ابوالقاسم لاهوتی، شاعر برجستهای از کرمانشاه بود. او در خانوادهای با پیشینه ادبی به دنیا آمد و از کودکی با شعر و شاعری آشنا شد. لاهوتی در جوانی به جنبشهای مشروطه خواهی پیوست و اشعارش رنگ و بوی اجتماعی و سیاسی به خود گرفت. او به دلیل فعالیتهایش ناچار به ترک ایران شد و سالهای زیادی را در خارج از کشور زندگی کرد. لاهوتی در تبعید نیز به سرودن شعر ادامه داد و آثارش همواره بیانگر عشق به میهن و آرزوی آزادی برای مردمش بود. او سرانجام در خارج از ایران درگذشت، اما یاد و خاطرهاش در میان دوستداران ادبیات فارسی زنده مانده است.

ابوالقاسم الهامی در سال ۱۳۰۵ هجری قمری در شهر کرمانشاه چشم به جهان گشود. او که با نامهای لاهوتی و لاهوتی خان نیز شناخته میشود، روزنامهنگار، شاعر، نظامی و کنشگر سیاسی در دوره مشروطه بود. نخستین سرودههایش در روزنامه حبلالمتین منتشر شد و به سرعت نامش بر سر زبانها افتاد. لاهوتی از پیشگامانی بود که به زبان ساده و همهفهم شعر میسرود.
از او آثار گوناگونی شامل قطعهها، غزلها و تصنیفهایی به جای مانده است. لاهوتی روزنامه بیستون را در کرمانشاه منتشر کرد که نخستین روزنامه رسمی این شهر محسوب میشود. همچنین او در سال ۱۲۹۶ خورشیدی، حزبی به نام فرقه کارگر را در کرمانشاه بنیان نهاد.
زندگی نامه ابوالقاسم لاهوتی
در اوایل بهمن ماه سال ۱۳۰۰، ناکامیهای نظامی در جنگ و نارضایتی افسران ژاندارمری از طرح رضاخان برای ادغام این نیرو با قزاقها — به قصد یکپارچه کردن ارتش ایران — باعث شد گروهی از افسران ژاندارم به رهبری سرگرد ابوالقاسم لاهوتی، در شرفخانه نقشه کودتایی را طراحی کنند. وقتی خبر این شورش به تهران رسید، رضاخان که وزیر جنگ بود، به سرهنگ حبیبالله شیبانی، فرمانده ژاندارمری اردبیل، دستور داد تا به تبریز برود و شورشیان را سرکوب کند. در درگیری کوتاهی که میان دو طرف پیش آمد، سروان تورج میرزا، که رئیس ستاد جنگ کودتاچیان بود، کشته شد. تا روز ۱۹ بهمن، نیروهای ژاندارمری اردبیل کنترل تبریز را به دست گرفتند و ابوالقاسم لاهوتی به همراه چند تن از یارانش در ۲۲ بهمن به شوروی گریخت. او پس از یک سال اقامت در باکو و نخجوان، به مسکو نقل مکان کرد. همسر لاهوتی، که او را سلسله بانو صدا میکرد، ستسیلیا نام داشت و اهل کییف در اوکراین بود. آنها صاحب چهار فرزند به نامهای لیلا، گیو، دلیر و عطیه شدند.
ابوالقاسم لاهوتی مدتی در قفقاز و مسکو زندگی کرد و سپس در سال ۱۹۲۵ به تاجیکستان رفت و از بنیانگذاران ادبیات نوین این جمهوری شوروی سابق شد. او سالهای طولانی در تاجیکستان ماند، در سال ۱۹۴۶ دیوان اشعار خود را منتشر کرد و مدتی نیز به عنوان وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان شوروی خدمت کرد. لاهوتی در تاجیکستان تئاتر و اپرا را پایهگذاری نمود.
او نزد مردم تاجیکستان از احترام و جایگاه ملی بالایی برخوردار است. خانهاش در یکی از محلههای خوب دوشنبه — که از بمبارانهای جنگ جهانی دوم در امان مانده — به موزه لاهوتی تبدیل شده و بر سردر آن این جمله نقش بسته: «یکنفس در زندگانی فارغ از کوشش نبودم». همچنین، جایزه سالانه اتحادیه خبرنگاران تاجیکستان به نام او نامگذاری شده است.
لاهوتی پس از سالها اقامت در تاجیکستان، آنجا را ترک گفت و در مسکو ساکن شد. در مجموع، ۳۶ سال دور از ایران زندگی کرد و هرگز به وطن بازنگشت. او در نهایت در فروردین ۱۳۳۶ خورشیدی در مسکو درگذشت و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.
شعر
لاهوتی از واژهها و اصطلاحات جدیدی مانند فاشیسم، سوسیالیسم، کارخانه، هواپیما، گروه و سازمانهای جوانان و کشاورزی بسیار در شعرش استفاده کرد. همچنین در شعرهای او تشبیهها و تصویرهای تازه و بیسابقهای دیده میشود. زبان شعرش ساده و روان است و به زبان محاوره نزدیک است؛ اما در غزلهایش زبانی شبیه به ادبیات کهن فارسی به کار برده است.
پیشنهادی: شعر «ای میهن» از ابوالقاسم لاهوتی
در شعرهای لاهوتی، به دلیل آشنایی او با ادبیات اروپا، گاهی برای بیان گفتوگوهای طولانی، مصراعها کوتاه شده و جای قافیهها تغییر کرده است. به همین خاطر، او را به عنوان پیشگام شعر نو فارسی میشناسند و با توجه به این که پیش از نیما یوشیج فعالیت میکرد، تجربههای نوآورانهاش در شعر، حتی از نیما هم زودتر شروع شده است.
لاهوتی خودش را تحت تأثیر میرزا علی اکبر طاهرزاده صابر، شاعر ترک اهل قفقاز، میدانست. درونمایه اصلی شعرهایش، پشتیبانی از زحمتکشان و ستمدیدگان و تشویق آنان به کوشش، جنبش و طلب حق است.
آثار ابوالقاسم لاهوتی
دیوان لاهوتی
گزیده شعرها
سرود ملی کشور تاجیکستان در دوران شوروی
برگردان شاهنامه فردوسی به روسی: این کار را لاهوتی با کمک همسرش، سلسله بانو، انجام داد. در خانه او، جملهای به خط نستعلیق درشت نوشته شده است.
قصیده کرملین
کاوه آهنگر
تاج و پرچم
یار مستچاهی: این ترانه که با نامهای «کمرباریک» یا «یار تاجیک» نیز شناخته میشود، حدود ۶۰ تا ۹۰ سال پیش، در سال ۱۹۲۵ میلادی سروده شده و از آثار لاهوتی است.
اشعار ابوالقاسم لاهوتی
یار سرمست و شیدای من، ای عشق تاجیک من
ای خوشقامت و رعنا، به من نزدیک شو، در این شب تنهای من
دیگر از این بیوفایی دست بردار
و با من مهربان و با وفا باش، ای یار سرمست و شیدا
وقتی موهای پریشانت را شانه میزنی، مرا کاملاً دیوانه میکنی
اگر جادوگر نیستی که از دیگران پنهانی، پس چطور در دل تنگ من، چنین جاودانه خانه کردهای؟
![]()
ای مهربان، برای پنهان کردن چهرهات نیازی به نقاب نیست
اگر تو خود را مانند خورشید نشان دهی، دیگر نیازی به آفتاب نیست
در نفوذ نگاه عاشقانهات بنگر که حتی شیخ پیرمرام
نوشته است که به قانون دین، پوشش کامل لازم نیست
قلمرو دل عاشقان تحت حمایت توست
در سرزمین عشق خود دیگر هیچ انقلابی نیاز نیست
آیا از من نمیخواهی که از جان خود بگذرم؟
ای چشم زیبای تو! این همه سرزنش دیگر لازم نیست
اگر به قلمرو دل من استقلال بخشیدهای
پس این مشورت کردن با شیخ و جوان چیست؟
من از نبرد با چشمان تیزبین تو جان سالم به در نخواهم برد
برای کشتن من این عجله لازم نیست
تو به فرمان همه عاشقان، پادشاهی
دیگر هیچ بحثی درباره انتخاب شدن لازم نیست
ای لاهوتی! تو همینطور خون دل دردمندان را میخوری
دیگر نیازی نیست که با آتش رویت، ما را کباب کنی
![]()
نشسته بودم دیشب با بلبل و پروانه، کنار هم
با هم حرف زدیم از دلسردی و بیوفایی یار، در آن جمع
من در اشک بودم، بلبل در ناله و پروانه در آتش
حال و روز ما سه دیوانه را تماشا میکردند، آنجا
به خاطر ترس از حرف مردم، از تو دوری میکنم، ناراحت نشو
اگر دیدی مرا با کسی دیگر، غریبهای، در کنار هم
لاهوتی همه رازهای ما را نزد معشوق برد
دیگر با این دل دیوانه، یکجا نخواهم ماند
![]()
آن عشق افغانی چه رشید و دلاور است
از هر نظر محفوظ، که مغرور و فریبنده است
اگر پرنده شود یا ماهی، با نگاه و چشمانش
با تیر راهش را میبرد و با دام، دل را میرباید
نزدیک بیا و ببین چه روحیهای دارد
آن چشمی که با یک نگاه از دور، دل را میبرد
دلت را بده و آبرویت را حفظ کن
اگر ندهی، میخندد و با زور دل را میبرد
مشخص است که معشوق شدن لذتی والاست
اینگونه که سرمستانه و مغرور، دل را میبرد
بیحجاب و روبنده میآید و آزادانه شکار میکند
دزد است، نه جانانه که پنهانی دل را ببرد
همچون دل من، بندهای وفادار که دارد
پس این همه دلربایی دیگر برای چیست؟
![]()
یک لحظه هم یادت از دل جدا نمیشود. چه دلی! آفرین بر این دل، خوش آمد به این دل!
از دستش حتی یک لحظه هم آرامش ندارم. نمیدانم با این دل باید چه کار کن.
هزار بار سعی کردم او را از عشق بازدارم، اما آیا این دل هرگز از راه اشتباه بازگشت؟
چشمان تو بود که مرا به این دل مبتلا کرد. چه دلِ بیچارهای، چه دلِ مصیبتزدهای، چه دلِ بلازدهای.
خدایا، مرا از دست این دل نجات بده. تا کی باید بگویم “خداوندا”؟
حتی یک آه هم در سینه ندارم. این دلِ ستمکشیده، این دلِ پریشان، این دلِ گداست.
موهای تاریک و پیچدار تو، گردنش را بستهاند. این دل، فقیر، ناتوان و بیپناه شده است.
خاک شد و از آستانه تو بلند نمیشود. چه دلِ با ثباتی، چه دلِ با وفایی!
دیگر از عقل و دلم از من نپرسید. وقتی عشق آمد، دیگر عقل و دل کجا هستند؟
تو از دل ناله میکنی و دل از تو! یا تو شرم کن، یا تو ساکت باش، یا دل!