4 انشا در مورد شانس برای پایه هفتم و نهم

انشا در مورد شانس

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

شانس و مهارت

خیلی از ما در زندگی منتظر یک معجزه هستیم. منتظریم تا یک روز شانس به در خانه‌مان بیاید و همه چیز را یک‌باره عوض کند. اما آیا واقعاً شانس به این شکل وجود دارد؟

شانس مانند یک باران بهاری است که باید بذر مناسبی در زمین وجود داشته باشد تا بتواند از آن استفاده کند. اگر زمین زندگی ما خالی از بذر دانش و تلاش باشد، حتی بهترین باران شانس هم نمی‌تواند چیزی در آن رشد دهد.

مهارت‌های نوشتاری ما مانند همان بذرهای ارزشمند هستند. وقتی ما در کلاس هفتم و نهم اصول اولیه نوشتن را می‌آموزیم، در واقع داریم بذرهایی در زمین وجودمان می‌کاریم. یادگیری جمله‌بندی درست، داستان‌نویسی ساده و بیان احساسات به صورت نوشتاری، همه مانند ابزارهایی هستند که به ما کمک می‌کنند.

وقتی این مهارت‌ها را داشته باشیم، اگر روزی فرصت خاصی پیش بیاید – مثل شرکت در مسابقه‌ای یا نوشتن متنی مهم – می‌توانیم از این فرصت استفاده کنیم. در اینجاست که مردم می‌گویند: “چه شانسی داشت!” اما در واقع این شانس نبوده، بلکه نتیجه تلاش قبلی ما برای یادگیری مهارت نوشتن بوده است.

پس به جای انتظار برای شانس، بهتر است به فکر افزایش مهارت‌هایمان باشیم. هرچه بیشتر بنویسیم و بیشتر تمرین کنیم، آمادگی بیشتری برای استفاده از فرصت‌های زندگی خواهیم داشت. به یاد داشته باشید که شانس واقعی وقتی به سراغمان می‌آید که ما برای پذیرش آن آماده باشیم.

انشا درباره‌ شانس

در این مطلب، چهار انشا با موضوع شانس برای دانش‌آموزان کلاس هفتم و نهم گردآوری شده است. این نمونه‌ها به شما کمک می‌کنند با شیوهٔ نوشتن و تقویت مهارت نویسندگی بیشتر آشنا شوید. با ما در مدیر تولز همراه باشید.

موضوع انشا در مورد شانس (1) 🍀

با یک چالش جالب خودم را به شما معرفی می کنم: من تنها یک بار درِ خانه شما را می زنم. حدس می زنید چه کسی هستم؟ بله، درست است؛ من همان شانس هستم. موجودی رازآلود که به دست آوردنش از نظر انسان ها کار آسانی نیست.

من به همه موجودات این دنیا تعلق دارم. از کوچکترین حیوان و گیاه گرفته تا انسان ها، من به همه آنها سر می زنم. حیوانات و گیاهان حضور مرا حس نمی کنند، اما انسان ها فکر می کنند من همیشه بیکار هستم و باید در هر لحظه در دسترسشان باشم.

راستش را بخواهید، من کمی بی حوصلهم و عجول. وقتی برای باز کردن گره های زندگی به در خانه کسی می روم، فقط کمی منتظر می مانم. اگر دیر در را باز کند، من رفته ام و او فقط می تواند رد پای مرا ببیند.

زندگی در نقش شانس، مسئولیت های زیادی دارد. بیشتر اوقات من یک قهرمان هستم و این نقش را بسیار دوست دارم. تصور کنید که شما سلطان رویدادهای خوب باشید و همه مردم شما را دوست داشته باشند؛ این حس آنقدر بزرگ است که با کلمات نمی توان آن را توصیف کرد.

من نمی دانم چه شکلی هستم، چون تا به حال نتوانسته ام تصویر خودم را در آینه پیدا کنم. آینه ها خیلی عمیق هستند و تصویر من در آنها گم می شود. از آنجایی که شنا بلد نیستم، نمی توانم به دنبال تصویر خودم درون آینه بروم.

من کارهای سرگرم کننده زیادی دارم؛ مثل نجات یک گوسفند از لبه یک پرتگاه. بعضی از مردم می گویند من زیاد به آنها سر می زنم و بعضی دیگر فکر می کنند اصلاً شانس ندارند. باید به این افراد بگویم که شانس فقط یکی است و آن هم من هستم؛ و این را هم بدانید که من به یک نفر خاص تعلق ندارم. شاید برای بعضی ها من به یک آرزو تبدیل شده باشم.

من به سراغ کسانی می روم که با وجود همه شلوغی های دنیا، به دنبال هدف های خود می روند. کسانی که به دیگران آسیب نمی رسانند و خودشان را دوست دارند.

انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

انشا در مورد شانس

انشا در مورد شانس (2)

مردی عاشق دختر یک کشاورز شده بود و می‌خواست با او ازدواج کند. کشاورز به او گفت: “برو در آن قسمت از زمین بایست. من سه گاو نر را رها می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از آن‌ها را بگیری، دخترم را به همسری تو درمی‌آورم.” مرد جوان این شرط را پذیرفت.

درِ اولین طویله باز شد و گاوی بیرون آمد که از نظر جثه بسیار بزرگ و خشمگین بود؛ بزرگ‌ترین و خشن‌ترین گاوی که مرد تا به حال دیده بود. گاو با خشم به زمین سم می‌کوبید و مستقیم به سمت مرد حمله کرد. مرد جوان که ترسیده بود، کنار رفت و گذاشت گاو از آنجا عبور کند.

سپس در طویله دوم باز شد. این بار گاوی کوچک‌تر از قبلی بیرون آمد و با سرعت به سمت او دوید. مرد با خود فکر کرد: “بهتر است از این یکی هم صرف نظر کنم، چون گاو بعدی حتماً کوچک‌تر و راحت‌تر خواهد بود و ارزش دارد که برایش صبر کنم.”

وقتی در طویله سوم باز شد، همانطور که او انتظار داشت، کوچک‌ترین و ضعیف‌ترین گاوی که در زندگی دیده بود، ظاهر شد. مرد با خوشحالی لبخند زد و در فرصت مناسب به سمت گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دمش را بگیرد. اما متأسفانه، آن گاو اصلاً دُم نداشت!

انشا در قالب داستان شانس (3)

در یک دهکده، مرد سالخورده‌ای زندگی می‌کرد که یک پسر و یک اسب داشت.
یک روز اسب از خانه فرار کرد. همسایه‌ها به خانه پیرمرد آمدند تا با او همدردی کنند و گفتند: «چه بدشانسی بزرگی که اسبت ناپدید شد!»
پیرمرد پاسخ داد: «چطور مطمئنید که این اتفاق بد بوده یا خوب؟»
همسایه‌ها با تعجب گفتند: «معلوم است که بدشانسی است!»

کمتر از یک هفته بعد، اسب پیرمرد به خانه برگشت و بیست اسب وحشی هم با خود آورد.
این بار همسایه‌ها برای تبریک آمدند و گفتند: «چه شانس بزرگی! اسبت برگشت و اسب‌های دیگری هم همراهش آمدند.»
پیرمرد دوباره پرسید: «چطور می‌دانید که این اتفاق خوب بوده یا بد؟»
روز بعد، پسرش میان آن اسب‌های وحشی زمین خورد و پایش شکست.
همسایه‌ها باز آمدند و گفتند: «واقعاً بدشانسی آوردی!»
کشاورز پیر گفت: «چطور می‌فهمید که این بدشانسی بوده یا نه؟»
بعضی از همسایه‌ها عصبانی شدند و گفتند: «معلوم است که بدشانسی است، ای مرد ساده!»

چند روز بعد، مأموران دولت برای گرفتن سرباز به روستا آمدند و همه جوانان سالم را به جنگ فرستادند.
پسر پیرمرد به خاطر پای شکسته‌اش از رفتن معاف شد.
همسایه‌ها دوباره به خانه او آمدند و گفتند: «چه شانس بزرگی که پسرت در خانه ماند!»
و کشاورز پیر گفت: «چطور می‌دانید که…؟»

انشا درباره شناس

موضوع انشا بد شانسی (4)

شانس بد، یکی پس از دیگری!
یک مرد پولدار، مدیر کارهایش را فرستاد تا از اوضاع جویا شود. وقتی مدیر برگشت، مرد از او پرسید:
– جرج، از خانه چه خبر؟
– خبر خوبی ندارم، آقا. سگ شما از دنیا رفت.
– سگ بیچاره… پس مرد. چه چیزی باعث مرگش شد؟
– پرخوری، آقا!
– پرخوری؟ مگر چه غذایی به او داده بودید که اینقدر دوستش داشت؟
– گوشت اسب، آقا. همین باعث شد که از بین برود.
– این همه گوشت اسب را از کجا آورده بودید؟
– همهٔ اسب‌های پدرتان مردند، آقا!
– چی گفتی؟ همهٔ آن‌ها مردند؟
– بله آقا. همه به خاطر کار زیاد از پا درآمدند.
– چرا اینقدر کار کردند؟
– برای اینکه آب بیاورند، آقا.
– آب؟ برای چه کاری؟
– برای خاموش کردن آتش، آقا.
– کدام آتش؟
– اوه، متأسفم آقا! خانهٔ پدر شما کاملاً سوخت و به خاکستر تبدیل شد.
– یعنی خانهٔ پدرم سوخت؟ دلیل آتش‌سوزی چه بود؟
– فکر می‌کنم شعلهٔ یک شمع باعث آن بود، آقا.
– گفتی شمع؟ کدام شمع؟
– شمع‌هایی که برای مراسم تشییع مادرتان استفاده شده بود، آقا!
– مادرم هم فوت کرد؟
– بله آقا. خانم بی‌چاره پس از آن اتفاق سرش را روی زمین گذاشت و دیگر بلند نشد.
– کدام اتفاق؟
– اتفاق فوت پدرتان، آقا!
– پدرم هم مرد؟
– بله آقا. ایشان به محض شنیدن آن خبر، از دنیا رفتند.
– کدام خبر؟
– اخبار بد، آقا. بانک شما ورشکست شد،
اعتبارتان از بین رفت و حالا دیگر حتی یک شاهی هم در این دنیا ارزش ندارید.
من جسارت کردم، آقا. خواستم هر چه سریع‌تر این خبرها را به شما برسانم!

موضوعات پیشنهادی انشا برای دانش‌آموزان
_________________________
دانش‌آموزان عزیز، اگر انشایی با موضوع “شانس” برای پایه‌های هفتم و نهم نوشته‌اید، می‌توانید از طریق بخش نظرات برای ما بفرستید تا با نام خودتان در سایت منتشر شود.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *