گرم فضای دلنشینی ایجاد کرده بود. با خنده و گفتگوهای شاد، روزم را شروع کردم. می‌دانستم امروز روز پرکاری در انتظارم است، اما مطمئن بودم که از عهده همه کارها برمی‌آیم، هرچند کارهایم انبوه و زیاد باشند.

باید به کلاس می‌رسیدم. تندتر راه رفتم و با دستانم سرم را صاف کردم تا حواسم جمع باشد و ذهنم پرت نشود. خوشبختانه به موقع رسیدم. چون معلم هنوز نیامده بود، فرصت کردم درس تاریخ را مرور کنم. تاریخ را خیلی دوست داشتم، چون از روزگاری حرف می‌زند که مردم عجله نداشتند و انگار شبانه‌روزشان با ما فرق می‌کرد. بارها با خودم فکر کرده‌ام که چرا مردم این دوره اینقدر عجولند؟ انگار می‌خواهند به جایی برسند که برایش قطارهای تندرو و هواپیماهای سریع می‌سازند. مگر کالسکه و گاری چه مشکلی داشت؟

کلاس زودتر از انتظارم تمام شد. فقط ده دقیقه فرصت داشتم تا خودم را به خانه برسانم، ناهار بخورم و به سر کار بروم. با عجله به خانه رسیدم و تندتند ناهار خوردم. فکر اینکه مشتری‌های مغازه منتظرم هستند، آرامش را از من گرفت و حتی نفهمیدم غذا را چگونه خوردم. مثل همیشه، چند مشتری ناراضی پشت در سوپرمارکت منتظر بودند. آن‌ها طاقت معطلی نداشتند و می‌خواستند زودتر کارشان راه بیفتد.

فردا امتحان ریاضی داشتم و باید حتماً فصل پنجم را تمام می‌کردم. با یک دست تخم‌مرغ‌ها را جابه‌جا می‌کردم و با دست دیگر از روی دفتر ریاضی یادداشت‌هایم را می‌خواندم. آن روز، روز انبارگردانی مغازه بود. من اسم این کار را گذاشته بودم “روز خوش‌آمدگویی به اجناس تازه”، چون دوست داشتم حس بهتری داشته باشم. بعد از رسیدن اجناس جدید، وقت حسابداری و محاسبه expenses بود. اما هنوز تمرین‌های ریاضیام تمام نشده بود. گفتم شاید بعد از شام و ظرف شستن بتوانم بقیه را حل کنم.

وقتی شب مادرم از روزم پرسید، با خودم فکر کردم که روز پرمشغله‌ای بود، اما خاطرات و لحظه‌های قشنگش ارزش همه سختی‌ها را داشت. امروز به من نشان داد که زندگی پرجنب‌وجوش و پویایی دارم و یاد گرفتم که می‌توانم از لحظات ساده، چیزهای بزرگی بسازم.

انشا یک روز فراموش نشدنی
انشا اختصاصی _ نویسنده: مریم پور حسن

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *