اگر خانه من یک کلبه یخی بود، زندگی من شکل دیگری داشت. آن کلبه در میان برفهای سفید و درخشان قرار داشت و دیوارهای آن از یخهای شفاف و محکم ساخته شده بود. وقتی خورشید در آسمان ظاهر میشد، پرتوهای طلایی آن به دیوارهای یخی میخورد و هزاران رنگ درخشان در کلبه پخش میشد؛ گویی درون یک الماس بزرگ زندگی میکردم.
زمستان در آنجا بسیار طولانی و سرد بود. برای گرم کردن خود، همیشه لباسهای گرم میپوشیدم و با پتوهای ضخیم خود را میپوشاندم. گاهی برای ایجاد گرما، آتشی کوچک روشن میکردم، اما باید مراقب میبودم که شعلههای آتش یخهای اطراف را ذوب نکنند. شبها، وقتی ماه و ستارهها در آسمان میدرخشیدند، نور آنها از دیوارهای یخی عبور میکرد و کلبه را به تالاری پر از نور تبدیل میکرد. در آن سکوت و آرامش، تنها صدای وزش باد به گوش میرسید.
اگر در یک کلبه یخی زندگی میکردم، دوستان من حیوانات قطبی بودند: خرسهای سفید، روباههای برفی و گاهی پرندگانی که از سرمای شدید فرار میکردند و به کلبه من پناه میآوردند. با آنها غذا تقسیم میکردم و در کنار هم از زیباییهای طبیعت لذت میبردیم.
زندگی در یک کلبه یخی سخت اما زیبا بود. در آنجا یاد میگرفتم که با کمترین امکانات زندگی کنم و از چیزهای کوچک لذت ببرم. همچنین به من میآموخت که طبیعت چقدر قدرتمند و شگفتانگیز است و باید از آن محافظت کنیم.

اگر خانه من یک کلبه از یخ بود، دنیای اطرافم چگونه به نظر می رسید؟ این نوشته را با هم مرور می کنیم تا با شیوه توصیف و قدرت کلمات در نقاشی کردن یک صحنه آشنا شویم. با ما همراه باشید.
موضوع انشا اگر در یک کلبه یخی زندگی میکردم
اگر در خانه ای از یخ زندگی می کردم، هر روز با اتفاق ها و موقعیت های تازه ای روبرو می شدم. از صبح های یخبندان و پربرف تا شب های تاریک و آرام، زندگی در جایی سرد و تنها، می توانست یک ماجرای کاملاً متفاوت و سخت باشد. در چنین شرایطی، تمام چیزهایی که تا آن روز یاد گرفته بودم، به کارم می آمد. باید همیشه آماده می بودم تا با هر پیشامدی کنار بیایم. از اول روز تا آخر شب، هر دقیقه در آن کلبه یخی برایم ارزشمند بود. باید مطمئن می شدم که به اندازه کافی خوراکی ذخیره کرده ام و راهی برای گرم کردن و راحت بودن خودم دارم. برای این کار، لازم بود با دقت و هوشمندی برنامه بریزی کنم و از هر آنچه دارم به خوبی استفاده کنم.
اما زندگی در این خانه یخی فقط برای زنده ماندن نبود. طبیعت شگفت انگیز و اسرارآمیز اطراف، همیشه مرا به سوی خود می کشاند. هر روز، با بالا آمدن و پایین رفتن خورشید، شاهد چشم اندازهای حیرت انگیزی از اطراف کلبه می شدم. با دیدن این پدیده های طبیعی، احساس نزدیکی بیشتری با دنیای اطرافم پیدا می کردم و از زیبایی ها و ساختار منحصر به فرد آن منطقه لذت می بردم. کم کم، زندگی در کلبه یخی برایم به یک شیوه زندگی تبدیل می شد. در آنجا، زندگی من هدف پیدا می کرد و احساس بهتری نسبت به طبیعت و محیط اطرافم در من شکل می گرفت.
حتی با وجود همه دشواری ها و مشکلات، همیشه فکر می کردم که این محیط فرصت های بی پایانی برای یادگیری و تغییر در اختیارم می گذارد و من از هر اتفاق تازه ای که آنجا رخ می داد، چیز جدیدی می آموختم. زندگی در یک کلبه یخی می توانست یک سفر پرمعنا و هیجان انگیز باشد. از یادگرفتن توانایی های تازه تا ارتباط عمیق تر با طبیعت، همه این تجربه ها به من کمک می کردند تا انسانی متعادل تر و باثبات تر شوم.
انشا درباره یک شخصیت خیالی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی