رودخانه، همچون نواری نقرهای، در میان دشتی سرسبز و زیبا در جریان بود. آب زلال و شفاف آن، با آرامش و بیعجلۀ خاصی، از روی سنگهای صاف و رنگارنگ میگذشت و نوایی ملایم و گوشنواز ایجاد میکرد. این نوا، شبیه نجوایی بود که رازهای کهن دشت را برای شنونده بازگو میکرد.
در دو سوی رودخانه، علفزارهای وسیعی خودنمایی میکردند که گویی فرشی سبز از مخمل بودند. گلهای وحشی به رنگهای شاد و درخشان، مانند ستارههایی کوچک، در دل این فرش سبز پراکنده شده بودند و عطر شیرین و مطبوعی را در هوا میپراکندند. نسیم ملایمی که از روی دشت و آب میوزید، این عطر دلانگیز را با خود به هر سو میبرد و هوای تازه و پاکی را برای تنفس فراهم میکرد.
در این منظره آرامشبخش، پرندگان در میان شاخههای درختان بید مجنون که کنار آب روییده بودند، به آوازخوانی مشغول بودند. آواز آنها، همراه با صدای آب، سمفونی زیبایی را خلق میکرد که روح را جلا میداد. گذر رودخانه از دل این دشت، صحنهای زنده و پرجنبوجوش بود که زیبایی و آرامش را یکجا به نمایش میگذاشت. این رودخانه، تنها یک جریان آب نبود، بلکه رگهای بود که زندگی را در سراسر دشت جاری میساخت و به آن شادابی و طراوت میبخشید.

رودخانهای آرام در میان دشتی سرسبز و زیبا در جریان بود. آب زلال آن با آرامش تمام حرکت میکرد و منظرهای دلنشین و چشمگیر پدید آورده بود. این نوشته برای شما دانشآموزان عزیز تهیه شده است تا با چگونگی توصیف یک صحنه طبیعی و زیبا آشنا شوید و مهارت نوشتاری خود را تقویت کنید. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا گذر رودخانه در دل دشتی زیبا
در یکی از روزهای گرم تابستان، با خانوادهام تصمیم گرفتیم به دشتهای اطراف شهر برویم و پیادهروی کنیم. همیشه در کتابها و قصهها از زیبایی این دشتها خوانده بودم، اما هیچ وقت آنها را از نزدیک ندیده بودم. پس راهی شدیم. آفتاب به شدت میتابید، ولی نسیم خنکی که میوزید، گرمای هوا را کمتر میکرد. مسیر ما به سمت رودخانهای کوچک و زلال بود که در میان دشت جریان داشت.
وقتی به رودخانه رسیدیم، آب آن با آرامش از لابهلای سنگها عبور میکرد و صدای دلنشین آن در فضا پخش بود. برای من این صحنه مانند یک رویای زیبا بود. احساس میکردم در قلب طبیعت ایستادهام، جایی که هیچ صدایی جز آواز آب و پرندگان نیست. کمکم به آب نزدیک شدم. آب خنک و تمیز بود و در کف آن، سنگهای رنگارنگ دیده میشدند. وقتی پاهایم را در آب گذاشتم، تمام خستگیام از بین رفت. انگار رودخانه همه نگرانیها و دشواریها را با خود میشست و میبرد.
عبور از رودخانه آسان نبود. آب تا زانویمان میرسید و جریان آن هم تند بود. اولش ترسیدم و فکر کردم نمیتوانم از آن طرف بروم. اما پدرم که خودش قبلاً از رودخانه گذشته بود، دستم را گرفت و با اطمینان گفت: “با هم میریم”. این حرف به من قوت قلب داد. دست یکدیگر را گرفتیم و آهسته به طرف دیگر رودخانه حرکت کردیم.
هرچه جلوتر میرفتیم، عمق آب بیشتر میشد، اما من هم احساس قدرت بیشتری میکردم. حس میکردم دارم از یک مانع بزرگ رد میشوم و با هر قدم به تجربههای تازه نزدیکتر میشوم. آب سرد و سریع باعث لیز خوردن پاهایم میشد، ولی با همراهی پدرم، در نهایت به سلامت از رودخانه گذشتیم.
آن طرف رودخانه، دشت چشمانداز زیباتری داشت. گلهای خودرو با رنگهای شاد همه جا روییده بودند و پرندگان در آسمان در حال پرواز بودند. هوا هم خنکتر شده بود و باد ملایمی به صورتم میخورد. انگار به دنیای دیگری پا گذاشته بودم؛ دنیایی سرشار از آرامش و زیبایی.
این گذر از رودخانه در میان آن دشت سرسبز، برایم خاطرهای تکرارنشدنی شد. این لحظه به من یادآوری کرد که زندگی پر از چالش است، اما با پشتیبانی خانواده و اراده محکم، میتوان از آنها گذشت و به فضایی روشنتر و قشنگتر رسید.
انشا زیبا درباره گذر رودخانه
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی