انشا از زبان یک درخت سیب

انشا از زبان یک درخت سیب

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

از نگاه یک درخت سیب

من یک درخت سیب هستم. در یک باغ سرسبز و زیبا زندگی می‌کنم. ریشه‌هایم محکم در خاک فرو رفته‌اند و شاخه‌هایم به سوی آسمان قد کشیده‌اند.

من با هر فصل، لباس تازه‌ای به تن می‌کنم. در بهار، با شکوفه‌های سفید و صورتی ام، باغ را زیبا و خوشبو می‌کنم. زنبورها برای نوشیدن شهد، مهمان من می‌شوند. وقتی بهار تمام می‌شود، شکوفه‌ها جای خود را به میوه‌های کوچک و سبز می‌دهند.

در تابستان، زیر نور گرم خورشید، سیب‌هایم بزرگ و شیرین می‌شوند. آن‌ها مانند گوی‌های قرمز و زرد از شاخه‌ها آویزان می‌شوند. کودکان با دیدن میوه‌هایم، با شادی به سوی من می‌دوند. دادن میوه‌های خوشمزه به آن‌ها، مرا بسیار خوشحال می‌کند.

وقتی پاییز می‌رسد، برگ‌هایم زرد و نارنجی می‌شوند و کم‌کم از شاخه جدا شده و بر زمین می‌ریزند. با رسیدن زمستان، من برای استراحت آماده می‌شوم. شاخه‌هایم لخت می‌شوند و زیر برف به خواب زمستانی فرو می‌روم تا دوباره سال جدید و بهاری تازه را آغاز کنم.

من سال‌هاست که در این باغ ایستاده‌ام. شاهد بازی‌های کودکان، گفت‌وگوهای بزرگترها و زیبایی‌های طبیعت بوده‌ام. من به همه سایه، میوه و زیبایی می‌بخشم و از این کار بسیار لذت می‌برم. زندگی من، یک هدیه زیباست.

انشا از زبان یک درخت سیب

من یک درخت سیب هستم. این داستان زندگی من است که برای شما تعریف می‌کنم.

ریشه‌هایم در اعماق خاک خانه کرده‌اند، مانند انگشتانی که زمین را محکم در آغوش گرفته‌اند. این ریشه‌ها قوت زندگی من هستند. هر بهار، شکوفه‌های سفیدم مانند مروارید بر شاخه‌هایم می‌درخشند و بوی شیرینشان فضا را پر می‌کند. این شکوفه‌ها پس از چندی، جای خود را به میوه‌های کوچک و سبز می‌دهند.

با تابش خورشید و گذر روزها، این میوه‌های کوچک، بزرگ و سرخ می‌شوند. هر سیب، مانند گنجی قرمز بر شاخه‌هایم آویزان است. من به کودکانی که برای بازی به زیر سایه‌ام می‌آیند، خوشامد می‌گویم و به پرنده‌هایی که بر روی شاخه‌هایم لانه ساخته‌اند، پناه می‌دهم.

زندگی من، چرخه‌ای از فصل‌هاست. با هر فصل، جلوه‌ای تازه به خود می‌گیرم و به جهان اطرافم، زیبایی و ثمر می‌بخشم.

موضوع انشا از زبان یک درخت سیب

من یک درخت سیب هستم. روزی مرا در یک باغ کوچک و سرسبز کاشتند. آن زمان که تنها نهالی کوچک بودم، شاید کسی باور نداشت که روزی بزرگ شوم و میوه‌های فراوان بدهم. اما حالا که قد کشیده‌ام و شاخه‌هایم سایه‌ای گسترده بر زمین انداخته، بسیاری برای آسایش به زیر سایه‌ام می‌آیند.

زندگی من با آهنگ فصل‌ها پیش می‌رود. در بهار، وقتی شکوفه‌های سفید و صورتی‌ام باز می‌شوند، پرندگان به سویم می‌آیند و روی شاخه‌هایم می‌نشینند. این صحنه مرا شاد می‌کند، چون احساس می‌کنم بخشی از این دنیای زیبا هستم. عطر شکوفه‌هایم در فضا پخش می‌شود و دیگر درختان نیز همزمان با من گل می‌دهند. وقتی نسیم می‌وزد، گلبرگ‌هایم در آسمان رها می‌شوند و زمین را مانند فرشی سفید می‌پوشانند.

تابستان که از راه می‌رسد، زندگی من پر از شور و فعالیت می‌شود. برگ‌هایم سبز و شاداب هستند و من با کمک خاک، مواد لازم را جذب می‌کنم تا سیب‌هایم به بهترین شکل برسند. در این فصل، مردم برای چیدن میوه‌ها به باغ سر می‌زنند. خوشحالم که شما از سیب‌هایم استفاده می‌کنید و آن‌ها را با خود می‌برید. بعضی از شما با آن کیک و شیرینی درست می‌کنید و بعضی دیگر آن را به سادگی نوش‌جان می‌کنید. من از این که سهم کوچکی در زندگی شما دارم، احساس غرور می‌کنم.

در فصل پاییز، زمان رسیدن کامل سیب‌ها فرامی‌رسد. من با خوشحالی میوه‌هایم را به شما تقدیم می‌کنم. سیب‌هایم به رنگ‌های قرمز، زرد و سبز درآمده و چشم‌انداز باغ را زیباتر می‌کنند. کم‌کم برگ‌هایم شروع به ریزش می‌کنند، اما این پایان کار من نیست. در زمستان، وقتی برف همه جا را سفیدپوش می‌کند و زمین به خواب زمستانی فرو رفته، من هنوز هم پابرجا و استوارم. در این فصل نه گلی دارم و نه میوه‌ای، اما ریشه‌هایم همچنان قوی و محکم در خاک مانده‌اند.

زندگی من چرخه‌ای همیشگی دارد. درختان دیگر نیز همنشینان من هستند و با هم، طبیعت را زیبا و زنده نگه می‌داریم. من به شما یادآوری می‌کنم که زندگی همیشه در حال دگرگونی است، اما هر فصل، زیبایی و ارزش خودش را دارد. به عنوان یک درخت سیب، خوشحالم که در این جهان بزرگ و شگفت‌انگیز جایی دارم و در کنار انسان‌ها و دیگر موجودات، نقش خود را ایفا می‌کنم.

انشا در مورد اگر من یک درخت بودم
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *