همه چیز درباره مفهوم “تا پول داری رفیقتم، قربان بند کیفتم”
این جمله، که این روزها زیاد میشنویم، در واقع یک ضربالمثل یا عبارت طنزآمیز است. این جمله به رابطههایی اشاره میکند که بر پایه منفعت و پول شکل میگیرند و اصالت و صداقتی در آنها نیست.
**معنی و مفهوم اصلی:**
معنای ساده این حرف این است: “وقتی پول داری، خودم را رفیق تو میدانم و آنقدر برایت احترام قائلم که حاضریم حتی بند کیف تو را هم قربانی کنم!” اما در باطن، این جمله کاملاً طعنهآمیز و نشاندهنده یک دوستی ظاهری و مصلحتی است.
**توضیح بیشتر:**
این عبارت معمولاً برای افرادی به کار میرود که:
* فقط در زمان ثروت و دارایی، دور و بر فرد میچرخند.
* با از بین رفتن پول و موقعیت، ناپدید میشوند.
* علاقه و احترام آنها نه به خود شخص، که به داراییهایش است.
در واقع، این جمله هشداری است دربارهٔ “رفیقان نماها” یا “دوستان پولپرست”. افرادی که وفاداری برایشان معنی ندارد و اساس رابطهشان بر مادیات استوار است.
خلاصه اینکه این جمله به ما یادآوری میکند که:
🤑 ارزش واقعی افراد را نه با پولشان، که با صداقت و محبتشان بسنجیم.
🤑 مراقب باشیم که چه کسانی را به جمع صمیمیترین دوستان خود راه میدهیم.
🤑 یک دوست واقعی، در شادی و غم، در دارایی و نداری، کنار آدم میماند.

در این مطلب، داستان و مفهوم یکی از ضربالمثلهای معروف ایرانی را که در کتاب درس نگارش کلاس ششم آمده است، بررسی میکنیم. در ادامه با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم
برخی افراد تنها با کسانی که وضع مالی خوبی دارند و در رفاه زندگی میکنند، دوست میشوند و ادعای رفاقت و وفاداری میکنند. اما به محض اینکه همان فرد ثروتمند با مشکلات مالی روبرو میشود، این دوستِ به ظاهر وفادار، دیگر در سختیها کنار او نمیماند و ارتباطش را قطع میکند.
ضربالمثل «تا پول داری رفیقتم، قربان بند کیفتم» در توصیف همین دوستان ناپایدار و سودجو به کار میرود. این مثل اشاره به افرادی دارد که تنها برای پول و موقعیت اجتماعی، دور فرد میچرخند، مانند مگسی که دور شیرینی پرواز میکند. در واقع، اینگونه دوستیهای وابسته به ثروت، تنها تا زمانی پایدارند که پول و امکانات وجود داشته باشد. کسانی که فقط در روزهای خوشی کنار آدم هستند و در زمان سختی ناپدید میشوند، دوستان واقعی به شمار نمیآیند.

داستان برای ضرب المثل تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم
در روزگاران قدیم، مرد ثروتمندی زندگی میکرد که پسری داشت بسیار خوشگذران و بیپروا. پدر مدام به پسرش هشدار میداد: “با این دوستان ناباب معاشرت نکن، این ولخرجیها را کنار بگذار. این آدمها به درد تو نمیخورند، فقط دنبال پول تو هستند.” اما جوان سرکش و نادان، به حرف پدرش گوش نمیداد.
وقتی زمان مرگ پدر فرا رسید، او به پسرش گفت: “پسرم، من از دنیا میروم، اما یک وصیت برای تو دارم. من درِ آن اتاق کوچک آشپزخانه را قفل کردهام و این کلیدش را به تو میدهم. داخل آن اتاق، طنابی از سقف آویزان است. هر وقت درمانده شدی و هیچ راهی برایت باقی نماند، برو و آن طناب را به گردنت بینداز و خودت را خفه کن، چون زندگی دیگر به دردت نمیخورد.”
پدر از دنیا رفت و پسر باز هم به همان روش قبلی زندگی کرد و با دوستانش آنقدر عیاشی و خرجکردن کرد که تمام ثروتش به پایان رسید و چیزی برایش باقی نماند. وقتی دوستان و اطرافیانش این وضعیت را دیدند، همه از دور او پراکنده شدند. پسر در شوک و ناباوری فرو رفت و تازه نصیحتهای پدرش را به یاد آورد و پشیمان شد.
برای فرار از غم و تنهایی، یک روز دو عدد تخممرغ و یک تکه نان برداشت و به سوی صحرا راه افتاد تا کنار جوی آبی یا سبزهزاری، روزش را به شب برساند و به گذشته فکر کند. از خانه بیرون آمد و به بیابان رفت تا به کنار یک جوی آب رسید. دستمالش را زمین گذاشت و کفشهایش را درآورد تا صورتش را با آب بشوید و پاهایش را خنک کند. در همین لحظه، کلاغی از آسمان پایین آمد و دستمالش را با نوکش برداشت و برد. پسر غمگین و افسرده به راهش ادامه داد، با شکمی گرسنه تا به جایی رسید که دوستان سابقش را دید که کنار جوی نشستهاند و مشغول خوردن و نوشیدن هستند.
به طرف آنها رفت و سلام کرد. آنها به طور سرد و خشکی به او گفتند: “بفرمایید.” پسر کنارشان نشست و صحبت را شروع کرد و گفت: “من از خانه بیرون آمدم، دو تا تخممرغ و یک تکه نان داشتم. کنار جوی آب نشسته بودم که صورت خود را بشویم که کلاغی آن را برداشت و برد. حالا آمدم تا روزم را با شما بگذرانم.”
دوستانش شروع کردند به خندیدن و او را مسخره کردند: “آقا، مگر مجبوری دروغ بگویی؟ اگر گرسنهای، بگو گرسنهای، ما هم لقمه نانی به تو میدهیم. دیگر لازم نیست این داستانها را بسازی.” پسر ناراحت شد و نزد آنها نماند. چیزی هم نخورد و به سمت خانه راه افتاد. وقتی به خانه رسید، حرفهای پدرش را به یاد آورد و گفت: “خدا بیامرزد پدرم میدانست که روزی درمانده میشوم، برای همین چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم به اتاق آشپزخانه و با آن طنابی که پدرم گفت، خودم را حلقآویز کنم.”
به اتاق آشپزخانه رفت و طناب را به گردنش انداخت. همین که خود را تکان داد، ناگهان یک کیسه از سقف به زمین افتاد. وقتی پسر کیسه را باز کرد، دید پر از جواهر است. گفت: “خدا تو را بیامرزد پدر، که مرا نجات دادی.” بعد ده نفر قویهیکل با چماق استخدام کرد و غذاهای رنگارنگی آماده کرد و همان دوستان عزیز سابقش را هم دعوت کرد. وقتی دوستان آمدند و دیدند همه چیز دوباره برقرار است، شروع به چاپلوسی کردند و از او عذرخواهی کردند.
همه در اتاق دور هم جمع شدند و صحبت و خنده شروع شد. در این موقع پسر گفت: “من یک داستان دارم. امروز دیدم یک بزغاله بین دو پای یک کلاغ بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود برد.” دوستانش گفتند: “عجیب نیست، درست میگویی، امکان دارد.” پسر گفت: “من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برد، شما مرا مسخره کردید. حالا چطور میگویید کلاغ میتواند یک بزغاله را از زمین بلند کند؟” سپس چماقدارها را صدا زد. آنها کتک مفصلی به دوستان زدند و بیرونشان کردند. پسر گفت: “شما دوست نیستید، عاشق پول هستید.” بعد غذاها را به چماقدارها داد تا بخورند و از آن به بعد، روش زندگی خود را تغییر داد.