معنی ضرب المثل ” دست بالای دست بسیار است ” + داستان

دست بالای دست بسیار است

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

همه ما این جمله را زیاد شنیده‌ایم: “دست بالای دست بسیار است”. اما واقعاً منظور از این ضرب‌المثل چیست؟

این جمله به ما یادآوری می‌کند که هیچ‌وقت نباید فکر کنیم از همه بهتر و بالاتر هستیم. چون همیشه کسی پیدا می‌شود که از ما تواناتر، قوی‌تر یا داناتر باشد.

مثلاً ممکن است کسی در یک زمینه خاص بسیار ماهر باشد و همه او را تحسین کنند. اما اگر همین شخص فکر کند که هیچ‌کس بهتر از او وجود ندارد، در واقع دچار غرور و اشتباه شده است. چون در دنیا همیشه افرادی هستند که در همان زمینه، حتی از او هم بهتر عمل می‌کنند.

این ضرب‌المثل به ما آموزش می‌دهد که متواضع باشیم و همیشه برای یادگیری و پیشرفت آماده بمانیم. وقتی بدانیم که همیشه “دست بالای دست” وجود دارد، هیچ‌وقت مغرور نمی‌شویم و برای رشد خودمان تلاش می‌کنیم.

پس این جمله حکیمانه به ما می‌گوید: هرچقدر هم که خوب باشیم، باز هم جای پیشرفت داریم و همیشه افرادی هستند که از ما بهترند.

دست بالای دست بسیار است

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «دست بالای دست بسیار است» را مرور می‌کنیم. با ما همراه باشید.

دست بالای دست بسیار است یعنی چه؟

همیشه کسی یا چیزی وجود دارد که از ما و چیزهایی که داریم، بالاتر و برتر است. ضرب‌المثل “دست بالای دست بسیار است” معمولاً در دو موقعیت استفاده می‌شود:
اول، وقتی شما به موفقیت یا جایگاه خوبی در زندگی یا کارتان می‌رسید و فکر می‌کنید کسی بالاتر از شما نیست، ناگهان فردی را می‌بینید که از شما موفق‌تر است.
دوم، وقتی به کسی ظلم یا بدی می‌کنید، ممکن است شخص دیگری در آینده همان رفتار را با شما داشته باشد. در چنین مواقعی این ضرب‌المثل را به کار می‌برند.

ایموجی این ضرب المثل 🖐🏻🔝 🖐🏻

معنی ضرب المثل دست بالای دست بسیار است

انشا در قالب داستان ضرب المثل دست بالای دست بسیار است

در یک روز گرم تابستان، سنگ‌تراشی داشت از سر کار به خانه می‌رفت که ناگهان چشمش به عمارت مجلل یک تاجر افتاد. حیاط بزرگ، خدم و حشم و خانه‌ی باشکوه تاجر، او را به فکر فرو برد. با خود گفت: «چه زندگی خوبی دارد این تاجر! کاش من هم جای او بودم و این همه ثروت و قدرت داشتم.»

ناگهان، به خواست خداوند، همان شد که آرزو کرده بود و به تاجری ثروتمند تبدیل شد. روزها و هفته‌ها گذشت و او فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز، حاکم شهر از آن حوالی گذر کرد. مردم و حتی تاجران ثروتمند، همه به او احترام می‌گذاشتند. مرد با خود اندیشید: «اگر من حاکم بودم، از همه قوی‌تر می‌شدم!» باز هم آرزویش برآورده شد و به حاکم شهر تبدیل شد.

روزی که بر تخت روان نشسته بود، آفتاب تندی صورتش را می‌سوزاند. با خود گفت: «این خورشید چقدر نیرومند است! کاش من خورشید بودم.» پس به خورشید تبدیل شد و با تمام توان بر زمین تابید. اما ناگهان، ابری سیاه و بزرگ آمد و جلوی نور او را گرفت. با خود گفت: «پس ابر از خورشید قوی‌تر است!» و آرزو کرد که ابر شود.

به ابری سنگین تبدیل شد و شروع به باریدن کرد. اما پس از مدتی، باد تندی وزید و او را با خود به این سو و آن سو کشاند. این بار آرزو کرد که باد شود. اما وقتی به سوی صخره‌ای عظیم رفت، نتوانست آن را تکان دهد. با خود گفت: «این صخره از همه محکم‌تر و قوی‌تر است!» و به سنگی بزرگ تبدیل شد.

در حالی که با غرور ایستاده بود، ناگهان ضربه‌ای محکم را روی خود احساس کرد. به پایین نگاه کرد و سنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم مشغول تراشیدن او بود!

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *