معنی ضرب المثل ” برو کار می کن مگو چیست کار ” + داستان

معنی ضرب المثل ” برو کار می کن مگو چیست کار ” + داستان

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در زندگی، گاهی اوقات آنقدر درگیر فکر کردن و برنامه‌ریزی برای کاری می‌شویم که از عمل کردن بازمی‌مانیم. ضرب‌المثل “برو کار می‌کن، مگو چیست کار” دقیقاً اشاره به همین موضوع دارد. این سخن پندآموز به ما یادآوری می‌کند که به جای بحث و تلف کردن وقت، دست به کار شویم و اقدام کنیم.

**داستان کوتاه:**
مردی هر روز کنار نهر آبی می‌نشست و از دیگران می‌پرسید: “به نظر شما چه کاری انجام دهم؟ کدام شغل بهتر است؟” هر کس پیشنهادی می‌داد، اما او به بهانه‌های مختلف همه را رد می‌کرد. یک روز، پیرزماندی به او گفت: “پسرم، تو آنقدر در جستجوی بهترین کاری که باید از آن شروع کنی، وقت تلف کرده‌ای که فرصت‌های زیادی را از دست داده‌ای. همین حالا شروع کن، حتی اگر کار کوچکی باشد.” آن مرد تصمیم گرفت از فردای آن روز، بدون بحث و تردید، کار کند. پس از مدتی، با تلاش و پشتکار به موفقیت‌های بزرگی دست یافت.

**شاعر در این باره سروده است:**

برو کار می‌کن مگو چیست کار       که سرمایه جاودانی است کار

به عمل کار برگیرد به فکر کار آخر       که بسی گره بسته شد با خیال

این اشعار زیبا تأکید می‌کنند که عمل و کوشش، سرمایه بی‌پایان انسان است و بسیاری از مشکلات با اقدام عملی حل می‌شوند، نه فقط با فکر و خیال.

معنی ضرب المثل برو کار می کن مگو چیست کار

در این نوشته، به بررسی مفهوم و داستان پشت ضرب‌المثل ایرانی «برو کار می‌کن مگو چیست کار» از کتاب فارسی کلاس پنجم می‌پردازیم. با ما در مدیر تولز همراه باشید.

معانی برو کار می کن مگو چیست کار + برداشت از مثل

۱. با یکجا نشستن و بی‌تحرکی، هیچ دستاوردی برای انسان به وجود نمی‌آید.
۲. آنچه امروز انجام می‌دهیم، آینده‌مان را می‌سازد.
۳. اگر انسان تلاش کند، به موفقیت می‌رسد؛ اما با تنبلی و سستی، چیزی به دست نمی‌آورد.
۴. وقتی کار و کوشش می‌کنیم، ذهنمان از فکرهای بیهوده و خیال‌پردازی آزاد می‌شود.
۵. با انجام کارهای سودمند، هم سرمایه مادی و هم ارزش‌های معنوی کسب می‌کنیم.

3 داستان کوتاه از مثل برو کار می کن مگو چیست کار

داستان‌های مختلفی در مورد این ضرب‌المثل وجود دارد که در ادامه می‌خوانید.

داستان شماره 1 – پیامبر(ص) و تهیدست

در زمان پیامبر اکرم(ص)، یکی از یاران ایشان دچار تنگدستی شدیدی شد. وضعیت به جایی رسید که همسرش به او پیشنهاد کرد نزد رسول خدا(ص) برود و مشکل خود را بیان کند تا شاید ایشان کمکی به او بکنند.

مرد، سخن همسرش را پذیرفت و به حضور پیامبر(ص) رفت و داستان گرفتاری خود را گفت. پیامبر(ص) در پاسخ به او فرمودند:
«مَن سَأَلَنا أَعطَیناهُ وَ مَنِ استَغنی أَغناهُ الله».
یعنی: کسی که از ما درخواست کند، به او می‌بخشیم، اما اگر بی‌نیازی پیشه کند، خداوند او را بی‌نیاز می‌سازد.

مرد با شنیدن این سخن به خانه بازگشت. اما پس از مدتی، دوباره فشار فقر بر زندگی آنان سنگینی کرد و او ناچار شد برای بار دوم نزد پیامبر(ص) برود و کمک بخواهد. این بار نیز پیامبر(ص) همان جمله پیشین را تکرار کردند. مرد به خانه برگشت، اما شرایط سخت شد و برای سومین بار نزد پیامبر(ص) رفت و تقاضای یاری کرد. این بار هم رسول خدا(ص) همان پاسخ را به او دادند.

این بار، مرد از سخنان پیامبر(ص) نیرو گرفت و با اراده‌ای محکم و توکل بر خدا، دست به کار شد. او یک تیشه از کسی قرض گرفت و به سوی کوه و بیابان رفت. با آن تیشه، هیزم جمع کرد و به شهر آورد و فروخت. او این کار را ادامه داد تا پس‌اندازی جمع کرد. سپس تیشه قرضی را پس داد و با پول خودش تیشه‌ای خرید و به کارش ادامه داد.

کم‌کم وضعیت او بهبود یافت و آنقدر پیشرفت کرد که حتی خدمتکاری برای خود خرید و زندگی‌اش کاملاً سامان گرفت. پس از آن، نزد پیامبر(ص) رفت و داستان موفقیت خود را تعریف کرد. پیامبر(ص) فرمودند: «به تو گفتم: هر کس از ما درخواست کند، به او می‌دهیم؛ اما اگر بی‌نیازی را پیشه کند و تلاش نماید، خدا او را بی‌نیاز خواهد کرد.»

داستان شماره 2 – کار و تلاش

در روزگاران قدیم، پادشاهی قدرتمند در سرزمین چین زندگی می‌کرد. روزی او همراه همراهانش برای شکار به بیرون از شهر رفت. در راه، پادشاه دستور داد تا سنگ بزرگی را وسط جاده بگذارند. سپس خودش با چند نفر از نزدیکانش در جایی پنهان شد تا ببیند چه کسی این سنگ را از سر راه برمی‌دارد.

ثروتمندان زیادی با کالسکه‌های تزیین شده از آنجا گذشتند. بعضی از آنان با ناراحتی از کنار سنگ رد می‌شدند، بعضی دیگر با دلخوری از پادشاه و کارهایش شکایت می‌کردند و می‌گفتند چرا کسی راه را باز نکرده است. اما هیچ‌کدام به فکر جابه‌جا کردن سنگ نبودند.

درست هنگام غروب، مرد کشاورزی با یک بار و بندیل کهنه به آنجا رسید. او وقتی سنگ را دید، بارش را زمین گذاشت و با تمام توان تلاش کرد تا سنگ را به کنار جاده هل بدهد. پس از کلی زحمت و عرق ریختن، بالاخره موفق شد سنگ را کنار بزند و راه را باز کند.

وقتی خواست بارش را بردارد و به راهش ادامه دهد، متوجه یک تکه پارچه تمیز و تازه در گودال زیر سنگ شد. وقتی آن را باز کرد، با تعدادی سکه طلا روبه‌رو شد. درون پارچه یک یادداشت هم بود از طرف پادشاه با این مضمون: “این سکه‌ها پاداش کسی است که این سنگ را از راه برداشت.”

پیام داستان: این حکایت نشان می‌دهد که هر تلاشی، هرچند کوچک، نتیجه‌ای دارد. منظور این نیست که فقط برای پاداش مادی کار کنیم، بلکه می‌گوید اگر با پشتکار و مسئولیت‌پذیری کارهایمان را انجام دهیم، موفقیت و گاه پاداش‌های خوبی در انتظارمان خواهد بود.

داستان شماره 3 – پشتکار

دانش‌آموزی بود که در دبستان، از همهٔ همکلاسی‌هایش بیشتر درس می‌خواند و تلاش می‌کرد. اما همیشه برایش سؤال بود که چرا بااین‌که اینقدر می‌کوشد، در امتحان‌ها بهترین نمره را نمی‌گیرد. یک روز از مادرش پرسید: «مامان، به نظر تو من بچه‌ی کم‌هوشی هستم؟ چرا من همیشه از بقیه عقب‌ترم؟»

مادر احساس می‌کرد مدرسه به تلاش‌های پسرش بها نمی‌دهد، اما نمی‌دانست چه پاسخی به او بدهد. در امتحان بعدی هم پسر نتوانست رتبهٔ بهتری از هفتاد پیدا کند. وقتی به خانه آمد، دوباره همان سؤال قدیمی را تکرار کرد.

مادر دوست داشت بگوید هوش آدم‌ها با هم فرق دارد و شاید شاگرد اول از همه باهوش‌تر است، اما این حرف را به زبان نیاورد. او مدام به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند به پسرش امید بدهد. بعضی پدر و مادرها در چنین مواقعی بچه‌ها را سرزنش می‌کنند و می‌گویند: «تقصیر خودته، زیاد تلاش نکردی!» اما این مادر می‌دانست پسرش اگرچه استعداد درخشانی ندارد، اما سخت‌کوش است. او نمی‌خواست پاسخ بی‌حوصله‌ای به او بدهد، چون می‌دید چقدر برای درس خواندن زحمت می‌کشد.

وقتی پسر از دورهٔ راهنمایی فارغ‌التحصیل شد، با اینکه کمتر از قبل درس می‌خواند، نتیجه‌های بهتری گرفت. پیشرفت چشمگیری نکرده بود، اما امیدوارتر شده بود. مادر برای تشویق او، او را کنار دریا برد. همانجا در پاسخ سؤال قدیمی به او گفت: «پسرم، به پرنده‌های ساحل نگاه کن. وقتی موج می‌آید، گنجشک‌ها سریع از روی زمین بلند می‌شوند و فرار می‌کنند. اما مرغان دریایی سنگین‌ترند و پرواز برایشان سخت‌تر است. بااین‌حال، این مرغان دریایی هستند که می‌توانند از روی دریاها عبور کنند و به دوردست‌ها پرواز کنند.»

سال‌ها گذشت. پسر با نمره‌های خوب در بهترین دانشگاه قبول شد. در تعطیلات زمستان، به زادگاهش برگشت و مدرسه‌ی قدیمش از او خواست برای دانش‌آموزان صحبت کند. او خاطرهٔ کنار دریا و حرف مادرش را برای بچه‌ها تعریف کرد. مادرها و همینطور مادر خودش با شنیدن این خاطره اشک ریختند.

یک مثل چینی می‌گوید: «کسی که پشتکار دارد، می‌تواند ناتوانی‌هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف‌های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می‌کند. نابغه نبودن مسئله‌ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می‌کند.

انشا در مورد ضرب المثل برو کار کن مگو چیست کار

پسر کوچولو یک پیله پروانه پیدا کرد و آن را به خانه برد. یک روز، متوجه سوراخ ریزی روی پیله شد. مردی که شاهد این صحنه بود، به تماشا نشست. ساعتی گذشت و پروانه با زحمت و تلاش بسیار، توانست بخشی از بدنش را از آن سوراخ کوچک بیرون بکشد.

بعد از مدتی، به نظر رسید که پروانه دیگر هیچ حرکتی ندارد و قادر نیست خود را کاملاً آزاد کند. بنابراین پسرک تصمیم گرفت به او کمک کند. او یک قیچی آورد و با احتیاط، سوراخ پیله را کمی بزرگتر کرد. پس از این کار، پروانه به آسانی از پیله خارج شد.

اما چیزی که دید، عجیب بود. بدن پروانه متورم و بال‌هایش چروکیده بود. پسرک منتظر ماند. او امیدوار بود که بال‌های پروانه به تدریج باز و گسترده شوند تا بتوانند وزن بدنش را تحمل کرده و پرواز کنند. اما این اتفاق هرگز رخ نداد.

در واقع، پروانه باقی عمرش را به خزیدن روی زمین با بال‌های چروک خورده و بدنی متورم گذراند و هرگز نتوانست پرواز کند. کاری که پسرک با عجله و نیت خیر خود انجام داده بود، باعث این سرنوشت شد. آن سوراخ کوچک در پیله، حکمتی از سوی خداوند متعال بود. پروانه می‌بایست این مبارزه سخت را پشت سر می‌گذاشت تا مایع درون بدنش به بال‌هایش انتقال یابد و آن‌ها را برای پرواز آماده کند.

گاهی در زندگی، تلاش و پشتکار و تحمل سختی‌ها دقیقاً چیزی است که به آن نیاز داریم. اگر خداوند به ما قدرت می‌داد تا بدون هیچ مانعی به خواسته‌هایمان برسیم، آنگاه هرگز آن قدرتی را که امروز داریم، به دست نمی‌آوردیم. اگر کسی همیشه دست شما را بگیرد، هرگز پرواز را نخواهید آموخت.

شاعر عزیزمان، سعدی، همواره نصیحت های بسیاری برای انسانها در جهان هستی دارد و شعری که از کودکی با آن بزرگ شدیم نشان از همت بلند سعدی در زندگی شخصی اوست: «برو کار می کن مگو چیست کار…که سرمایه جاودانی است کار».

سعدی با لحنی پندآمیز سخن می‌گوید و علاوه بر موضوع «کار»، بر سرمایه ابدی نیز تأکید می‌کند. او با این دید تیزبین، هم راهنمایی خردمند برای زندگی است و هم آیندگان را با دغدغه‌های اجتماعی و اقتصادی به حرکت وامیدارد. بهره‌گیری درست از استعدادهای انسانی، نکته دیگری است که در شعر این شاعر بزرگ به زیبایی بیان شده است: «نخواهی که ضایع شود روزگار…به ناکاردیده مفرمای کار».

سعدی شیرازی، کار و کوشش را برای زندگی سربلند انسان‌ها ضروری می‌داند و قناعت را نیز ویژگی ارزشمندی می‌شمرد که برای انسان لازم است. زیرا عمل و تلاش، جوهر existence آدمی است و به رشد روحی و فکری او کمک می‌کند.

این شعر سعدی را می‌توان نمونه‌ای از این باور دانست که حتی تلاشی که به نظر بی‌هدف می‌رسد، بهتر از سکون و بی‌عملی است. ذهن انسان با فعالیت و کار، پویا می‌شود و با خلاقیت بیشتری به جهان می‌نگرد. در نتیجه، سعدی بر این باور است که هرگز نباید کار را ناپسند شمرد و تحت هیچ شرایطی نباید دست از تلاش برداشت.

شعر برو کار می‌کن مگو چیست کار

برو کار کن و نگو که کار چیست، زیرا کار، سرمایه‌ای همیشگی و ماندگار است.
به این داستان توجه کن تا ببینی کشاورز دانا، هنگام خواب به فرزندانش چه گفت:
«میراث مرا دوست بدارید و از آن محافظت کنید، زیرا گنجی از گذشتگان در آن نهفته است.
من خود نمی‌دانم این گنج کجاست؛ یافتن آن با تلاش و کاوش شماست.
وقتی ماه مهر فرا رسید و زمان کشت آغاز شد، همه زمین را زیر و رو کنید.
هیچ نقطه‌ای از باغ را بدون کاوش رها نکنید و در هر کجا که می‌روید، به دنبال این گنج بگردید.»

پدر از دنیا رفت و پسرانش، با امید یافتن گنج، به جست‌وجو در دشت پرداختند.
آن‌ها با گاوآهن و بیل به سرعت زمین را کندند؛ اینجا، آنجا و همه جا را زیر پا گذاشتند.
به حکم تقدیر، در آن سال، زمین به دلیل شخم زدن عالی، هفتاد برابر بیشتر از آنچه کاشته بودند، محصول داد.
آن‌ها هرچند گنجی نیافتند، اما زحمتشان همان‌گونه که پدر گفته بود، گنجشان شد.

پیشنهادی: ضرب‌المثلِ با کار

داستان های کوتاه ائمه درباره کار و تلاش

◊ داستان عرق کار

امام کاظم(ع) در زمینی که مال خودش بود، مشغول کار و آباد کردن آن بود. کار سخت و طولانی باعث شده بود عرق از سر و صورتش جاری شود. در همین حال، علی بن ابی‌حمزه بطائنی به آنجا رسید و پرسید: «قربانت شوم، چرا این کار را به دیگران نمی‌سپاری؟»

امام پاسخ دادند: «چرا باید کار را به دیگران بسپارم؟ افرادی که از من بهتر بوده‌اند، همیشه چنین کارهایی انجام می‌داده‌اند.»

علی پرسید: «مثلاً چه کسانی؟»

امام فرمودند: «رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین علی(ع) و همه پدران و اجداد من. در حقیقت، کار و کوشش در زمین، از شیوه‌های پیامبران، جانشینان پیامبران و بندگان شایسته خداوند است.»[1]

◊ داستان بار نخل

علی بن ابی‌طالب(ع) از منزل خارج شد و مانند همیشه به سمت زمین‌های کشاورزی و باغ‌ها حرکت کرد؛ جایی که با کار و تلاش در آنجاها آشنایی داشت. این بار نیز مقداری بار به همراه داشت. فردی از او پرسید: «ای علی! چه چیزی با خودت آورده‌ای؟»
علی پاسخ داد: «درخت خرما، اگر خدا بخواهد!»
آن شخص با تعجب گفت: «درخت خرما؟!»
تعجب این فرد زمانی برطرف شد که پس از مدتی، او و دیگران دیدند تمام هسته‌های خرما که علی آن روز با خود برد تا بکارد و امید داشت در آینده هر کدام به یک درخت خرما تبدیل شود، به یک نخلستان سرسبز تبدیل شد و هر هسته‌ای جوانه زد و درختی تنومند شد.[2]

◊ داستان توجه به معاش زندگی

داود بن سرحان نقل می‌کند: روزی مشاهده کردم امام صادق(ع) شخصاً با پیمانه، مقداری خرما را اندازه‌گیری می‌کرد. به ایشان گفتم: فدایت شوم، اگر این کار را به یکی از فرزندان یا خدمتکاران می‌سپردید، مناسب‌تر نبود؟

امام در جواب به من فرمود: ای داود! زندگی یک مسلمان، بدون سه ویژگی سامان نمی‌یابد: نخست اینکه احکام و دستورات دین را به خوبی بداند؛ دوم اینکه در برابر مشکلات و سختی‌ها شکیبایی کند؛ و سوم اینکه در امور مالی و زندگی، میانه‌روی و دقت در اندازه‌گیری را رعایت نماید. [3]

سپس افزود: علی بن الحسین(ع) هر صبح برای کار و تلاش از خانه خارج می‌شد. فردی از او پرسید: ای فرزند رسول خدا، کجا می‌روی؟ فرمود: اَتَصَدَّقُ لِعَیالی؛ می‌روم تا برای خانواده‌ام صدقه فراهم کنم. آن شخص گفت: آیا صدقه می‌طلبی؟ امام در پاسخ فرمود: مَنْ طَلَبَ الْحَلالَ فَهُوَ مِنَ الله صَدَقَةٌ عَلیهِ؛ هر کس به دنبال روزی حلال برود، این تلاش، از سوی خدا صدقه‌ای برای او به شمار می‌رود. [4]

◊ داستان همسفر حج

مردی پس از بازگشت از سفر حج، ماجراهای سفر و همراهانش را برای امام صادق تعریف می‌کرد. او یکی از همسفرانش را بسیار تحسین می‌کرد و می‌گفت: «چه انسان بزرگی بود! ما به همراهی چنین شخص محترمی افتخار می‌کردیم. او همیشه مشغول عبادت بود و به محض اینکه در جایی توقف می‌کردیم، به گوشه‌ای می‌رفت، سجاده‌اش را پهن می‌کرد و به عبادت مشغول می‌شد.»

امام پرسید: «پس چه کسی کارهای روزمره او را انجام می‌داد؟ و چه کسی از چهارپای او مراقبت می‌کرد؟»

مرد پاسخ داد: «طبیعتاً این افتخار به ما belonged. او فقط به کارهای معنوی خود مشغول بود و به این کارها نمی‌پرداخت.»

امام (ع) فرمودند: «پس همه شما از او برتر بوده‌اید!» [5]

◊ داستان بستن زانوی شتر

کاروان برای ساعات زیادی در راه بود. نشانه‌های خستگی در مسافران و چهارپایان آشکار شده بود. وقتی به نقطه‌ای رسیدند که آب داشت، کاروان توقف کرد. پیامبر اکرم(ص) که همراه کاروان بودند، شتر خود را نشاند و پیاده شدند. پیش از هر کاری، همه به فکر این بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را آماده کنند. پس از پیاده شدن، رسول خدا به سمت آب حرکت کردند، اما پس از طی مقداری راه، بدون اینکه با کسی صحبت کنند، به سمت شتر خود بازگشتند.

یاران با شگفتی با خود فکر می‌کردند: آیا اینجا را برای توقف مناسب ندانسته‌اند و می‌خواهند دستور حرکت بدهند؟ چشم‌ها نگران و گوش‌ها در انتظار شنیدن فرمان بودند. تعجب جمعیت زمانی بیشتر شد که دیدند ایشان پس از رسیدن به شتر، بند زانوی شتر را برداشتند و زانوهایش را بستند و دوباره به سوی همان مقصد اولیه حرکت کردند.

فریادهایی از اطراف بلند شد: “ای رسول خدا! چرا به ما نگفتید که این کار را برایتان انجام دهیم و خودتان را به زحمت انداختید و بازگشتید؟ ما با کمال افتخار آماده بودیم که این خدمت را انجام دهیم.” حضرت در پاسخ به آنان فرمود: “هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران تکیه نکنید، حتی برای یک تکه چوب مسواک.” [6]

◊ داستان خواهش دعا

مردی با نگرانی و دلشوره پیش امام صادق رفت و گفت: “برای من دعا کنید تا خداوند روزی ام را زیاد کند؛ چون من بسیار فقیر و نیازمند شده‌ام.”

امام پاسخ دادند: “من برای تو دعا نمی‌کنم.”

مرد پرسید: “چرا دعا نمی‌کنید؟”

امام فرمودند: “چون خداوند راه مشخصی برای روزی‌رسانی قرار داده است. خدا دستور داده که به دنبال روزی بروید و آن را جستجو کنید، اما تو می‌خواهی در خانه بنشینی و با دعا کردن، روزی را به سمت خودت بکشانی!” [7]

◊ داستان ارزش کارگری و بی‌نیازی از مردم

کارگری نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من نمی‌توانم با دستانم کار فیزیکی انجام دهم و از خرید و فروش و راه و روش تجارت هم چیزی نمی‌دانم. وضع زندگی‌ام بسیار سخت است و نیازمند کمک هستم.

امام صادق(ع) به او فرمود: می‌توانی با سرت کار کنی (مثلاً بار را با سر و دوش حمل کنی) و در پی بی‌نیازی از مردم باش. این را هم بدان که پیامبر خدا(ص) خودش سنگ‌ها را بر دوش می‌گرفت و برای ساختن دیوار باغش، آن‌ها را جابه‌جا می‌کرد.

راوی می‌گوید: من امام صادق(ع) را دیدم که بیل در دست داشت و لباسی زبر و ساده پوشیده بود و در باغش با تلاش بسیار کار می‌کرد، طوری که عرق از گردنش سرازیر بود.

به امام گفتم: فدایت شوم، بیل را به من بدهید تا من این کار را برایتان انجام دهم.

امام فرمود: من دوست دارم که انسان برای به دست آوردن روزی، گرمای آفتاب و سختی کار را به جان بخرد. [8]

◊ داستان عبادت خشک

عدهای از یاران و شاگردان امام صادق(ع) دور آن حضرت جمع شده بودند. امام متوجه شد که یکی از دوستانش به نام عمر بن مسلم در جمع حاضر نیست. وقتی از حال او پرسید، به امام گفتند: «او مدتی است که تجارت را رها کرده و فقط به عبادت مشغول شده و در جایی خلوت نشسته است.»

امام فرمود: «ای وای بر او! مگر نمی‌داند اگر کسی برای به دست آوردن روزی تلاش نکند، دعایش مستجاب نمی‌شود؟» سپس اضافه کرد: «در زمان پیامبر، وقتی آیات دوم و سوم سوره طلاق نازل شد که می‌فرماید: “و هر کس از خدا بترسد و پرهیزکار باشد، خداوند راه نجاتی برای او می‌گشاید و او را از جایی که گمان ندارد، روزی می‌دهد”، بعضی از مردم در خانه‌ها را به روی خود بستند و فقط به عبادت پرداختند و گفتند: “خداوند روزی ما را تضمین کرده است.”»

وقتی پیامبر از این ماجرا باخبر شد، فردی را نزد آنها فرستاد و پرسید: «چرا اینگونه شده‌اید؟» سپس پیامبر فرمود: «هر کس چنین کاری کند، دعایش مستجاب نمی‌شود. بر شما باد که برای تأمین زندگی خود تلاش کنید.» [9]

◊ داستان کدام‌یک عابدترند؟

یکی از یاران امام صادق(ع) که همیشه در جلسات درس ایشان حاضر می‌شد و با دوستانش معاشرت داشت، مدتی بود کسی او را نمی‌دید. روزی امام صادق(ع) پرسیدند: «آن شخص کجاست که این مدت است او را ندیده‌ام؟»
به امام گفتند: «پسر پیامبر خدا! او اخیراً بسیار فقیر و تنگدست شده است.»
امام پرسیدند: «پس حالا چه کار می‌کند؟»
گفتند: «هیچ کاری نمی‌کند، در خانه نشسته و تمام وقت به عبادت مشغول است.»
امام فرمودند: «پس هزینه زندگی او چگونه تأمین می‌شود؟»
جواب دادند: «یکی از دوستانش مخارج او را می‌دهد.»
امام صادق(ع) فرمودند: «به خدا سوگند، این دوست از او عابدتر است.» [10]

پیشنهادی: نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود

1- بحارالانوار، ج 11، ص 266؛ وسائل الشیعه، ج 2، ص 531، به نقل از: مرتضی مطهری، داستان راستان، ص 140.
2- وسائل الشیعه، ج 2، ص 531؛ بحارالانوار، ج 9، ص 599، به نقل از: داستان راستان، ص 139.
3- وسائل الشیعه، ج 12، صص 41 و 43، به نقل از: محمد محمدی اشتهاردی، داستان و راستان، ج 1، ص 83.
4- همان.
5- داستان راستان، ص 33.
6- همان، ص 31.
7- وسائل الشیعه، ج 2، ص 529، به نقل از: داستان دوستان، ص 30.
8- وسائل الشیعه، ج 12، ص 23، به نقل از: داستان دوستان، ج 2، ص 265.
9- تفسیر نور الثقلین، ج 5، ص 354، به نقل از: داستان دوستان، ج 1، ص 153.
10- وسائل الشیعه، ج 2، ص 529، به نقل از: داستان راستان، ص 268.

 
برو کار می‌کن مگو چیست کار

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *