از خانه که بیرون میآیم، هوای تازه صبحگاهی صورت مرا نوازش میکند. آفتاب ملایم از لابهلای شاخههای درختان به زمین میتابد و نقشهای نورانی زیبایی روی آسفالت خیابان ایجاد میکند.
در مسیر، مغازههای کوچک کنار خیابان یکی پس از دیگری باز میشوند. بوی نان تازه از نانوایی میآید و مشتریها برای خرید صبحانه صف کشیدهاند. جلوی میوهفروشی، سبدهای پر از سیب قرمز و پرتقالهای نارنجی چشمنوازی میکنند.
مردم مختلفی را میبینم. بعضیها عجله دارند تا به محل کار برسند، بعضی هم آرام قدم میزنند. مادری فرزندش را به مدرسه میرساند و با نوازش موهایش با او خداحافظی میکند.
از کنار پارک کوچک محله که میگذرم، صدای آواز پرندهها از میان درختان به گوش میرسد. پیرمردانی روی نیمکتها نشستهاند و با هم صحبت میکنند. بچههای کوچک هم با شادی در زمین بازی میدوند و میخندند.
هر روز در این مسیر، صحنههای ساده اما زیبایی میبینم که مانند یک فیلم کوتاه، زندگی در محله ما را نشان میدهد. این مسیر هرچند کوتاه است، اما پر از داستانهای کوچک و جذاب است.

در مسیری که هر روز از خانه تا مدرسه طی میکنیم، صحنههای گوناگونی دیده میشود که هر کدام داستان کوچکی از زندگی را روایت میکنند. این مسیر، دنیای رنگارنگی است که با دقت کردن به آن، میتوان چیزهای زیادی یاد گرفت. در این مطلب، نمونهای از یک انشای ساده و زیبا را با هم میخوانیم تا با شیوه نوشتن درباره چیزهایی که در این مسیر میبینیم، بیشتر آشنا شویم.
انشا آن چه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید
مسیر هر روزه من از خانه تا مدرسه، شبیه یک ماجراجویی کوچک است. همیشه چیزهای تازهای برای دیدن پیدا میکنم. مثل یک سفر کوتاه است که پر از چیزهای جالب است. انگار حتی چیزهایی که قبلاً دیدهام را حالا بهتر و با دقت بیشتری میبینم. این منظرههای تکراری یا جدید و اسرارآمیز، هیچوقت برای من تکراری و خستهکننده نمیشوند.
صبحها که از خانه بیرون میروم، هوا تازه و پاک است و بوی دود ماشینها کمتر به مشام میرسد. کوچه و خیابان تمیز است، انگار که همهچیز را شستهاند. اما بهترین قسمت، وقتی است که از جلوی نانوایی رد میشوم. بوی نان تازه آنقدر وسوسهکننده است که دلم میخواهد دوباره صبحانه بخورم. بعضی وقتها هم چند دقیقه جلوی نانوایی میایستم و به آدمها نگاه میکنم. بعضیها شاد و پرانرژی هستند و بعضیها پشت سر هم خمیازه میکشند. من گاهی آرام به آنها لبخند میزنم. بعد کیفم را محکمتر روی شانهام میاندازم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه میافتم.
توی ایستگاه اتوبوس، آدمهای زیادی در صف ایستادهاند تا سوار شوند و به سر کار بروند. بعضیهایشان در حالی که منتظرند، با گوشیهایشان کار میکنند. نمیدانم چه برنامهای روی صفحه گوشیشان باز است، اما میبینم که انگشتهایشان را تندتند روی صفحه حرکت میدهند. من همیشه وقتی به ایستگاه میرسم، به درختهای آن طرف خیابان نگاه میکنم و برایشان ناراحت میشوم. انگار مثل آدمهایی هستند که مدت زیادی است حمام نرفتهاند. همه برگها و شاخههایشان از خاک پوشیده شده.
وقتی سوار اتوبوس میشوم، بعضی مسافرها با مهربانی به من نگاه میکنند و با لبخند میپرسند: آفرین! درسهایت را خوب میخوانی؟ من هم فقط لبخند میزنم و میگویم: بله!
داخل اتوبوس همیشه شلوغ است. مسافرها با هر ترمزی که راننده میگیرد، به هم برخورد میکنند و سرشان را از روی گوشی بلند میکنند. من اگر بتوانم، کنار پنجره مینشینم تا بتوانم خیابان را تماشا کنم و حوصلهام سر نرود. اما این جایگاه همیشه تا مدرسه برایم باقی نمیماند، چون معمولاً در یکی از ایستگاهها یک فرد مسن سوار میشود و من به احترام او، جایم را میدهم. بعد از آن هم که مشخص است. سرم را پایین میاندازم و به کفشهای مسافرها نگاه میکنم تا به ایستگاهی برسم که مدرسهمان کمی با آن فاصله دارد.
شاید مسیر خانه تا مدرسه چیزهای تکراری زیادی داشته باشد، اما من همه آنها را دوست دارم.
بیشتر بخوانید: انشا درباره مدرسه رویایی من
_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته اید می توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور