گلچین گیلانی، شاعر بلندآوازه، در بهار سال ۱۲۸۹ خورشیدی در شهر رشت چشم به جهان گشود. نام اصلی او «میرزا محمد تقی» بود.
او از همان سالهای نوجوانی، استعداد شگرفی در سرودن شعر از خود نشان داد و به سرعت در میان ادیبان و شاعران زمان خود شناخته شد. گلچین سبکی ویژه و دلنشین داشت و بیشتر شعرهایش را به زبان ساده و روان میسرود، به گونهای که برای همگان قابل درک و لذت بردن بود.
این شاعر پرکار، علاوه بر سرودن شعر، در زمینههای دیگر ادبی نیز فعال بود و با روزنامهها و مجلات مختلف همکاری میکرد. او زندگی خود را وقف شعر و ادب پارسی کرد و در این راه از هیچ کوششی دریغ نورزید.
گلچین گیلانی پس از یک عمر خلق آثار ارزشمند ادبی، سرانجام در سال ۱۳۵۱ دار فانی را وداع گفت و چشم از جهان فروبست. هرچند او در میان ما نیست، اما اشعار ناب و ماندگارش همواره زنده و جاویدان هستند و یاد و نام او را در دل دوستداران ادبیات فارسی زنده نگه میدارند.

سید مجدالدین میرفخرایی، که با نام گلچین گیلانی شناخته میشود، در یازدهم دیماه ۱۲۸۸ در محله سبزهمیدان رشت به دنیا آمد. او از شاعران سرشناس شعر نو فارسی بود و برخی از سرودههایش در کتابهای درسی دوره دبستان نیز جای گرفت.
از میان آثار او، شعر «باران» شهرت فراوانی دارد. بخشهایی از این شعر در کتابهای مخصوص کودکان منتشر شده است.
زندگی نامه گلچین گیلانی
پدر گلچین گیلانی، سید مهدی میرفخرایی، اهل تفرش بود و در دورهای نیز مسئولیت فرمانداری شهرهای قم و سبزوار را عهدهدار بود. این شاعر ایرانی، تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود گذراند و برای ادامه تحصیل به تهران رفت و دوره دبیرستان را در آنجا به پایان رساند. او سپس موفق شد مدرک کارشناسی خود را در رشته فلسفه و علوم تربیتی دریافت کند.
پس از آن، به انگلستان رفت و در رشته پزشکی تحصیل کرد تا اینکه به درجه دکترا دست یافت. او بعد از اتمام تحصیلاتش، دیگر به ایران بازنگشت و برای همیشه در لندن ساکن شد.
گلچین گیلانی از جوانی به سرودن شعر علاقه داشت و رفتهرفته شعرهایش مورد استقبال قرار گرفت. اولین بار در سال ۱۳۰۷ خورشیدی بود که شعری از او در مجلهای به نام «ارمغان» که زیر نظر وحید دستگردی اداره میشد، منتشر شد. پس از آن، آثارش در نشریات دیگری مانند «روزگار نو»، «فروغ» و همینطور مجله سخن به چاپ رسید.
شهرت او با چاپ شعر «باران» در مجله سخن آغاز شد و بسیاری از منتقدان، شعر «پرده پندار» او را اوج هنر و خلاقیتش در شاعری میدانند.
گلچین گیلانی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۵۱ در لندن چشم از جهان فروبست و در گورستان پاتنی ویل (Putney Vale Cemetery) به خاک سپرده شد.
آثار گلچین گیلانی
این ادیب و پزشک، پنج کتاب شعر منتشر کرده است که عبارتاند از: برگ، عشق و کین، پنهان، یک شاخه گل برای تو و دیوان اشعار.
اشعار
باران دوباره میبارد
با آوازش
با قطرههای بیشمار
بر پشت بام خانه میکوبد
پشت پنجره تنها ایستادهام
به کوچهها که نگاه میکنم
رودها را میبینم که
شاد و خوشحال
در جریان هستند
دو سه گنجشک پر سر و صدا
هر لحظه
از این شاخه به آن شاخه میپرند
بر در و پنجره میکوبند
مثل مشت و سیل
آسمان امروز دیگر آبی نیست
باران، روزی را در خاطرم زنده میکند
گردشی در یک روز گذشته
خوب و شیرین
در جنگلهای گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و سرزنده، نرم و لطیف
چالاک و فرز
از پرنده تا چرنده تا خزنده
جنگل پر از زندگی و جنب و جوش بود
آسمان آبی مثل دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
مثل دل من در یک روز روشن
بوی جنگل تازه و خیس
مانند شرابی مست کننده
بر درختان پرندهها میپریدند
هر کجا پرندهای زیبا بود
برکهها آرام و آبی
برگ و گل همه جا دیده میشد
چتر نیلوفر میدرخشید
آفتابی بود
سنگها از آب بیرون آمده بودند
و بدنشان از خزه پوشیده بود
قورباغههای زیادی آنجا نشسته بودند
هر لحظه در شور و هیاهو بودند
رودخانه
با صدها آواز زیبا
زیر پای درختان
مانند مستان میچرخید
چشمهها مانند شیشههای آفتابی
نرم و خوشایند در جوش و لرزش
درون آنها سنگریزه
قرمز و سبز و زرد و آبی
با پای کودکانه مانند آهو میدویدم
از کنار جویها میپریدم
از خانه دور میشدم
سنگریزه پرتاب میکردم
تا آب را بلرزانم
به هر چاه و چالهای
ساقههای ترشک را میشکستم
شاخههای بید سیاه را
به پایین میکشیدم
دستم از تمشک قرمز و سیاه رنگین میشد
از پرنده داستانهای پنهان میشنیدم
از لب باد وزنده
رازهای زندگی را میآموختم
هر چه آنجا میدیدم
دلنشین و زیبا بود
شاد بودم و آواز میخواندم:
“ای روز دلآرا
خورشید درخشان
چنین روی زیبایی به تو داده
وگرنه زشت و بیجان بودی
با همه سبزی و زیبایی
بگو چه بودی جز پاهای چوبی؟
اگر مهر درخشان نبود
ای روز دلآرا
اگر دلآرایی هست از خورشید است”
کمکم و آرام آرام ابرها چیره شدند
آسمان تاریک گردید
چهره خورشید درخشان پنهان شد
باران بارید، باران بارید
جنگل از باد میگریخت
درختان مانند دریا میچرخیدند
دانههای گرد باران
همه جا پهن میشدند
برق مانند شمشیر تیز
ابرها را میدرید
تندر دیوانه و غرّان
مشت بر ابرها میکوبید
روی برکه، مرغ آبی
از میان و از کنار با شتاب
بیشمار میچرخید
موهای نقرهای ما را
دست باران شانه میزد
بادها با فوت خود
آن را پریشان میکردند
سبزه زیر درختان
رفتهرفته به دریا تبدیل شد
در این دریای جوشان
جنگل وارونه دیده میشد
چه زیبا بود جنگل
چه آوازها، چه داستانها
چه داستانها، چه آوازها
چه گوارا بود باران
در این گوهر فشانی
رازهای جاودانی و پندهای آسمانی میشنیدم
بشنو از من، کودک من
در پیش چشم مرد فردا
زندگی، خواه تیره خواه روشن
زیباست، زیباست، زیباست
![]()
گیلان
ای سرزمین سرسبز و زیبا
هرچند هزاران کیلومتر از تو دورم
زیر آسمان بلند و آبیات
دلم از آن بهشت بیقرار است
آیا میتوان از مادر مهربان دور شد؟
جان آزردهام همچون کودکی بیتاب
به سوی تو میشتابد
آیا میتوان از آغوش پر محبت دور ماند؟
به سوی تو برمیگردم، ای مادر خوشرو و عزیز
روزی به میان جنگل و بیشه رفتم
نور خورشید چنان میتابید که گویی از پشت شیشه میدرخشید
برگهای زمردین بر شاخههای درختان
به رنگهای سبز، زرد و آبی میدرخشیدند
دارکوب با نوکش آهنگی خوش میزد
پیچکهای نازک و رنگارنگ به دور درختان حلقه زده بودند
سنجابک شاداب و خوشحال میجست
بر گرد درختان بلند و کهن سال
مرغابیها در آسمان پرواز میکردند
نسیم دلانگیز نیمروز شادی میآورد
نیلوفرهای آبی بر سطح آب تاب میخوردند
بوی تازه و مطبوع هوا سراسر وجود را آکنده بود
آری، ای گیلان! بهشت سرسبز و زیبا
جنگلهای تو با آواز خوش پرندگان
کوههای تو با ابرها و نور خورشید
تصویری جاودان در دل من نقش بستهاند
![]()
پشت پنجره، باد سردی با شدت میوزید و برف سفید، شاخههای درختان را آرام آرام پوشانده بود. در کنار آتش، یار زیبارویم، نرم و آرام تار میزد. حرکت انگشتان ظریفش چقدر دلنشین و هماهنگ بود! طرحهای رنگین و زیبا بر روی دیوار میافکند.
لیوانهای خالی از شرابِ شبانه، اما پر از ترانه بودند؛ مانند دلم. دستان نازنین معشوقهام، گاه بسته میشد و گاه باز. جانم از نوای ماهور و شهناز به لرزه درمیآمد. چشمانم از گرمی خیالات سنگین، سنگین میشد و پلکها به آرامی، با خوابی خوش، پایین میآمدند. با بالهای موسیقی، روحم به دنیایی پاک و هماهنگ پرواز میکرد.
ای زمین، با تو بدرود! به سوی زیباییای تازه، به سوی روشنایی میروم؛ دور از فریب زندگی، دور از رنج پستی و روزهای سخت، دور از جنون کشمکش، بیخانمانی و خانهسوزی. اینجا آرزوی پاک و قلب کودکانه آشیانه دارد. اینجا زندگی، نیروی خون و جوانی دارد. دور از مقایسهی شیطان و یزدان، دور از آزادی و دیوار زندان، دور از درد پنهان.
دور؟ گفتم دور؟ گفتم به سوی خوشبختی پریدهام؟ چشمانم را گشودم، افسوس! دیدم که یار رفته، تار رفته، آن همه آهنگ زیبا از دنیای خیال رفته است. پشت پنجره، دوباره برف سفید، شاخهها را میپوشاند و باد سرمست، بر در و دیوار میکوبید. در رگهایم، نبض حسرت میتپید.