در دنیای کسبوکار و موفقیت، یک داستان معروف وجود دارد به نام “موش و قالب پنیر”. این داستان یک تصویر ساده اما پرمعنی ارائه میدهد.
فرض کنید یک قالب بزرگ پنیر دارید که چندین موش در اطراف آن زندگی میکنند. این پنیر، نماد چیزهایی است که در زندگی میخواهیم؛ مثل یک شغل خوب، درآمد کافی، امنیت یا روابط عالی.
حالا، اگر یک روز این پنیر ناپدید شود، موشها با یک وضعیت جدید روبهرو میشوند. بعضی از آنها ممکن است فقط بنشینند و غر بزنند که چرا پنیر از بین رفته و منتظر بمانند تا دوباره برگردد. این موشها، نماد افرادی هستند که در برابر تغییر مقاومت میکنند و همیشه به گذشته میچسبند.
اما یک موش دیگر ممکن است فکر کند: “خب، پنیر تمام شده. پس باید بروم و پنیر تازهای پیدا کنم.” این موش، نماد کسانی است که تغییر را میپذیرند، موقعیت جدید را بررسی میکنند و برای پیدا کردن فرصتهای تازه اقدام میکنند.
نکته اصلی داستان این است: هیچ چیز در زندگی همیشگی نیست. پنیرِ زندگی همیشه حرکت میکند و تغییر میکند. اگر ما هم هوشمند باشیم، باید تغییر را بپذیریم و خودمان را با شرایط جدید وفق دهیم. به جای ترسیدن و ایستادن، باید به دنبال فرصتهای تازه بگردیم.
پس دفعه بعد که با یک تغییر ناگهانی در زندگی، کار یا روابطتان مواجه شدید، از خودتان بپرسید: “من کدام موش هستم؟ آیا منتظر ماندهام که پنیر قدیمی برگردد، یا دارم به دنبال پنیر تازه میگردم؟”

در این مطلب، داستان پندآموز “موش و قالب پنیر” و مفهوم آن را میخوانید. امیدواریم از آن بهره ببرید. همچنان با مدیر تولز همراه باشید.
۱- این قصه به ما یادآوری میکند که هوشیار باشیم و فریب ظاهرِ به نظر بیآزار بعضی افراد را نخوریم، تا بعداً پشیمان نشویم.
۲- از این داستان معمولاً وقتی استفاده میشود که کسی بخواهد درباره قضاوتهای نادرست و ناعادلانه صحبت کند.
۳- همچنین وقتی به کار میرود که فردی با حیله و ترفند، حق کس دیگری را پایمال کند.
۴- در این حکایت، موشها نماد انسانهای سادهلوح و بیاحتیاطی هستند که برای حل اختلافشان، دشمن خود را به عنوان داور انتخاب میکنند! و گربه نماد آدمهای حریص و مکاری است که ظاهری دوستانه دارند، ولی در باطن دشمنانی زیرک و سنگدل هستند.
۵- مفهوم اصلی داستان این است: گرفتن دارایی کسی از راه فریب، و آگاه کردن اطرافیان از این نیرنگ.
حکایت موش و قالب پنیر
روزی بود و روزگاری، دو موش سادهدل و مهربان در یک انبار بزرگ زندگی میکردند. همسایههایشان یک سگ نگهبان و یک گربهٔ پیر بودند. گربه، با آن چهرهٔ به ظاهر آرام و دوستانه، در واقع بسیار سالخورده، تنبل و همیشه خوابآلود بود. دلش میخواست کاش جوان بود و میتوانست با حرکتی سریع و ماهرانه، موشها را شکار کند و شکمی سیر داشته باشد؛ اما افسوس که پیری و ناتوانی اجازه این کار را به او نمیداد.
از آنجا که به آرزویش نمیرسید، سعی میکرد با رفتار و ظاهری فریبنده، توجه موشها را جلب کند و با نشان دادن مهربانی دروغین، به خواستهاش برسد. این دو موش هر روز صبح با هم برای پیدا کردن غذا بیرون میرفتند و هر کدام چیزی پیدا میکردند و به لانه برمیگرداندند. شبها هم کنار هم مینشستند و با هم صحبت میکردند.
یک روز، وقتی هر دو موش در جستجوی غذا بودند، بوی خوشی به مشامشان رسید. هر دو به سوی آن بو کشیده شدند. بله، بوی پنیر بود! وقتی به قالب پنیر رسیدند، هر دو خواستند آن را بردارند. یکی گفت: “من زودتر رسیدم، این پنیر مال منه!” آن دیگری گفت: “نه، من اول رسیدم، پس پنیر برای منه!”
کمکم بحثشان داشت به دعوا میکشید، اما در نهایت تصمیم گرفتند به جای جنگیدن، مانند دوستان واقعی پنیر را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند تا هر دو سهم ببرند. برای اینکه بینشان اختلافی نباشد، رفتند سراغ سگ نگهبان انبار تا قضاوت کند. اما سگ خواب بود، چون تمام شب را بیدار مانده و از انبار مراقبت کرده بود. هر چه صدایش کردند، پاسخی نداد.
پس از سگ ناامید شدند و به سراغ گربه رفتند تا مانند یک داور منصف، پنیر را به طور عادلانه بین آنها تقسیم کند و دیگر مشکلی پیش نیاید.
گربه که در حال چرت زدن بود، با دیدن موشها بیدار شد. موشها ماجرا را برایش تعریف کردند. گربه که دلش میخواست خودش صاحب پنیر شود، گفت: “باید یک ترازو درست کنیم. یک پرتقال برایم بیاورید.”
موشها پرتقالی آوردند. گربه آن را از وسط نصف کرد، داخلش را خالی کرد و با یک تکه چوب و کمی نخ، یک ترازوی ساده با دو کفه ساخت. بعد پنیر را به دو قسمت نابرابر تقسیم کرد و در کفههای ترازو گذاشت. یک کفه سنگینتر از دیگری بود.
گربه تکهای از پنیر کفهٔ سنگینتر را کند و خورد تا دو کفه برابر شوند. اما اینبار کفهٔ دیگر سنگینتر شد. دوباره از آن طرف پنیر کند و خورد. همینطور ادامه داد: هر بار یک کفه سنگین میشد، از آن میکند و میخورد تا جایی که فقط مقدار کمی پنیر در یکی از کفهها باقی ماند. در پایان، گربه آخرین تکه را هم برداشت و در دهانش گذاشت و گفت: “این هم حقالزحمهٔ من!”
موشها که در تمام این مدت ساکت بودند و کارهای گربه را تماشا میکردند، با ناراحتی به هم نگاه کردند. تازه فهمیدند که گربه با آن صورت به ظاهر مهربان، چطور آنها را فریب داده است. از کردهٔ خود پشیمان شدند!
منبع: مجموعه هزار سال داستان (با کمی تغییر)