زندگی خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری، که به او «پیر هرات» نیز میگویند، یکی از عارفان و دانشمندان بزرگ ایران در سده پنجم هجری است. او در شهر هرات متولد شد و از کودکی به یادگیری دانش علاقه زیادی داشت.
وی از محضر استادان بسیاری بهره برد و در زمینههای مختلفی مانند تفسیر قرآن، حدیث، عرفان و ادبیات مهارت یافت. او به دلیل عشق عمیقش به خداوند و بیان ساده و شیوای مطالب عرفانی، در میان مردم از جایگاه ویژهای برخوردار شد.
از خواجه عبدالله انصاری آثار ارزشمندی به جا مانده است که از میان آنها میتوان به کتابهای «مناجاتنامه» و «صد میدان» اشاره کرد. نوشتههای او آمیخته با ذوق سرشار عرفانی و در عین حال بیانی روان و دلنشین است.
او نه تنها یک عارف و عالم دینی بود، بلکه شاعری توانا نیز به شمار میرفت. اشعار او سرشار از مفاهیم بلند اخلاقی و عرفانی است و مخاطب را به تفکر و خودسازی دعوت میکند.
خواجه عبدالله انصاری پس از عمری پربرکت، در زادگاه خود هرات چشم از جهان فروبست، اما آموزهها و آثار او همچنان زنده و راهنمای جویندگان حقیقت است.

زندگی خواجه عبدالله انصاری
عبدالله پسر محمد، که به ابواسماعیل نیز معروف است، در سال ۳۹۶ هجری قمری (برابر با ۳۸۵ هجری شمسی و سال ۱۰۰۶ میلادی) در شهر هرات چشم به جهان گشود. او را با نامهایی همچون «پیر هرات»، «پیر انصار»، «خواجه عبدالله انصاری» و «انصاری هروی» میشناسند. خواجه عبدالله انصاری در سال ۴۸۱ هجری قمری (مصادف با ۱۰۸۸ میلادی) دار فانی را وداع گفت و اکنون آرامگاه او در زادگاهش، هرات، قرار دارد.
نسب و خانواده خواجه عبدالله انصاری
پدر او، ابومنصور انصاری، از نوادگان ابوایوب انصاری — همان کسی که در مدینه میزبان پیامبر اکرم (ص) بود — به شمار میرفت.
ابومنصور انسانی اهل دانش و معرفت بود و اولین کسی که به فرزندش آموزش داد، خود او بود. خواجه عبدالله همیشه از پدرش به عنوان کسی نام میبرد که پیش از هر کس دیگری، او را به سوی علم و پرهیزگاری راهنمایی کرد.
شرایط اجتماعی و فرهنگی دوران حیات
در زمان زندگی خواجه عبدالله انصاری، جامعه با مشکلات زیادی مانند فقر، ستم و بیعدالتی روبرو بود. در مقابل، مردم بیش از پیش به دین و عرفان روی آورده بودند و در شهرهایی مانند هرات و نیشابور، خانقاههای بسیاری وجود داشت. این اوضاع و احوال، تأثیر عمیقی بر شخصیت و دیدگاههای عرفانی او گذاشت.
نبوغ و استعداد شگفتانگیز خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله از همان سالهای نخست زندگی، استعداد درخشانش آشکار شد. در نه سالگی بهطور کامل خواندن و نوشتن را فراگرفت و بیش از هفتاد هزار بیت شعر فارسی و صد بیت عربی را از حفظ میدانست. پس از آن نیز موفق شد سیصد هزار حدیث را همراه با مدارک معتبر به خاطر بسپارد که این موضوع، توانایی ذهنی فوقالعاده او را به خوبی نشان میدهد.
سختیهای طلب علم و دانش
خواجه عبدالله برای یادگیری دانش دینی و سخنان پیامبر (ص) مشقتهای بسیاری را پشت سر گذاشت. داستان شناختهشدهای که از او نقل میشود، درباره مراقبت از برگههای حدیث در زیر باران است و این موضوع، تلاش بیوقفه او را نشان میدهد. او بیشتر عمر خود را به مطالعه قرآن، حدیث و همچنین نوشتن کتابهای علمی و عرفانی گذراند.
استادان و مشایخ خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله نزد استادان برجستهای، دانش حدیث و فقه را فراگرفت. اما در زمینه عرفان، بیشترین تأثیر را از شیخ ابوالحسن خرقانی پذیرفت و خودش میگفت: «اگر خرقانی را ندیدمی، حقیقت ندانستمی.» او با ابوسعید ابیالخیر نیز ملاقات کرد و از گفتارهایش استفاده نمود.
سبک زندگی صوفیانه
زندگی خواجه عبدالله انصاری، سراسر سادگی و بیاعتنایی به دنیا بود. او در مهمانیها با لباسی که به او قرض داده میشد حاضر میگشت و تنها غذای سادهای میخورد. حتی در روزهای سخت و تنگدستی، دست نیاز به سوی کسی دراز نمیکرد و در سرمای زمستان، با یک نمد کهنه یا یک حصیر پاره، شب را تا سپیدهدم سپری میکرد.
آثار و نوشتههای خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری بیشتر به خاطر نوشتههای آهنگین و کتابهای عرفانیاش شناخته شده است. او علاوه بر نوشتن آثار اخلاقی و مذهبی، شعر نیز به زبانهای فارسی و عربی میگفت، اما مهمترین یادگار او همان نوشتههای نثری و نیایشهای روحنوازش است که هنوز هم خوانده میشوند.
◊ طبقات الصوفیه
◊ الکشف عن منازل السائرین
◊ نصایح
◊ ذم الکلام
◊ زادالعارفین
◊ صد میدان
◊ مناقب اهل الاثار
◊ انوار التحقیق
◊ پرده حجاب حقیقت ایمان
◊ شکر و سکر
◊ صد پند
◊ گنجنامه
مجموعه رسائل که در بردارنده این رسالات است:
◊ نامهای از ژرفای دل و جان
◊ گنجینه رهروان راه حق
◊ نوشتههای الهامبخش
◊ کتاب آزادگان
◊ هفت دژ
◊ نامه عشق
◊ رساله حکمت و نامه خداشناسی
◊ کتاب راز و نیاز
◊ گفتارها
◊ منزلگاهها

مناجات خواجه عبدالله انصاری
الهی! برای اهل معرفت، حتی گلهای بهشت هم چون خاری در چشم هستند و جوینده تو را با بهشت چه کاری است؟
الهی! اگر بهشت نور و روشنی است، اما بدون دیدار تو، تنها درد و رنج است.
الهی! بهشت بی حضور تو همچون زندانی است و زندانی را به زندان کاری با کریمان نیست.
الهی! اگر مرا به دوزخ بفرستی، هیچ شکایتی ندارم و اگر به بهشت ببری، بدون جمال تو خریدار آن نیستم. خواسته من تنها وصال توست و جز این چیزی نمیخواهم.
در روز قیامت، عاشقان را با قیامت کاری نیست؛ کار عاشق فقط تماشای یار است.
اگر مرا از کوچه او به بهشت ببرند، قدم نمیگذارم چرا که در آنجا وعده دیدار تو نیست.
الهی! تو مرا نادان خواندی و از نادان جز خطا چه برمیآید؟ تو مرا ناتوان خواندی و از ناتوان جز خطا چه انتظاری است؟
الهی! تو مرا برگرفتی و کسی نگفت که چرا؟ اکنون که مرا برگرفتی، رهایم مکن و در سایه لطف و مهربانی خود نگاهدار.
الهی! عارف تو را با نورت میشناسد و از توصیف وجودت ناتوان است. موحد تو را با نور قرب میشناسد و در آتش عشق میسوزد. بیچاره کسی که تو را با استدلال جستجو کند و درویش کسی که تو را با دلایل بخواهد. باید به دنبال گنج رفت و از آنچه شایسته است، درخواست کرد.
الهی! میدانی چرا شادم؟ نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر این که تو مرا خواستی، نه من. وقتی از خواب بیدار شدم، دولت را در کنار خود دیدم.
الهی! چه کسی مثل من است که سزاوار این لطف باشد؟ این هم نشان محبت توست.
الهی! از سفرهای که برای پاکان آماده کردهای، به این بیچاره هم سهمی برسان. اگر نعمتهایت تنها در برابر طاعت باشد، پس لطف و بخشش بیمنتت کجاست؟ اگر پاداش را با بها میخواهی، من چیزی ندارم و اگر بیبها میبخشی، بخشش تو کجاست؟ اگر از سگان تو هستم، استخوانی مرحمت کن و اگر از نزدیکان تویم، خوشامدی بگو.
الهی! دلی پر از درد دارم و جانی پر از رنج. خداوندا، این بیچاره را چه چاره؟ بار خدایا، درماندهام، اما درمانم تنها تو هستی. اگر غایب باشم، میگویی کجایی؟ و وقتی به درگاهت میآیم، در را نمیگشایی.
الهی! هرکس آتشی در دل دارد، اما این بیچاره آتش بر جان دارد؛ چرا که هرکس سروسامانی دارد، اما این درویش را نه سر است و نه سامان.
الهی! نفسهای جوانمردان و ذکر ذاکران، از نزدیکی تو حکایت میکنند، اما تو برتر از آنی که تصور کنند و از دورت میپندارند، در حالی که از جانم نزدیکتری.
والحمدلله رب العالمین.
یا لطیف
الهی! این همه نوازش از تو بهره ماست، چرا که در هر نفس، سوز و نوری از تو پیداست. چه کسی چون تو مولایی دارد؟ و چه دوستی مانند تو یافت میشود؟
الهی! خود کردهام و خود خریدم؛ آتشی بر خود افروختم. از دوستی آواز دادم و دل و جان را ناز دادم. اکنون که در گردابم، دستم را بگیر که در گرمای افتادهام.
هر روز از روز گذشته یاد میکنم و بر درد گناه هزاران فریاد میزنم.
از ترس گناه غمگین میشوم، اما از رحمت تو دلم را شاد میکنم.
الهی! چه بگویم که تو خود همه یاد منی. من خرمن وجود خود را به باد دادم. یاد کردن تلاش است و فراموش نکردن، زندگی و سرمایه دو جهان است، چنانکه خود میدانی.
الهی! مدتی در جستجوی تو بودم، سپس مدتی به خود نازیدم. اکنون که یاد را شناختم، خاموش شدهام. چه کسی مثل من است که این مقام را سزاوار باشد؟ فریاد از یاد ناقص و دیدار نابهنگام و از آشنایی ناتمام.
الهی! کار را آن کس میکند که توانایی دارد و عطا را آن کس میبخشد که داراست. پس بنده چه توانایی و چه دارایی دارد؟
الهی! تو دوختی و من پوشیدم؛ آنچه در جام ریختی، نوشیدم. هیچ چیز از آنچه کوشیدم، نباید باشد.
الهی! چون تو توانایی، همه توان در دست توست. در ستایش تو، چه کسی زبان دارد؟ و بدون مهر تو، چه کسی سر و جان دارد؟
الهی! با شناخت تو زندهایم، با یاری تو شادیم، با کرامت تو نازانیم و با عزت تو عزیزیم.
الهی! ما که به تو زندهایم، هرگز نمیمیریم؛ ما که به تو شادیم، هرگز اندوهگین نمیشویم؛ ما که به تو نازانیم، چگونه بیتو به سر آوریم؟ ما که به تو عزیزیم، هرگز خوار نمیشویم.
الهی! چه غمی دارد آنکه تو را دارد؟ و چه کسی میتواند تو را نستاید؟ آزاد است آن کس که به یاد توست و آباد است آن دلی که به مهر تو نازان است و شاد است آن کس که با تو در پیمان است.
ما را سر و سودای کس دیگری نیست؛ در عشق تو پروای کس دیگری نیست.
جز تو کسی در دل ما جای نمیگیرد؛ دل جای تو شده و جای دیگری نیست.
الهی! هرکه تو را جوید، باید راستخیز باشد یا با تیغ ناکامی خونریز. هرکه قصد تو کند، روزش چنین است یا بهرهاش چنین است.
الهی! همه در فراق میسوزند و دوستدار در انتظار دیدار. وقتی دوست دیدهور شود، شکیبایی چه سود دارد؟
الهی! با بهشت چه کنم و با حور چه بازیم؟ به من چشمی ده که از هر نگاه، بهشتی بسازم.
الهی! هر که تو را بشناسد، راهش روشن و هر که نشناسد، راهش تاریک است. تو را شناختن، از تو رستن است و به تو پیوستن، از خود گذشتن است.
الهی! تو مرا آراستی و من خریدم و از هر دو جهان، دوستی حضرت تو را برگزیدم.
الهی! اگر طاعت زیادی ندارم، در هیچ جهان جز تو کسی را ندارم.
الهی! از وقتی با تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم و در هر جهان شیدا شدم. پنهان بودم و پنهان شدم.
الهی! از بنده با حکم ازل چه برمیآید؟ و بر آنچه ندارد چه باید کرد؟ تلاش بنده چیست؟ کار به خواست توست؛ نجات خویش را با تلاش خود چگونه میتواند یافت؟
الهی! ای سزاوار کرم و ای نوازنده جهان، نه با آخرت شادی است و نه با یاد تو غم. تو هم دشمنی و هم دوستی، هم گواهی و هم حکم.
الهی! تو دوستان را به دشمنانت نشان میدهی، به درویشان غم میدهی، بیمار میکنی و خود درمان میکنی، درمانده میکنی و خود چاره میکنی، از خاک آدم میسازی و باد احسان میکنی، سعادتش را بر سر دیوان مینویسی و فردوس را میهمانش میکنی، مجلسش را بهشت رضوان میکنی، ناخوردن گندم را با او پیمان میبندی و خوردنش را در علم غیب پنهان میکنی. آنکه او را زندان میکنی و سالها گریان میکنی، جباری تو کار جباران میکند، خداوندی تو کار خداوندان میکند. تو عتاب و جنگ را تنها با دوستان میکنی.
الهی! از پیش خطر و از پس راهم نیست؛ دستم را بگیر که جز تو پناهی ندارم.
الهی! دستم را بگیر که دستاویزی ندارم و عذرم را بپذیر که پای گریزی ندارم.
الهی! خود را به تو وابسته کردم؛ اگر نگاهم داری، تو را میپرستم و اگر نداری، خود را میپرستم. ناامیدم مساز و دستم را بگیر.
الهی! ای دورنظر و ای نیکو حضر و ای نیکوکار نیکمنظر، ای راهنمای هر برگشته، ای چارهساز هر بیچاره، ای جمعکننده هر پراکنده و ای بلندکننده هر افتاده. دست ما را بگیر ای بخشنده مهربان.
الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد. یار آن است که چون تو یاری دارد. آنکه در هر دو جهان تو را دارد، هرگز تو را رها نمیکند.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز؛ نمیدانم از حسرت بگریم یا از ناز. گریستن از حسرت برای یتیمان است و گریستن شمع برای ناز. گریستن از ناز چگونه است؟ این داستانی است دراز.
الهی! مدتی به یاد تو نازیدم؛ اینم بس که صحبت تو ارزیدم.
الهی! نه جز از یاد تو دلی دارم و نه جز از یافت تو جانی؛ پس بیدل و بیجان چگونه توانم بود؟
الهی! یاد تو در میان دل و زبان است و مهر تو در میان سر و جان.
الهی! ای یکتای بیهمتا، ای پایدار توانا، ای بینای بر همه چیز، ای دانای در همه حال، ای پاک از عیب، ای بینیاز از شرک، ای اصل هر دوایی، ای درمان دلها، ای شاهنشاه فرمانفرما، ای برترین صاحب تاج کبریایی، به تو میرسد ملک خدایی.
الهی! نام تو جواز ماست، مهر تو جهاز ماست، شناخت تو امان ماست، لطف تو عیان ماست.
الهی! پناه ضعیفان، راهنمای قاصدان، گواه مومنان. چه عزیز است آن کس که تو بخواهی.
الهی! ای خالق بیمدد، ای یکتای بیعدد، ای اول بیهدایت، ای آخر بینهایت. ای ظاهر بیصورت، ای باطن بیسیرت، ای زنده بیذلت، ای بخشنده بیمنت، ای داننده رازها، ای شنونده آوازها، ای بیننده نمازها، ای شناسنده نامها، ای رساننده گامها، ای رهاکننده از بندها، ای آگاه از حقایق، ای مهربان بر خلق. عذرهای ما را بپذیر که تو بینیاز و ما نیازمندیم و بر عیبهای ما مگیر که تو قوی و ما ناتوانیم. از بنده خطا و ذلت میآید و از تو عطا و رحمت.
الهی! ای کامکار که دل دوستان در سیطره توحید توست و ای که جان بندگان در صف تقدیر تو است، ای قهار که کسی را با تو حیله نیست، ای جبار که گردنکشان را در برابر تو مقاومت نیست، ای حکیم که روندگان را از بلای تو گریز نیست، ای کریم که بندگان را غیر از تو دستاویز نیست. نگاهدار تا پریشان نشویم و در راه آر تا سرگردان نشویم.
الهی! در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کس به تو ماند و نه به کسی مانی. پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! کجا باز یابیم آن روز که تو بودی و من نبودم، تا باز به آن روز رسم، میان آتش و دودم… الهی، از آنچه نخواستی چه آید و آن که نخواندی کی آید؟ ناکشته را از آب چیست و ناخوانده را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آبش در جوار است و خار را چه حاصل اگر بوی گل در کنار است.
الهی! هر که تو را شناخت و علم مهر تو برافراشت، هر چه غیر از تو بود، دور انداخت.
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی و هر دو جهانش بخشی؛ دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟